نویسنده: مهدی سیاح زاده
تقدیم به تمامی انسان هایی که
در کوشش و تلاش «آدم» شدن هستند.
یادداشت:
«فرهنگ مختصر مبانی مثنوی» مجموعه ای است «برگزیده» از واژه ها و اصطلاحاتی که در مثنوی مشهور مولانا جلال الدین محمدمولوی به کار رفته اند. هدف از فراهم آوردن این مجموعه مختصر آن بوده که علاقمندان به ادب فارسی، بویژه مثنوی مولانا که در ابتدای راه اند و مشتاق دست یابی به فهم و درک آن هستند، بتوانند با مراجعه به این مأخذ نیازهای اولیه خود را برآورده سازند. واژه ها و اصطلاحات به صورت موضوعی و الفبایی تنظیم شده اند تا پیداکردن آن ها به سهولت انجام پذیرد. این واژه نامه ادعایی افزون تر از آن چه گفته شد ندارد و برای پی بردن به مفاهیم عمیق مثنوی و تفسیر و توضیح محققانه آن می توان به رسالات و آثار تحقیقی مفصل تری که در این مورد به نگارش در آمده اند، مراجعه کرد.
***
حرف : الف
اَبدال
* جُمله عالََم زین سبب گُمراه شد
کَم کسی ز اَبدال حق آگاه شد ١
١- جمع بَدَل. گروهی از اولیاء که صفات انسانی را به صفات الهی بدل کرده اند. بنا به عقیده ی صوفیه تعداد این بزرگواران همواره ٧ نفر است. برخی دیگر عدد ایشان را چهل و بعضی نود و یا چهارصد و چهار می دانند.
۱/٢٦٤
* عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد
خود مَبین ، تا بر نیارد از تو گَرد ١
ای برادر بر تو حکمت جاریه است
آن ز اَبدال است و بر تو عاریه است ٢
گرچه در خود، خانه نوری یافته ست
آن ز همسایه ی مُنَوَّر تافته ست
١- عکس حکمت: سایه ی وحی .آن شقی: منظور کاتب وحی حضرت رسول که خودبینی کرد. (رجوع شود به داستان مربوطه در مثنوی) . یاوه کرد: کژراهه رفت. [معنی مصراع دوم: مواظب باش که مانند او خودبیش بین نباشی که روزگارت سیاه می شود.] ٢- عاریه: عاریت.
١/٣٢٥٤
* آن چنان که پرتو جان ، بر تن است
پرتو اَبدال ، بر جان من است ١
جان جان ، چون واکَشد پا را ز جان
جان چنان گردد که بی جان تن ، بدان
١- [همانگونه که جان بر تن پرتو افکنده است، اولیاءالله نیز برجان من پرتو افکنده است.]
۱/٣٢٧٣
***
ابله
* اَکثَر اهلِ الجَنِّه البُله، ای پدر
بهر این گفتست سلطانُ البَشَر١
زیرکی چون کبر و بادانگیز توست
ابلهی شو تا بمانَد دل دُرُست٢
ابلهی نَه کو به مَسخَرگی دو تُوست
ابلهی کو واِله و حیرانِ هوست٣
١- بُله: ابله : به معنی بی عقل و نادان، در اصطلاح مولوی به عارفان رها شده از بند عقل جزوی و این دنیایی اطلاق می شود که از دید دنیا زدگان، بی عقل و ابله به نظر می رسند. اَکثَر اهلِ الجَنِّه البُله: بیشتر اهل بهشت ابله اند. اشاره است به حدیث نبوی. سلطانُ البَشَر: منظور حضرت رسول است. ٢- بادانگیز: برانگیزاننده ی باد غرور. [ چون زیرکی در امور دنیوی سبب کبر و غرور انسان می شود، پس بهتر است از بند عقل رها شوی تا دل تو صاف و بی غش بماند.] ٣- مسخرگی دو تُو: ابلهی دوبرابر. هُو: خدا.
٤/١٤٢٠
***
ابلیس
* طفل جان ، از شیر شیطان باز کُن
بعد از آنَش با مَلَک انباز کُن١
تا تو تاریک و ملول و تیره ای
دان که با دیو لعین همشیره ای ٢
۱- انباز: شریک. [ بعد از آن که خود را از شیر ابلیس گرفتی(بالغ شدی) می توانی شریک وهمراز فرشته ها شوی. یعنی وقتی امیال نفسانی را از جان خود دور کردی، خلق و خوی فرشتگان را خواهی گرفت.] ٢- تاریک و ملول: اینجا یعنی جاهل و ناپاک. همشیره: در اصل به معنی خواهر است، ولی اینجا به معنی دمساز و همراه آمده است.
١/١٦٤٠
* دیو ، سوی آدمی شد بهر شَر
سوی تو باید که از دیوی بَتَر١
تا تو بودی آدمی ، دیو از پی ات
می دوید و می چشانید او مَی ات
چون شدی در خوی دیوی استوار
می گریزد از تو دیو ، ای نابکار
۱- دیو : ابلیس ، شیطان [ ابلیس در پی انسان صالح و خوب است که او را گمراه کند نه در پی تو که از شیطان بدتری. ]
۱/۱٨٧٤
* علت ابلیس اَنَا خیری بُده ست
وین مرض ، در نفس هر مخلوق هست١
١- علت: بیماری. اناالخیر: من بهترم.
۱/٣٢۱٦
* اول آن کس کین قیاسک ها نمود
پیش انوار خدا ، ابلیس بود
گفت : نار از خاک بی شک بهتر است
من ز نار و او ز خاک اَکدر است١
۱- اَکدر : تیره ، تیره تر . [اولین کسی که پایه ی قیاس (مقایسه کردن ) را در عالم بنیان گذارد ابلیس بود . او بود که خود را با آدم (ع) مقایسه کرد و گفت: من از آتشم و او از خاک تیره. و آتش از خاک بهتر است. ( سوره ی ص ٧۱ تا ٧٨ )
۱/٣٣٩٦
*گِرد فارِس ، گَرد سر افراشته
گَرد را تو مرد حق پنداشته
گَرد دید ابلیس و گفت : این فرع طین
چون فزاید بر منِ آتش جَبین١
تا تو می بینی عزیزان را به شَر
وآن که میراث بلیس است آن نظر
گر نه فرزند بلیسی ای عَنید٢
پس به تو میراث آن سگ چون رسید ؟
۱- شرح دو بیت اول: فارِس : اسب سوار. طین : گِِل .جبین: پیشانی . «آتش جبین» کنایه به سرخ رو بودن. [ هنگام حرکت اسب سوار، گرد و غبار بر می خیزد. کسی که قدرت تشخیص ندارد، گمان می کند که آن گرد و خاک خود سوارکار است. اولیاءالله نیز ظاهراً همان گرد و خاک (جسم و تن آنان) هستند. اما در پشت آن قدرتی «آدم گونه» نهفته است. شیطان نیز همین کج بینی راکرد و فقط گل جسم آدم را دید. ٢- عَنید : معاند ، ستیزه گر.
١/٣٩٦٠
* جان بابا گویدت ابلیس هین
تا به دَم بفریبدت دیو لعین
این چنین تلبیس با بابات١ کرد
آدمی را این سیه رُخ ، مات کرد
١- تلبیس: مکر و نیرنگ – بابات: پدر تو (حضرت آدم) اشاره است به داستان خلقت در کتاب های مقدس.
٢/١٢٨
* بانگ دیوان ، گلّه بان اَشقیاست
بانگ سلطان پاسبان اولیاست١
١- دیوان: شیاطین. اشقیا: بدکاران . سلطان: منظور حضرت حق است.
٣/٤٣٤٣
***
ابن الوقت
* صوفی اِبن الوَقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط ِِ طریق ١
تو مگر خود ، مرد ِ صوفی نیستی
هست را از نَسیه خیزد نیستی ٢
۱- ابن الوقت: در عرفان به معنی در زمان حال بودن است. و به سالکی اطلاق می شود که در مرتبه ی «حال» است و هنوز به مرتبه ی «مقام» نرسیده است. [صوفی در زمان حال است و آن را از دست نمی دهد. راه طریقت این نیست که امور را به فردا موکول کنی.] ٢- [اگر تو صوفی هستی، می دانی که اموری که امروز هست (نقد)، فردا ممکن است نباشد (نسیه).]
١/۱٣٣
* زآن که صوفی با کرَ و با فر بُوَد
هرچه آن ماضی است ، لایُذکَر بُوَد١
۱- کرّ و فرّ: شوکت و حشمت. ماضی: زمان گذشته. لایُذکَر : یادنکردنی.
۱/٢٩۰۱
***
اثبات و نفی
* «ما» چه باشد در لغت ؟ اثبات و نفی
من نه اثباتم ، منم بی ذات و نفی ۱
من کَسی در ناکَسی در یافتم
پس کَسی در ناکَسی دربافتم ٢
۱- در عربی کلمه ی «ما»، هم دلالت بر اثبات می کند و هم بر نفی . [وجود من معدوم است. این است که نه وجود دارم و نه ذات.] ٢- کسی : کس بودن ، شخصیت داشتن. [مولوی در باب کشتن و معدوم کردن شخصیت کاذب خود پیش از ملاقات با شمس تبریزی را اینجا مطرح می کند و می گوید: من زمانی کس شدم که به ناکسی (نفی، فنا) رسیدم. (دربافتم)]
۱/۱٧٣٤
* این جهان نفی است، در اثبات جو
صورتت صفر است ، در معنیت جو١
١- صفر: اینجا به معنی بی مقدار. معنیت: معنات خوانده می شود.
١/٢٢٤١
* شاد از وی شو، مشو از غیر وی
او بهارست و دگر ها ، ماه دی
هرچه غیر اوست، اِستدراج١ توست
گرچه تخت و مُلک توست و تاج توست
١- اِستدراج: بتدریج نزدیک گردانیدن. به تدریج خواستن، اندک اندک نزدیک گردانیدن کسی را به سوی چیزی. (برگرفته از آیه ی ١٨٢ سوره ی اعراف قرآن مجید.) [هرچه غیر خدا است، مایه ی هلاک تدریجی تو است، گرچه تو خود را صاحب تخت و تاج سلطنت بدانی و گمان کنی که کامیابی.]
٣/٥٠٧
* نفی را اثبات می پنداشتیم
دیده ی معدوم بینی داشتیم١
دیده ای کاندر نُعاسی٢ شد پدید
کَی تواند جز خیال و نیست دید؟
١- دیده ی معدوم بین: چشم نیست بین. [ما چشم «نیست بین» (وهم بین) داریم، یعنی دچار اوهام هستیم و نفی ( نیست) را اثبات (هست) می پنداریم)] ٢- نُعاسی: چُرت، خواب آلوده، خواب.
٥/١٠٣٢
احتما (پرهیز)
* اِحتِما کن ، اِحتِما ز اندیشه ها
فکر شیر و گور و ، دل ها بیشه ها١
اِحتِما ها بردَوا ها سَروَر است
زآن که خاریدن ، فزونیّ گَر است٢
اِحتِما ، اصل دوا آمد یقین
اِحتِما کن قوه ی جان را ببین
۱- احتما: پرهیز کردن . برحذر بودن از آنچه فساد آفرین است. [از اندیشه های وسوسه انگیز ویرانگر که مانند شیر و گورخر وحشی هستند و تو را به هرسویی که می خواهند می کشانند برحذر باش و به دل (مرشد ) خود که مانند بیشه ها محل امن است پناه ببر. ] ٢- گَر: سر کچل.
۱/٢٩۰٩
***
اَحوَل (دوبین – لوچ)
* گفت استاد اَحَولی١ را : کاندرآ
رو بُرون آر از وثاق ٢ آن شیشه را
گفت اَحوَل : زآن دو شیشه من کدام
پیش تو آرم ؟ بکُن شرح تمام
گفت استاد : آن دو شیشه نیست ، رَو
اَحوَلی بگذار و افزون بین مشو
گفت : ای اُستا ، مرا طعنه مزن ٣
گفت اُستا : زآن دو ، یک را درشکن
شیشه یک بود و به چشمش دو نمود
چون شکست او شیشه را ، دیگر نبود
چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم
مرد ، اَحوَل گردد از میلان٤ و خشم
خشم و شهوت مرد را اَحوَل کند
زاستقامت روح را مُبدَل ٥ کند
۱ – اَحوَل : دو بین ، لوچ. کسانی که فقط دویی (تکثر جهان) را می بینند و «وحدت هستی» را در نمی یابند. ٢- وثاق : اتاق و حجره ٣- طعنه زدن : اینجا به معنی تمسخر و استهزاءکردن آمده است . ٤- میلان : رغبت کردن ، مایل شدن به چیزی و کسی است ، در این جا به معنی به دنبال هوی و هوس رفتن آمده است. ٥- مُبدَل : دگرگون شده .
۱/٣٢٧
* چون خدا اندر نیاید در عیان
نایب حقّ اند این پیغمبران
نَه ، غلط گفتم ، که نایب با مَنُوب١
گر دو پنداری قبیح آید ، نه خوب
نَه ، دو باشد تا تویی صورت پرست
پیش او یک گشت ،کز صورت بِرَست
چون به صورت بنگری، چشم تو دوست٢
تو به نورش در نگر کز چشم رُست
نور هر دو چشم، نتوان فرق کرد
چون که در نورش نظر انداخت مرد
١- مَنوب: کسی که برای خود نایبی معاون، جانشین دارد. ٢- دوست: دو است.
١/٦٧٣
* جُرم خود را بر کسی دیگر منه
هوش و گوش خود بدین پاداش ده ١
جُرم بر خود نِه ، که تو خود کاشتی
با جزا و عدل حق کن آشتی
رنج را باشد سبب بَدکردنی
بَد زفعل خود شناس از بخت نی ٢
آن نظر در بخت ، چشم اَحوَل کند
کَلب را کَهدانی و کاهل کند٣
١- گوش و هوش دادن: توجه و دقت زیاد کردن. [ مصراع دوم: توجه کن که هر عملی را عکسی العمل متناسب با آن است. (موضوع جَفُّ اَلقَلَم)] ٢- [رنج از اعمال بد پدید می آید نه از بخت و اقبال.] ٣- اَحوَل: لوچ و دوبین. کلب: سگ. کَهدان: جایی که کاه است،آخُر. کَهدانی: اهل آخُر، حیوان. کاهل: تنبل. فرومایه. [ اعتقاد به بخت و اقبال، انسان را لوچ ( دیدن تکثر عالم) و تنبل و حقیر می کند.(سگ گوشت خوار را ، کاه خوار می کند. یعنی از تنبلی به کاه که سهل الوصول تر است قناعت می کند.)]
٦/٤٢٦
* این دویی اوصاف دید اَحوَل است
ورنه اوّل آخر ، آخر اوّل است١
١- اول و آخر: اشاره است به آیه ی ٣ سوره ی حدید: «هُوَالاَوَّل وَ الآخِرُ. » یعنی : « او (خدا) اول و آخر است.» . [ جهان یکتا است.]
٦/٨١٩
***
ادب
* از خدا جوییم توفیق ِ ادب١
بی ادب محروم گشت از لطف رَب
بی ادب تنها نه خود را داشت بَد
بلکه آتش در همه آفاق زد
١- ادب: دانش ، فرهنگ ، معرفت ، روش پسندیده و خوی خوش. ونیز رعایت شرایط هرچیز که شخص را از اعمال ناپسندیده باز می دارد.
۱/٧٨
* از ادب پُر نور گشته است این فَلَک
وز ادب معصوم و پا ک آمد مَلَک
۱/٩۱
* از بهاران کی شود سرسبز سنگ؟
خاک شو ، تا گُل برویی رنگ، رنگ
سال ها تو سنگ بودی دل خراش
آزمون را یک زمانی خاک باش
١/١٩١١
* دل نگهدارید ای بی حاصلان١
در حضور حضرت صاحبدلان
پیش اهل تن ، ادب بر ظاهر است
که خدا زایشان ، نهان را ساتر٢ است
پیش اهل دل، ادب بر باطن است
زآن که دلشان بر سَرایر فاطِن است٣
١- بی حاصلان: کسانی که تربیت نیافته اند. ٢- ساتر: پوشیده ، نهفته. نهان را ساتر است: اسرار عالم غیب پوشیده است. ٣- سرایر: راز ها. فاطِن: دانا.
٢/٣٢١٨
* جز خضوع و بندگی و اضطرار١
اندرین حضرت ندارد اعتبار
١- اضطرار: درماندگی. ( اظهار ضعف)
٣/١٣٢٣
* آن گروهی کز ادب بگریختند
آب مردی ، و آب مردان ریختند١
١- [گروهی که ادب نگاه نداشتند، نه فقط آبروی مردانگی خود، حتی آبروی مردان حق را نیز ریختند.]
٣/٤٠١٨
***
استدلالیان (منطقیان)
* ضوء جان آمد ، نماند ای مُستَضی
لازم و ملزوم و نافی مُقتَضی١
زآن که بینا را که نورش بازغ است
از دلیلِ چون عصا ، بس فارغ است٢
١- ضوء : نور. مُستَضی: طالب نور. ٢- بازغ: درخشان ، تابان. [ای کسی که طالب نور معرفت هستی. آگاه باش که وقتی نور حقیقت حق بر تو بتابد، همه ی مباحثات کلامی مانند «لازم و ملزوم» «نافی و مقتضی» ( نام بحث های کلامی)، محو و نابود خواهد شد.(نمی ماند) زیرا که انسان آگاه و بینا (عارف) که نور معرفت او درخشان است، نیازی به عصای کورانه ی استدلال ندارد.]
١/١٥٠٧
* پای استدلالیان چوبین بود ۱
پای چوبین، سخت بی تمکین بود …
پای نابینا عصا باشد، عصا
تا نیفتد سرنگون او بر حَصا ٢…
با عصا کوران اگر ره دیده اند
در پناهِ خلقِ روشن٣ دیده اند…
گر نکردی رحمت و اِفضالتان٤
در شکستی چوب استدلالتان
این عصا چه بود ؟ قیاسات و دلیل
آن عصا که دادشان ؟ بینا جلیل ٥
۱- استدلالیان: منطقیان. کسانی که می خواهند از طریق بحث های جدلی و مناقشات کلامی به شناخت حقیقت برسند. پای چوبین : چوبی به شکل مخروط که پس از بریدن پای کسی آن را در قاعده ی آن مخروط فرا می دادند و رأس آن بر زمین کشیده می شد . ٢- حَصا: سنگ ریزه. ٣- کوران: اینجا منظور کسانی است که می خواهند با علم کلام جهان غیب را توجیه کنند. که از دید مولوی این غیر ممکن است. خلق روشن: مردم بینا. منظور اولیاء الله است. ٤- اِفضال: نیکویی و احسان کردن. قیاسات : جمع قیاس به معنی سنجیدن چیزی است با دیگری ٥- دلیل : راهبر ، راهنما برهان. جلیل : بزرگ ، شکوه مند ، یکی از صفات حق تعالی است . [همانطور که کوران به یاری بینایان راه را از چاه می یابند، اگر حضرت حق عصای قیاسات ، دلیل و برهان را که مثابه ی عصای این کوردلان است، به آنان مرحمت نمی کرد، اساس استدلال آنان در هم می شکست.]
١/٢١٢٨
* فلسفی مر دیو را منکر شَوَد
در همان دَم سُخره ی دیوی بود…
هر که را در دل شک و پیچانی١ است
در جهان، او فلسفی پنهانی است
می نماید اعتقاد و گاه گاه
آن رگ فلسف٢ کُند رویش سیاه
١- پیچانی: انکار و شک و تردید.٢- فلسف: فلسفه.
١/٣٢٨٣
* این جهان پُر آفتاب و نور و ماه
او بِهشته، سر فرو بُرده به چاه
که اگر حق است، پس کو روشنی؟
سَر ز چَه بردار و بنگر ای دَنی١
١- [ای انسان پست و بی مایه، سر از چاه هوی و هوس خود بردار و آفتاب عالمتاب (خدا) را ببین.]
٣/٤٧٩٦
* ریشخندی کرده اند آن منکران
بر مثل ها و بیان ذاکران
تو اگر خواهی بکن هم ریشخند
چند خواهی زیست ای مردار چند؟
٤/١٠٨٠
* حجتش این است گوید هر دمی
گر بدی چیزی دگر، هم دیدمی
گر نبیند کودکی احوال عقل
عاقلی هرگز کند از عقل نقل؟
ور نبیند عاقلی احوال عشق
کم نگردد ماه نیکو فال عشق
حسن یوسف دیده ی اخوان ندید
دز دل بعقوب کی شد ناپدید؟…
٥/٣٩٣٠
استسقاء
* حضرتش گفتی که ای صدر مِهین١
این چه عشق است و چه استسقا٢ ست این؟
مِهر من داری چه می جویی دگر؟
چون خدا با توست چون جویی بشر؟
او بگفتی : یا رب ای دانای راز
تو گشودی در دلم راه نیاز
در میان بحر اگر بنشسته ام
طَمع در آب سبو هم بسته ام
١- حضرتش گفتی: حضرت حق به او می گفت (مقصود دقوقی عارف قرن هفتم هجری است) مِهین: بزرگ . صدر مهین: بزرگ بزرگان. ٢- استسقاء: نام مرضی که از جمع شدن مایعات در شکم و بیشتر توأم با بیماری قلب و جگر است. مریض شکمش ورم می کند و آب بسیارمی خورد و عطش فوق العاده احساس می کند.(فرهنگ معین) اینجا به معنی عطش تسکین ناپذیر عاطفی در عشق آمده است.
٣/١٩٥٠
* گفت : من مُستَقسی ام١ ، آبم کَشَد
گر چه می دانم که هم آبم کُشد
هیچ مُستَسقی بنگریزد ز آب
گر دوصد بارش کند مات و خراب
گر بیاماسد ٢ مرا دست و شکم
عشق آب از من نخواهد گشت کم
١- مستسقی : کسی که گرفتار بیماری استسقاء است. مستسقی ام: مبتلا به بیماری استسقاء هستم. ٢- بیاماسد: ورم کند.
٣/٣٨٨٤
* تشنه را خود شغل چه بود در جهان؟
گِرد پای حوض گشتن جاودان
گِرد جو و گِرد آب و بانگ آب
همچو حاجی طایف کعبه صواب١
١- طایف: طواف کننده. [ معنی مصراع: مانند حاجی ای که با خلوص نیت گرد کعبه طواف می کند.]
٤/٧٥٢
* عشق مُستَسقی است ، مُستَسقی طلب
در پی هم این و ، آن چون روز و شب۱
١- مُستَسقی: تشنه. [ عشق هم خود تشنه است و هم در طلب تشنه است (مُستسقی طلب است.) . این دو مانند روز و شب در پی هم هستند.]
٦/٢٦٧٥
***
اشتهار ( شهرت )
* خويش را رنجور سازي زار زار
تا تو را بيرون كنند از اشتهار
كه اشتهار خلق ، بند مُحكَم است
در ره، اين از بندِ آهن كي كم است؟
[برای این که از شهرت نزد خلق رهایی یابی خود را رنجور و بی قدر و قیمت نشان بده تا ظاهر بینان از تو دور شوند ، زیرا شهرت بین خلق ، بندی آهنین است که روح ترا به زنجیر می کشد و قدرت رهایی از آن بسیار دشوار است.]
١/١٥٤٥
* دانه باشی ، مرغکانت بَرچنند
غنچه باشی ، کودکانت بَرکَنند
دانه پنهان کُن ، بکلی دام شو
غنچه پنهان کُن ، گیاه بام شو ۱
هرکه داد او ، حُسن خود را در مَزاد ٢
صد قضای بَد ، سوی او رُو نهاد
حیله ها و خشم ها و رَشک ها
بر سرش ریزد چو آب از مَشک ها
دشمنان ، او را ز غیرت می دَرند
دوستان هم ، روزگارش می بَرند
۱- گیاه بام : نام گیاه علف مانند که بر بام های گلی می روید. و این بسیار بی ارزش است. ٢- مزاد: به مزایده گذاردن.
۱/۱٨٣٣
* ای برادر دوستان افراشتی
با دو صد دلداری و ، بگذاشتی١
کارَت این بوده است از وقت وِلاد
صید مردم کردن از دام وِداد٢
زآن شکار اَنبُهی و باد و بود
دست درکُن، هیچ یابی تار و پود؟ ٣
بیشتر رفته است و بیگاه است روز
تو به جِدّ در صید خلقانی هنوز
آن یکی می گیر و آن می هِل ز دام
وین دگر را صید می کن چون لئام٤
باز این را می هِل و می جو دگر
اینت لَعب کودکان بی خبر٥
شب شود در دام تو یک صید نی
دام بر تو جز صداع و قید نی٦
١- افراشتی: اینجا یعنی پیدا کردی، یافتی. بگذاشتی: رها کردی. ٢- کارت: کار تو. ولاد: تولد. وداد: دوستی. ٣- شکار انبُهی: صید انبوهی از کسان.دست. باد و بود: کبر و غرور و خودبینی. در کُن: اینجا یعنی جستجو کن. [جستجو کن ببین هیچ از این انبوه کسانی که صید کرده ای در دست داری؟ ] ٤- می هِل: رها کن. لئام: جمع لئیم به معنی فرومایه.٥- لَعب: بازیچه. ٥- صُداع: سر درد. اینجا به معنی دردسر. قید: بند و قید. نی:نه. [ طرف خطاب مولوی در این ابیات مردمان جاه طلبی است که طبع طاووس دارند و کارشان خودنمایی است.]
٥/٣٩٩
***
اِصبَعَین
* نور غالب، ایمن از نقص و غَسَق
در میان اِصبَعَین نور حق ١
١- اِصبَعَین : به معنی «دو انگشت دست» و برگرفته از این حدیث است: « به درستی این که قلب های بنی آدم بین دو انگشت پروردگار است او هر آن گونه که بخواهد دگرگونشان می گرداند.» غَسَق: تاریکی. [ نور جان مردان خدا (نور غالب) با آن که همواره درخشان است وتاریکی به خود نمی پذیرد، همچنان بین دو انگشت پروردگار است. یعنی نور جان اولیاء با آن که مسلط بر همه است، خود مغلوب دست خداوند و فانی در اوست.]
١/٧٥٩
* همچو مرغ مرده شان بگرفته یار
تا کند او جنس ایشان را شکار١
مرغ مُرده مضطر اندر وَصل و بَین
خوانده ای : اَلقَلبُ بَینَ اِصبَعَین؟ ٢
١- یار: اینجا یعنی حضرت حق. [ خدا ، عاشقان را مانند پرنده ی مرده در دست می گیرد تا از طریق آنان دیگر عاشقان را شکار کند. (شکارچیان پرنده ی مرده ای را در دست می گیرند و صدای او را تقلید می کنند. و پرنده های دیگر به هوای آن ها به دام می افتند.)] ٢- [ پرنده ی مرده بیچاره و گرفتار (عاشق واصل به حضرت حق ) در وصل و هجر خود با معشوق اختیاری ندارد. او در انگشتان قدرت حق است.]
٤/١٠٥٥
* جنگ ما و صلح ما در نور عین
نیست از ما ، هست بَینَ اِصبَعَین
٦/٤٥
* مَکر حق سرچشمه ی این مَکر هاست
قلب، بَینَ اِصبَعَین کبریاست١
آن که سازد در دلت مَکر و قیاس
آتشی داند زدن اندر پلاس٢
١- مَکر: اینجا به معنی تدبیر و چاره اندیشی است نه خدعه ی شیطانی. ٢- پلاس: در اصل گلیم است اما اینجا به معنی بساط آمده.
٦/٣٥١٦
اعیان ثابته ١
* آنچه تو در آینه بینی عیان
پیر اندر خشت بیند پیش از آن
پیر ایشان اند ، کاین عالم نبود
جان ایشان بود در دریای جود
پیش از این تن ، عُمر ها بگذاشتند
پیشتر از کِشت بُر٢برداشتند
پیشتر از نقش ، جان پذرفته اند
پیشتر از بحر ، دُرّها سُفته اند٣
١- اعیان ثابته: صورت های این جهان که پیش از پدید آمدن در علم ازلی خدا بوده است. آن علم را صوفیه «اعیان ثابته» و عارفان «ماهیت» می نامند. ٢- بُر: در اصل گندم است ولی اینجا به معنی حاصل کشت و زراعت آمده. ٣- دُر: مروارید. سُفتن: سوراخ کردن.
٢/١٦٧
* این عَرَض ها از چه زاید ؟ از صُوَر
وین صُوَر هم از چه زاید ؟ از فِکَر١
این جهان یک فِکرَت است از عقل کُل
عقل ، چو شاه است و ، صورت ها رُسُل٢
١- صُوَر: صورت ها. فِِکَر: همان فکر است یعنی اندیشه. ٢- عقل کل: آفریدگار. رُسُل: جمع رسول به معنی پیامبر. ( مفهوم این بیت چکیده ی فلسفه ی هگل فیلسوف نامدار آلمانی است که چندین قرن پس از مولانا بیان کرده است.)
٢/٩٧٧
* کار، آن دارد که پیش از تن بُده ست
بگذر از این ها که نوحادث شده است١
کار عارف راست، کو نه اَحوَل است
چشم او بر کِشت های اوّل است٢
١- حادث: آنچه که تازه پدید آمده است. (مقابل قدیم) [ آنچه اهمیت دارد، روح است نه تن که پیش از پدید آمدن جسم (که حادث است) بوجود آمده.] ٢- کار عارف راست: این کار ، کار عارف است. کو: که او. اَحوَل: دوبین ، لوچ. [عارف، به این سبب که دوبین نیست، و فقط وحدت را می بیند، بجای دیدن این نوپدیده ها (صورت)، پدیده ی ازلی و ابدی ( کشت های اول = روح ) را مشاهده می کند. ( مردم عادی فقط صورت ها را می بینند و از مشاهده ی روح عاجز اند.)]
٢/١٠٥١
* زآن که ماهیّات و سِرّ سِرّ آن
پیش چشم کاملان باشد عیان١
١- ماهیات: جمع ماهیت (اعیان ثابته). سِرّ سِرّ : اسرار. [زیرا ماهیت اشیاء و اسرار آن ها پیش چشم عارفان(کاملان) آشکار است.]
٣/٣٦٥١
***
افعال
( فعل حق – فعل خلق )
* کِرد١ ما و کِرد حق ، هر دو ببین
کِرد ما را هست دان ، پیداست این
گر نباشد فعل خلق اندر میان
پس مگو کس را چرا کردی چنان ؟
خلق حق ، افعال ما را مُوجد ٢ است
فعل ما ، آثار خلق ایزد است
۱- کِرد: فعل، عمل. ٢- مُوجد : پدید آورنده . [ افعال ما ( فعل خلق) ناشی از خود ما است. اگر چنین نبود، به هیچکس نمی توانستیم بگوییم چرا چنین کردی. اما همین عمل ما مطابق آن طرحی است که خدا خلق کرده. (یعنی اگر می توانیم یک پای خود را بلند کنیم ، به این معنی است که خدا ما را اینگونه آفریده است. اما چنین نیز آفریده که ما نمی توانیم هر دو پای خود را بلند کنیم و در هوا بمانیم. این بحث برگرفته است از نظر کلی مولانا در باب جبر و اختیار بر مبنای قاعده ی معروف « لاجَبرَ وَ لا تَفویضَ بَل اَمرُ بَینَ اَمرَین » پس افعال انسان توسط قدرت حق پدید می آید ، اما به دست انسان اجرا می گردد و افعال ما از آثار فعل حق تعالی است . (رجوع کنید به واژه ی « جبر و اختیار » )]
١/١٤٨٠
* جمله اَطباق١ زمین و آسمان
همچو خاشاکی در آن بحر٢ روان
حمله ها و رقص خاشاک اندر آب
هم ز آب آمد به وقت اضطراب٣
چون که ساکن خواهدش کرد از مِرا ٤
سوی ساحل افکند خاشاک را
چون کَشَد از ساحلش در موجگاه
آن کند با او که صَر صَر٥ با گیاه
۱- اًطباق : جمع طبق ، به معنی طبقه، لایه. ٢- منظور از بحرروان، حضرت باریتعالی است. زیرا در عرفان دریا، غالباً نماد حضرت حق است. ٣- اضطراب: اینجا یعنی حرکت. ٤- مِرا: مخفف مِراء به معنی جنگ و جدال. ٥- صَرصَر: تندباد. [مولوی در این ابیات می خواهد بگوید که هر عمل (حرکت) در عالم ، نهایتاً ناشی از اراده ی خدا است. همانگونه که حرکت خس و خاشاک روی آب و یا حرکت گیاه درمعرض تند باد، ناشی از خود آنان نیست. ( به عبارت درست تر: اراده ی خدا چنین حکم کرده که مخلوقات با امکانات و محدودیت هایی خلق شوند.]
۱/٣٣٣٩
* دست پنهان و، قلم بین خط گُزار
اسب در جَولان و ناپیدا سوار
تیر پّران بین و، ناپیدا کمان
جان ها پیدا وّ پنهان جانِ جان
٢/١٣٠٣
* خاک از دُردی نشیند زیرِ آب
خاک بین کز عرش بگذشت از شتاب١
آن لطافت پس بدان کز آب نیست
جز عطای مُبدِع وَهّاب نیست
گر کند سُفلی هوا و نار را ٢
ور ز گُل او بگذراند خار را
حاکم است و یَفعَلُ الله مایَشا٣
او ز عین دَرد انگیزد دوا
١- دُرد: ته نشین مایعات. دُردی: یعنی به سبب سنگینی و رسوب. [با آن که خاک از آب سنگین تر است و طبیعتاً باید در زیر آن ته نشین شود، ببین چگونه به عرش آسمان صعود می کند. ( اشاره است به معراج حضرت رسول اکرم.)] ٢- مُبدِع: بدعت گذارنده.آفریننده. وَهّاب: آفریدگار. سُفلی: پایینی. نار: آتش. ٣- یَفعَلُ الله مایَشا: برگرفته از آیه ی ٤٠ سوره ی آل عمران است: «… کَذلِکَ اللهُ یَفعَلُ الله مایَشا: «چنین است کار خدا که هرچه بخواهد می کند.» ( بی آن که به شرایط و اسباب نیازمند باشد.)
٢/١٦١٦
***
افعال (فنای افعالی) ١
* ما چو چنگیم و ، تو زخمه می زنی
زاری از ما نی ، تو زاری می کنی
ما چون ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
ما چو شطرنجیم اندر بُرد و مات
بُرد و مات ما ز توست ای خوش صفات
ما که باشیم ای تو مارا جانِ جان
تا که ما باشیم با تو در میان
ما عَدم هاییم و هستی های ما
تو وجود مُطَلقی فانی نُما
ما همه شیران ، ولی شیر عَلَم
حمله شان از باد باشد دَم به دَم
حمله شان از باد و ، ناپیداست باد
آن که ناپیداست ، هرگز کم مَباد
باد ما و بود ما از داد توست
هستی ما جمله از ایجاد توست
١- فنای افعالی: سالک به جایی می رسد که هیچ فعلی را به خود نسبت نمی دهد و همه ی افعال و احوال را از حق تعالی می داند. او فنای حضرت حق شده و به فنای افعالی رسیده است.
١/٥٩٨
* گر به جهل آییم ، آن زندان اوست
ور به علم آییم ، آن ایوان اوست
ور به خواب آییم ، مَستان وی ایم
ور به بیداری ، به دستان وی ایم
ور بگرییم ، ابر پُر زَرق وی ایم
ور بخندیم آن زمان برق وی ایم١
ور به خشم و جنگ ، عکس قهر اوست
ور به صلح و عُذر، عکس مهر اوست
ما کی ایم اندر جهان پیچ پیچ
چون الف، او خود چه دارد؟ هیچ هیچ٢
١- اشاره است به آیه ی ٤٣ از سوره ی نَجم : «و هم او (خدا) بندگان را شاد و خندان سازد و غمگین و گریان گرداند.» ٢- [ما مانند حرف «الف» هستیم که هیچ ندارد. نه نقطه دارد و نه حرکت. (به همین قیاس ما نیز از خود چیزی نداریم و هیچیم. و هرچه از ما نمایان است تجلی ذات باریتعالی است.)]
۱/۱٥۱۰
***
افعال
( موالید افعال)
* فعل را در غیب ، اثر ها زادنی است
و آن مَوالیدش١ به حُکم خلق نیست
بی شریکی ، جمله مخلوق خداست
آن مَوالید ، ارچه نسبتشان به ماست
١- موالید افعال: پی آمد های اعمال. [هر عملی موالیدی ( = فرزندان = پی آمد ها) دارد. ما در جهان مادی گمان می کنیم که این اثرات ناشی از عمل ما است، در حالیکه همین موالید نیز ناشی از مشیت الهی است. برای آگاهی بیشتر رجوع شود به واژه «جبر و اختیار » ]
۱/۱٦٦۱
افهام خلق ١
* شرح این را گُفتمی من از مِری٢
لیک ترسم تا نلغزد خاطری
نکته ها چون تیغ ِ پولاد است تیز
گر نداری تو سپر ، واپس گریز
پیش ِ این الماس، بی اِسپَر ٣ مَیا
کز بُریدن ، تیغ را نَبوَد حَیا
زین سبب من تیغ کردم در غِلاف ٤
تا که کژخوانی نخوانَد بر خِلاف
۱- افهام خلق: افهام جمع فهم. ادراک عامه ی مردم. ٢-شرح این: منظور شرح وحدت وجود است که پیش از این ابیات آمده. مِری: جدال و ستیز. ٣- اِسپَر : سپر ٤- تیغ در غِلاف کردن : کنایه است از این که: در گفتن احتیاط کردم و از بیان بسیاری نکات امتناع ورزیدم.
۱/٦٩۰
* بشنو اَلفاظ حکیم پرده ای
سِر همان جا نِه که باده خورده ای١
مست از میخانه ای چون ضال شد
تَسخُر و بازیچه ی اطفال شد٢
می فُتد این سو به آن سو هر رَهی
در گِل و ، می خنددش هر اَبلهی
او چنین و کودکان اندر پَی اش
بی خبر از مستی و ذو ق مَی اش
خلق اطفال اند ، جُز مست خدا
نیست بالغ ، جُز رَهیده از هوا ٣
۱- حکیم پرده ای: مقصود حکیم سنایی است. [رازطریقت را فقط به باده نوشان و مستان شراب حق بازگو کن.»] ٢- ضال : در اصل به معنی گمراه است اما اینجا به کسی اطلاق شده که راه خانه اش را گم کرده است. تَسخُر: مسخره شده. اطفال: کنایه است به مردمان ناآگاه. ٣- مست خدا: عارفان و اولیاءالله. هوا: هوی و هوس.
۱/٣٤٢٦
***
اَلَست (ذُرّ)
* روح آن کس کو به هنگام اَلَست١
دید رب خویش وشد بی خویش و مست
١- اشاره است به سوره ی اعراف آیه ی ١٧٢ که خداوند تعالی، در روز ازل، قبل از خلق اجساد به ارواح (ذُرّیه ی بنی آدم)فرمود: «…اَلَستُ بِرَّبّکُم؟ قالُو بَلی شَهِدنا…»، «…آیا من پروردگار شما نیستم؟ گفتند: آری، شهادت می دهیم که تو پروردگار ما هستی…». متکلمین و عرفا این جمله ی : «آری شهادت می دهیم» را به عنوان عهد و میثاق بنی آدم با خدا تفسیر می کنند.
٢/١٦٦٧
* او به تسبیح١ از تن ماهی بجَست
چیست تسبیح؟ آیت روزِ الست
١- تسبیح: دعا با تضرع و زاری. نیایش.
٢/٣١٣٧
* خاصه این باده که از خُمّ بَلی ست
نَه مَی ای که مستی او یک شبی ست
٤/٢٠٩٧
***
الهام مَلَکی – القای شیطانی ١
* آدمی را دشمن ِ پنهان ، بسی است
آدمیّ ِ با حَذَر ٢، عاقل کسی است
خلق ِ پنهان ، زشتشان و خوب شان
می زند بر دل ، به هر دَم کوب ِ٣ شان
بهر ِ غُسل ار در رَوی در جویبار
برتو آسیبی زند در آب ، خار
گرچه پنهان خار در آب است پَست
چون که در تو می خَلَد ٤، دانی که هست
خار خار ٥ِ وحی ها و وسوسه
از هزاران کس بود ، نی یک کَسه ٦
باش تا حس های تو مُبدَل ٧شود
تا ببینیشان و مشکل ، حل شود
تا سخن های کیان رد کرده ای ؟
تا کیان را سَروَر خود کرده ای ؟ ٨
١- الهام ملکی تألم ناشی از اثرات جهان غیب . القای شیطانی : شبهه های منبعث از سوی شیطان و نفس اماره. ٢ حَذَر : بیم ، احتیاط ٣-کُوب : صدمه. از فعل کوبیدن. ٤- می خَلَد : فرو می رود ٥- خار خار : اینجا یعنی پریشانی خاطر. ٦- کَسه : یک نفر. ٧- مُبدَل : تغییر یافته. ٨- کیان : در مصراع اول یعنی بزرگان، نخبگان. کیان : در مصراع دوم یعنی کی ها، چه کسانی.
۱/۱۰٣٤
***
امید (رجا) – ناامیدی
* تو مگو ما را بدان شَه بار١ نیست
باکریمان کار ها دشوار نیست
١- شه: اینجا یعنی خدا. بار: اجازه ی ورود.
١/٢٢١
* کوی نومیدی مَرو ، اومید هاست
سوی تاریکی مَرو ، خورشیدهاست
١/٧٢٤
* نی مشو نومید ، خود را شاد کن
پیش آن فریادