تقدیم به او …. که مدیون اویم… OLD

نویسنده: دکتر مهدی سیاح زاده

«برخی بزرگ به دنیا می آیند، برخی دست آوردهای بزرگی دارند، و برخی نیز بزرگی بر آنان تحمیل می شود.»
دکتر نصرت الله ضیایی بی تردید «دست آوردهای بزرگی» داشت.
آثار او از ترجمه کتاب های متعدد ، مقالات پژوهشی در باب «روانشناسی کودکان ناسازگار اجتماعی»، نوشتار هایی متعدد در شرح حال شخصیت های ادبی و اجتماعی ایران ، ده ها مقالۀ ادبی و تحقیقی در فصلنامۀ ره آورد – لس آنجلس، آخرین تصحیح دیوان سعدی و کتاب هزلیات در دیوان سعدی (که در شرکت کتاب – آماده چاپ است) و آثار بسیاری دیگر (که هنوز به چاپ نرسیده)، می تواند نمایانگر سخت کوشی او در گسترش ادبیات ایران باشد. هنوز انبوه دست نوشته های او در اطاق کارش، آماده برای چاپ است. اما افسوس که جز دو ترجمۀ کتاب، بقیۀ آثار او تاکنون چاپ نشده تا از دست آوردهای بزرگ ادبی او رونمایی شود. امیددارم در آینده – اگر زمان فرصت دهد – بتوانم در انجام این مهم با خانوادۀ فرهنگ پرور او همیاری داشته باشم.
افزون بر این، او توانسته بود به مقام بسیار ارزشمند دیگری دست یابد: به مقام والای «صلح». «صلح» به مفهوم روانشناسی و عرفانی آن. «صلح با خود» و «صلح با خلق».
او با خود در صلح بود. او همان بود که می نمود. گرهی اساسی و بازدارنده در سامان شخصیتی او وجود نداشت. «صلح و آشتی با خود» در بافت روانی او آشکارا مشاهده می شد. «تضاد درون» -که اکثر مردم جهان ما گرفتار آن هستند و مایۀ خشم و غم و ناهنجاری های روانی خود می شوند و اسباب رنج دیگران را فراهم می سازند – در او به حداقل ممکن رسیده بود.
او با خلق و مردم در «صلح» بود. می شود گفت که او با همه آنان که وی را می شناختند در آشتی بود. در این سال های بسیار که همدم او بودم، هرگز کسی از او اظهار گله ای حتی جزیی نکرده بود.
این مقام را به این سبب به دست نیاورده بود که هرگونه اندیشه ناروا را بپذیرد و دم فرو بندد تا دیگری را از خود گله مند نسازد، بلکه در برابر هر آنچه که از دیدگاه او ناصواب بود نظر خود را به صراحت بیان می کرد و بیمی از گله مندی دیگران نداشت. اما چنان آرام و متین و مستدل سخن می گفت که طرف مقابل نمی رنجید و ارادت او بیشتر هم می شد.
او جوانه های صلح و آشتی را در هر گروهی که بود با رفتارش، با گفتار گرم وشیرینش می کاشت و بارور می کرد.
چگونه این گونه بی پروا خلقیات او را می نویسم؟ شاید شرح آغاز آشنایی و دوستی و سرانجام همدمی من با او بتواند به این پرسش پاسخ دهد:
***
با او در یک «شب شعر» در شهر انسینو (لس آنجلس) آشنا شدم. منزل زنده یاد دکتر اسفندیار امیرشاهی.
برای نخستین بار بود که آنجا میرفتم. همۀ چهره ها – جز دکتر ناصر انقطاع – برایم ناآشنا بودند. در نوبت خود، شعری از مولانا خواندم و به جمع ناآشنا پیوستم. مردی که کنارم نشسته بود، لطف کرد و جملات محبت آمیز گفت. تشکر کردم و ساکت ماندم. وقتی نوبت او شد و پشت تریبون رفت، نه فقط از صدای آرام و آرامش بخش او ، بلکه از موضوع پر محتوایی که به شایستگی بیان می کرد، سرمست شدم و دریافتم که با مردی بزرگ روبرو شده ام . پس از پایان برنامه و هنگام صرف شام، با صمیمیت از حال واحوالم پرسید. از کارم، خانواده ام و گذران اوقات بیکاری ام . اثر کلمات و صدای مهر آمیز او مرا سر ذوق آورد. چند دقیقه گفتگوی با او، چنان در من اثر گذارد که انگار سال ها او را می شناختم. نگاه مهربار او از درون چشمان فرورفته در گودی چشم و تبسمی که محبت و صفای درونی را می شد آشکارا در آن دید ، شوق مرا برانگیخت. در همان چند دقیقه مهر او به دلم نشست و این مهر تا سحرگاه روز دوشنبه ۲۶ ژوئن ۲۰۱۷ روز به روز افزون ترشد. چه می گویم؟ هم اکنون نیز که روی در خاک کشیده و هرگز باز نخواهد گشت، دریای این مهر در دلم موج می زند.
از آن شب به تدریج دوستی ما پا گرفت. فصل مشترک این دوستی، دلبستگی تسکین ناپذیر ما به کارهای ادبی بود وسپس به نشر آثار ادبی ( از دیگران و از خودمان) . من ضمن این که می نوشتم، اطلاعات فنی و نحوه چاپ کتاب را می دانستم و او در ویراستاری مطالب تسلط بسیار داشت.
قصد داشتیم نوعی تاریخ شفاهی از شخصیت های تاریخ معاصر ایران را که در لس آنجلس حضور دارند، تهیه کنیم. در این زمینه چندین سال پیش تاریخ شفاهی از رجال درجه اول ایرانِ زمان محمدرضاشاه، به همت دکتر حبیب لاجوردی در دانشگاه هاروارد تهیه شده بود . ما، اما، در صدد بودیم از رجال صاحب مقام درجه دوم مانند معاون وزارت خانه ها، مدیر کل ها که گرچه در صدر جریان نبودند، ولی از اطلاعات گسترده ای از روابط وزرا و همچنین از رویداد های سیاسی پشت پرده ، آگاهی داشتند، درخواست مصاحبه کنیم. اتفاقاً این شیوۀ پژوهش تاریخی می توانست بندهای «خود سانسوری» رجال درجه اول را بگسلد و گوشه های تاریک و ناگفتۀ جریان های تاریخی نظام پادشاهی محمدرضاشاه راروشن تر گرداند. اما این کار با همۀ جذابیتی که برای ما داشت، متاسفانه به سبب گرفتاری های مختلف هرگز به انجام نرسید.
با این حال به درخواست من مقالاتی از نوشته ها یا ترجمه های خود را به من سپرد تا در فصلنامۀ «تاریخ و مسائل جهان» که منتشر می کنم، چاپ شود. مانند مقاله های: «حروفی گری در آسیای صغیر» ، «سوریۀ استبداد زده در چنبرۀ تقابل باور های علوی و سنی»، « تأثیر ادبیات سومری در ادیان تک خدایی» و چندین مقالۀ دیگر که مورد اقبال خوانندگان قرار گرفت و نامه های بسیاری به ما رسید.
از حدود چهار سال پیش تصمیم گرفتیم آثار خود دکتر ضیایی را چاپ و منتشر کنیم. نخستین کتاب را که ترجمۀ کتاب « حاجی بکتاش ولی، از افسانه تا حقیقت» اثر «ایرن ملیکوف» بود، نشر دادیم و کتاب دیگر او، ترجمۀ کتاب : « تاریخ منجم باشی: صحایف الاخبار فی وقایع الآثار» را برای ناشر ایرانی (انتشارات مهراندیش – تهران) فرستادیم که چاپ و منتشر شد.
این همکاری سازنده سبب شد که بیشتر روزهای هفته در کنار او باشم و چه بهره های پربها از این مصاحبت بردم. طوری شد که دوستان مشترک مان هر وقت مرا می دیدند حال او را می پرسیدند و هر زمان که با او ملاقات می کردند حال مرا جویا می شدند. ما دیگر دو یار جداناشدنی شده بودیم . اما سرانجام «قدرتمندترین عامل جدا کننده» طبیعت، ما را از هم جدا کرد.
این اواخر روی کتاب خاطرات او کار می کردیم . تقریبا هر روز به مقابله و بررسی تایپ ها و نوشته های او می پرداختیم. اما پس از بیماری سرطان، دیگر رمقی برای او باقی نمانده بود تا به کار ادامه بدهد. با این حال اصرار داشتم که مقدمۀ جلد اول کتاب خاطرات خود را – هرچند کوتاه – بنویسد. و هربار که درخواست می کردم پاسخ می داد: «مهدی جان، بگذار هر وقت کمی حالم خوب شد می نویسم، قول می دهم». او مانند همیشه به قول خود عمل کرد و ۹ روز پیش از درگذشت اسفبارش خبر داد که مقدمه را نوشته است. این نوشته، آخرین دست نوشتۀ او است که در دست ما است. آن روز که رفتم نوشتۀ مقدمه را از او بگیرم ، بعد از ظهر روز شنبه ۱۷ ژوئن بود. قرار بود فردا یکشنبه به بیمارستان برود تا نوع جدیدی از شیمی درمانی بر روی او انجام پذیرد. به خواست او اتومبیلم را در پارکینگ آپارتمانش در بلوار «بلبوآ»گذارده بودم. یک ساعت بعد، وقتی از او خداحافظی می کردم، برای باز کردن در پارکینگ عمارت همراه من با آسانسور به پایین آمد. بعید می دانم در آن زمان به مهابت بیماری و دشواری درمانش آگاه نبوده باشد، ، با این حال در آسانسور همچنان سرزنده می نمود و خندان و شوخ بود. هنوز صدای مهربان او را هنگام خداحافظی در پارکینگ و کنار اتومبیلم می شنوم که گفت: «مهدی جان نگران نباش به زودی از بیمارستان بر می گردم و کارمان را ادامه می دهیم». شگفتا که او به من دلداری می داد.
او تا سه روز پیش از واقعه درگذشتش سرپا بود، جمعه ۲۳ ژوئن دوست مشترکمان «دکتر ساموئل دیان»، به دیدارش رفت و با هم در راهرو بیمارستان قدم زدند و صحبت و شوخی می کردند. صبح یکشنبه وقتی به فرح خانم (همسرش) تلفن کردم و حالش را پرسیدم ، گفت تب شدید دارد و می گویند «نومونیا» است. وقتی این خبر را تلفنی به دکتر دیان اطلاع دادم، با صدای گرفته و بغض آلودی گفت: «سیاح زاده، ما رفیق مهربان خودمان را از دست دادیم.» او به سبب تخصصی که داشت می دانست در این شرایط جسمی، «ضیا» از «نومونیا» جان سالم به در نخواهد برد. و چنین هم شد. فردا، صبح دوشنبه ۲۶ ژوئن، وقتی به فرح خانم تلفن کردم صدای های های گریه او را شنیدم که می گفت: «آقای سیاح زاده، من همسرم و شما رفیقتان را از دست دادید و ……..»
هنگامی که چند ماه پیش، آن واقعۀ تصادف اتومبیل با او (اتومبیلی که اتفاقاً راننده اش یک خانم جوان ایرانی بود،) پیش آمد و پایش صدمه دید، از تفریح و ورزش دلپذیر خود محروم شد. کاری که خود می گفت در تمام مدت اقامتش در امریکا ترک نشده بود. او عادت داشت هر روز (بدون استثنا، در سرما و گرما) از ساعت ۸ تا ۱۰ صبح پیاده روی کند. کلاه لبه دار خود را بر سر می گذاشت، کیف نسبتاً کوچک خود را که همواره با او بود روی شانه آویزان می کرد ، ضبط صوت کوچک خود را در آن می گذاشت ، گوشی به گوش، در حالی که اغلب صدای گوشنواز محمد رضا شجریان را می شنید راه می رفت. به من می گفت: «این راه رفتن و این صدا به من انرژی می دهد.» این راهپیمایی – به قول خود او – یک نوع مدیتیشن بود که طرح نوشته های بعدی او را در ذهنش شکل می داد. اما پس از این تصادف، از راه رفتن روزانه محروم شده بود و همین، به تدریج توان او را تحلیل برد. و سرانجام او را از پای درآورد.
او بزرگ به دنیا آمده بود. «خان زاده» ای از ایل بزرگ افشار، در خانواده ای در شهر کوچک تکاب. در کتاب خاطرات خود، از پدر و مادر به نیکی یاد می کند اما پیکان قلم او رو به سوی «پدر بزرگ» دارد. با احساس عاشقانه ای که در اوان کودکی به پدر بزرگ خود داشت، خودخواسته از خانۀ پدری جدا شد و در یک روستا کنار او زندگی می کرد، شاید بتوان پنداشت که پدر بزرگ، الگوی مناسبی از شکل گرفتن بنیاد شخصیت دکتر ضیایی بوده است. گویی او خود به این امر واقف بود. شرحی که از پدر بزرگ در جلد اول خاطراتش می دهد، تصویری – هرچند مبهم – از شخصیت خود اوست. البته با دیدگاهی وسیعتر و فراخ تر از زمان پدر بزرگ. در خاطرات خود نوشته است :
« … هنوز به مدرسه نمی رفتم. در خانه بودم پهلوی پدر و مادرم. اما همیشه خیالم پر می کشید به سوی پدر بزرگم. من آن قدر به پدر بزرگ مهربانم وابسته بودم که از هر فرصتی سود می جستم تا به ده بروم و در کنار پدر بزرگم باشم. ولی این آرزو همیشه حاصل نبود. من فرزند پدر و مادر خودم بودم و می بایست در کنار آنها باشم و در خانۀ خودم زندگی کنم. اما من به قبول چنین وضعی رضایت نمی دادم. آن روزها را خوب به خاطر دارم که پدر بزرگ آمده بود به خانۀ ما و من چه شوق و شوری داشتم و چه کیفی می کردم. اما بالاخره آن روز فرا رسید که پدر بزرگ عزیز به خانه اش برگردد. اسبش را زین کردند و او پا در رکاب گذاشت و به راه افتاد. من با اصرار از پدر و مادرم خواستم که اجازه بدهند با پدر بزرگ بروم به ده اما آنها با سماجت خواسته مرا رد می کردند. کارم به گریه و زاری کشید. سودی نبخشید. با صدای بلندتر بنای جیغ و داد گذاشتم. ولی آنها همچنان دست و پای مرا گرفته بودند و نمی گذاشتند حرکت کنم و اعتنایی هم به آه و زاری من نمی کردند.
مادرم رفت و چند تا سیب و گردو آورد و پیش چشم من گرفت بدان امید که با قربانی کردن آن ها که در وضعیت آن زمان تکاب حکم مائده های آسمانی را داشتند مرا از رفتن منصرف کند و به گریه و زاریم پایان بدهد. سیب و گردو چیزهایی نبودند که آدم بتواند به آسانی از آنها صرف نظر بکند. اما با پدر بزرگ بودن هم نعمت کمی نبود. با این حال تردید نکردم و سیب ها و گردوها را از مادرم گرفتم و آنها را در جیب ها و چاک پیراهنم جای دادم اما به جای اینکه با این رشوه از خر شیطان پیاده بشوم و با آنها به خانه برگردم به سرعت تمام از در حیاط زدم بیرون و درامتداد خیابانی که پدر بزرگم پیش می رفت به دویدن پرداختم. پدر و مادرم که خیال می کردند من با هدیه سیب و گردو از خر شیطان پیاده شده ام و دیگر برای رفتن به ده اصرار نخواهم کرد وقتی این «جرزنی» را دیدند برآشفته و خشمگین شدند و سر در پی من گذاشتند. من با دیدن آنها که تعقیبم می کردند، همچنان که به سرعت می دویدم، شروع به فریاد و فغان کردم و مرتبا داد می زدم. یا علی! یا حسین! یا «بابا» که گویا من پدر بزرگم را هم مانند نام هایی که از آنها یاد می کردم، جزو قدیسین می دانسته ام. عابران کنجکاو به این منظره با شگفتی نگاه می کردند و بعضی ها از پدر و مادرم می پرسیدند، چه شده؟ اما آنها بی آنکه دست از تعقیب من بردارند، به سئوالات کسی جواب نمی دادند و با سماجت در پی من می دویدند. پدر بزرگ در دویست سیصد متر جلوتر اسب می راند و من با دیدن او که به آهستگی با تازیانه چرمی قهوه ای رنگش گردن و کپل اسبش را نوازش می داد که تندترش براند، بر شتاب دویدن و شدت فریاد کردنم افزودم.
دقیقه ای بعد بالاخره پدر بزرگ که متوجه قشقرق پشت سرش شده بود، دهنۀ اسب را چرخاند و به سوی ما آمد. من در آن لحظه در میان بازوان نیرومند پدر و مادرم اسیر شده بودم و آنها بالاخره توانسته بودند دستگیرم کنند. اما در همین حال وقتی چشم پدر بزرگ به چهرۀ درد کشیده من افتاد با عصبانیت به پدر و مادرم گفت: چرا بچه را می کشید، چرا خجالت نمی کشید؟ پدر و مادر بیچاره ام بی آنکه جوابی بدهند یا جرات جواب گفتن داشته باشند، ساکت ایستاده بودند و با حیرت من و پدر بزرگ را تماشا می کردند. پدر بزرگ همچنان که بر روی زین اسب نشسته بود خم شده و دست مرا گرفت و پیکر نحیفم را از میان بازوان پدر و مادرم بیرون کشید و به ترک اسب خود سوار کرد. در این حال مادرم با خشمی فرو خورده خودش را به من نزدیک کرد و با صدایی آهسته به گوشم پچ پچ کرد که:
– حالا که می خواهی بروی باید سیب ها و گردوها را پس بدهی و دستش را به طرف من دراز کرد که آنها را از جیب و گریبانم دربیاورد. باز هم فریاد زدم و گریه را سر دادم. و باز این پدر بزرگ بود که چشم غره ای رفت به مادرم. و او را مجبور ساخت که دست از سر من بردارد. آن بیچاره ترسان و لرزان از من جدا شد و عقب رفت و در کنار پدرم ایستاد. پدر بزرگ سر اسب را به طرف «گالاجار» برگرداند و به سمت ده به راه افتاد. وقتی از «تیررس» مزاحمان (!) دور شدیم. خنده و شوخی با پدر بزرگ را شروع کردم. خودم را بر بالای ابرها در پرواز می دیدم. خوشحال بودم که از آن پس روزهای زیادی را در کنار پدر بزرگ خواهم گذراند. به شکرانه توفیقی که نصیبم شده بود یک سیب به پدر بزرگ تعارف کردم. او سیب را گرفت اما نخورد چون با دندان های مصنوعیش نمی توانست آن را گاز بزند. و امروز که بیش از نیم قرن از آن وقایع می گذرد، وقتی به ماهیت رفتار خودم می اندیشم، از خودم شرمگین می شوم که چگونه والدینم را، بخصوص مادرم را که مجبور بود نه تنها از فرزندش دور بماند بلکه رنج و عذاب ساعت ها تنهایی را که پدر به اداره می رفت، تحمل کند، دچار ناراحتی می گردم. افزون بر این من تنها فرزند آن ها بودم. اما خودم را تسلی می دهم که آن رفتار من، رفتار یک پسر بچه پنج شش ساله بود که هنوز به سن تحلیل و استنتاج و مسئولیت نرسیده بود. مثل اینکه آن روزها بزرگترها هم معنی این کلمه ها و بار اخلاقی آن ها را بیشتر از من کودک نمی فهمیده اند.
هفته هایی که در کنار پدر بزرگم بودم، آسمان ستاره باران بود. شب های پر از قصه های رنگارنگ و موسیقی صدای پدر بزرگ که لبریز از مهربانی و نوازش بود، ناشتایی های پر از سرشیر و نان روغنی و کره و شیر داغ و نان تازه خوش عطر و چایی تازه دم و قندان پر از قند حبه که با وجود کمیابی و گرانبها بودنش من اجازه داشتم با آن چای شیرین درست بکنم و موقع نوشیدن چای تلخ هر چند تا که دلم بخواهد از آن قندهای دانه درخشان بردارم به دهان بگذارم و اینهمه ناز و نعمت یکجا در اختیارم بود و در سایه حکم پدر بزرگ کسی را یارایی مخالفت با آنها نبود و تازه اگر هیچیک از این نعمت ها نبود باز هم خوشحالی من پایانی نداشت چون که در کنار پدر بزرگم بودم.
…. روشن است که پدر بزرگ من که از دانش بی کران بشری فقط با حروف الفبای فارسی و چند کلمه محدود و مقداری آیات قرآن آشنا بود، در پیش مردم آن روستا، فیلسوف همه دانی بوده است که وقتی پیش او می آمدند، ادب و احترامی بیش از حد متعارف در حق اش به جای می آوردند. برای آن مردمان ساده دل، این اوج والائی یک انسان بود که «خان» باشد و قرآن را هم بتواند بخواند! ….
…. در تصویرهای نخستین یاد مانده هایم، موهای پدر بزرگم سفید بود. صورتی گرد و خوش تراش با موهای سر کوتاه شده. گمان می کنم در آن تصویرها می شد او را شصت ساله حدس زد. سیگار دست پیچ می کشید با چوب سیگاری های متعدد و فندکی که فتیله داشت و سنگ فندک و بنزین پیوسته آماده گیراندن سیگار بود….
…. مردی باذوق و شاد خوار بود. گوش موسیقی داشت و از نغمه خوش سخت لذت می برد. او در چنین حالاتی آن قدر احساساتی می شد که بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر می گردید و البته وقتی هم زبان به تحسین هنرمند معجزه گر می گشود به رسم مردمان ولایت، کلامش را با فحش های مختلف، آذین می بست: «پدر سوخته توی گلویش بلبل کار گذاشته اند» گویا این چنین گرامیداشتی سنت متبوع همگان بود….»
دکتر ضیایی در نوشته هایش «پا بر زمین» داشت. از تخیل و «تصاویر خیالی» دوری می گزید. پدر بزرگ نیز چنین بود. واقع گرا و مرد عمل:
« … پدر بزرگ از این داستان ها هم می گفت. اما شمارۀ آنها بسیار اندک بود. او آدم این جهانی بود و برعکس بسیاری از مردمان زمانه اش که سراسر فضای مغزشان پر بود از تصاویر خیالی، ملائک و جن و ارواح خبیث و داستان های ترسناک جهنم و عذاب قبر و گرزهای آتشین نکیر و منکر و شیاطینی که دائما به انسان ها آزار می رساندند و یا به خلاف کسانی که دائما جهان و هستی و زندگی را تقبیح می کنند و آن را دام فساد و بلا می دانند، او مرد واقع گرایی بود و عناصر شادی بخش حیات را زیباترین جلوه های زندگی می شمرد و به آن ها عشق می ورزید و تا آنجا که برایش مقدور بود از خیالبافی های پریشان کن می گریخت. برایش زیستن و با انسان ها بودن و به آنها عشق ورزیدن، معانی مقدسی بودند….»
آغاز تحصیل او نیز توسط پدر بزرگ انجام پذیرفت:
« …. آن سال پدر بزرگم مرا به دست «میرزا یحیی» سپرد تا خواندن و نوشتنم بیاموزد و میرزا یحیی جوانی بود که قرآن را می توانست بخواند و کمی هم خواندن و نوشتن می دانست. خانۀ میرزا یحیی که ضمنا مکتب خانه هم بود، تقریبا در انتهای جنوبی ده قرار داشت. شش هفت کودک بودیم که هر روز صبح در تنها اتاقک «دام» میرزا یحیی جمع می شدیم. هر کدام از ما با خودمان دو نان لواش و یک تپاله همراه می آوردیم و به زن میرزا یحیی تحویل می دادیم. زن میرزا «مالا خاتنیMallakhatini » (خاتون ملا) به روشن کردن تنور مشغول می شد و دودی غلیظ به راه می انداخت، ما موظف بودیم در این کار به او کمک کنیم. یکی «ارسین» می آورد، یکی نیمسوزKossow را به دستش می داد، دیگری به کتری حلبی سیاه، از درون کوزه ای که در گوشه خانه به دیوار تکیه داده بود، آب می ریخت و می آورد و در کنار تنور قرار می داد که به جوش بیاید و آماده بشود برای دم کردن چایی. ما در آن فضای دود آلود هم کار می کردیم و هم اشک می ریختیم. و هم سرفه می کردیم. اما سوز سرمای بیرون آن قدر شدید بود که جرات نمی کردیم به بیرون برویم و در هوای آزاد بمانیم تا دود تنور فرو بنشیند. یکی از بچه ها موظف بود که در پهلوی تنور چمباتمه بزند و آرام آرام به توی آتش تنور تپاله خرد شده (سشمه (Sesme اضافه کند و آتش را فروزان نگاه دارد.
غمنامۀ دود تنور میرزا یحیی و اشک ریزی های ما هر روز دست کم یک ساعت روی صحنه بود. چون امواج دود از سوراخ روزنۀ سقف بام بیرون می رفت و آتش تنور به گل می نشست، آن وقت نوبت بساط چای خوردن زن و شوهر فرا می رسید، در سرتا سر مدتی که تنور دود می کرد میرزا یحیی در طویله به حیوانات آب و علف می داد. آدم زرنگ با این کار، هم از دود به دور بود و هم به کارش می رسید. وقتی «مجمعه» نان با قالبی پنیر و استکان چایی در جلو تشکچه میرزا یحیی در گوشه تنور، در محلی که قسمت صدرنشین خانه هم حساب می شد، قرار می گرفت، آنوقت زن ملا با صدایی که ضمناً چاشنی کرشمه زنانه ای هم همراهش بود صدا می زد: «میرزا میرزا، بفرمایید صبحانه حاضر است» و دقایقی بعد سر و کله میرزا پیدا می شد. ما همه برپا می خاستیم وتا میرزا نمی نشست و به ما هم اجازه نشستن نمی داد، ما هم نمی نشستیم. میرزا به تنهایی صبحانه می خورد، «مالاخاتنی» در این فاصله سرپوش گلی تنور (تندر قاپاغی) را به کمک بچه ها بر روی تنور قرار می داد و بعد از آن کرسی را می آوردند و می خواباندند روی تنور و آنوقت پلاسی کهنه رویش می کشیدند. طرف بالای کرسی به میرزا تعلق داشت که زن ملا رختخواب های در چادر شب پیچیده را در محاذی آن قرار می داد و میرزا با دراز کردن پاها به درون کرسی پشت اش را به رختخواب ها تکیه می داد. در طرف دیگر کرسی «زن ملا» می نشست. حالا که میرزا صبحانه اش را خورده بود، نوبت خاتون بود که صبحانه بخورد. او در پایین کرسی پشت به ما می نشست و صبحانه می خورد. نمی خواست ما صورتش را موقع غذا خوردن ببینیم چون این کار نشانه ای بود از حجب زنانه که نا سلامتی هر چه بود ما هم لااقل «بالقوه» مرد به حساب می آمدیم….
وقتی مقدمات کار از تپاله کشی و تنورتابی و اشگ ریزی و کرسی گذاری و صبحانه خوری، پایان می یافت، آنگاه نوبت درس بچه ها فرا می رسید. میرزا یحیی از هر بچه ای چیزهایی از درس های روزهای پیش می پرسید و بعد از آن صفحه تازه ای از «عم جزء» را که به آن «عمه چرکه»Amma carake می گفتیم، با صدای بلند می خواند و ما هم آنها را با صدای بلند تکرار می کردیم. کار میرزا سخت آشفته و «قره قاتی» بود. من از آن دوران، «کالنقش فی الحجر» چیز مهمی جز ترتیب الفبای ابجدی «ابجد، هوز، حطی…» به خاطر ندارم و تصور نمی کنم هیچ یک از همکلاسان من در روستای بابا نظر هم چیزی از میرزا یحیی فراگرفته باشند.
اما روستای پدربزرگ، دبستان دولتی نداشت و ناگزیر می بایست از معشوق خود، از پدربزرگ محبوب خود جدا شود و به تکاب نزد پدر و مادر خود برود.
« …. من دیگر نمی توانستم از محضر پر برکت میرزا یحیی «مستفیذ» شوم. پائیز سال بعد یعنی ۱۳۲۲ بود که اوضاع شکل دیگری به خود گرفت. این را نه تنها بزرگترهایم بلکه خود من هم متوجه شده بودم که باید کار درس خواندن را بطور جدی تری دنبال کنم. آخر تابستان پدر و مادرم که برای یک تعطیل ۱۵ روزه به پیش پدر بزرگ آمده بودند، مرا با خود به تکاب بردند. کیفی خریدند و کتابی و مداد و قلم و دوات و قلمدان و بالاخره کفش و لباسی نو و بردندم به تنها مدرسه شهرمان که نامش دبستان محمدیه بود و در کلاس اول ابتدایی اسمم را نوشتند و سپردندم بدست سید ابوالحسن هاشمی مدیر مدرسه.
.…درس ها را خیلی سریع می آموختم، بطوری که در کوته زمانی مورد توجه معلم قرار گرفتم. یک ماه بعد درس کتاب های فارسی مان رسید به صفحه ای که در آن بعضی جمله ها نوشته شده بود که من هنوز هم فلسفۀ درج آنها را درک نکرده ام: «آش سرد شد» یا «دارا صورت ساز است» (ترکیب صورتساز لابد به معنای «نگارگر و نقاش) اما در ذیل این جمله ها عبارتی بود که در همان روز درس سخت توجه مرا جلب کرد: «ای بابا، ای بیچاره کی آمدی، خرابه های ری نزدیک تهران است» پس عنوان زیبای «بابا» در کتاب من هم آمده است. این جمله که سیمای پدر بزرگم را بلافاصله در نظرم مجسم کرد مرا سخت به هیجان آورد. همان روز قلم برداشتم و بر روی برگی از کاغذهایم اولین نامه را خطاب به پدر بزرگم نوشتم:
«ای بابا! ای بیچاره کی آمدی خرابه های ری نزدیک تهران است» و آن را همراه با مهمان مسافری، که هیچگاه خانۀ ما از آمد و شد آنها فارغ نبود، به ده فرستادم. البته بدون پاکت نامه که در آن روز پاکت متاعی سخت گرانبها و اشرافی بود. شنیدم پدر بزرگم از «وصول نامه» شادمانی ها کرده بود و فردای آن روز هم آن را برده بود به میرزا یحیی نشان داده بود و لابد میرزا هم از اینکه شاگردش به این زودی اهل کتاب و قلم شده «تفاخرها» کرده و بر خود بالیده بود….»
و اگر میرزا یحیی سال ها بعد در دنیا بود و شاگرد نونهال خود را می دید که اکنون به درختی تناور و بارده رسیده، بیشتر به خود می بالید.
دورۀ دبستان و دبیرستان را با همۀ محدودیت های کلاس ها در تکاب در شهر های دیگر و در تهران گذراند. در دانشسرای تبریز رفت ، در تهران دانشکدۀ حقوق را به پایان رساند، بورسیه شد و تحصیلات عالیه خود را در رشتۀ کودکان ناسازگار اجتماعی (Inadaptes sociaux) در فرانسه به پایان رساند. در ایران در مشاغل بزرگی مشغول به کار بود ، به امریکا آمد و کنار فرزندانش که اینجا اقامت داشتند زندگی کرد و پس از سرو سامان گرفتن زندگی مستقل، به کارهای تحقیق ادبی پرداخت. اطاق کار او مملو از دستنوشته هایی است که در بسیاری زمینه ها قلم زده بود.
هر نوشتاری مقدمه ای دارد، پیکر نوشته و مؤخره ای. مقدمه و پیکر نوشتارم را نوشتم، اما نمی دانم برای مؤخره چه بنویسم. فقط این که باورم نمی شود که او را از دست داده ام. هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شوم، دست به تلفن می برم که به او تلفن کنم و بگویم «نصرت جان صبح بخیر، امروز وقت داری بقیه کارمان را ادامه بدهیم؟ » و انتظار پاسخ او را دارم که: «آره مهدی جان ساعت ۱۰منتظرم.» اما افسوس! امروز که این ها را می نویسم درست ۱۰۲ روز است که از این کار دلپذیر بازمانده ام.کانوگاپارک (کالیفرنیا)
۳۰ سپتامبر ۲۰۱۷

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *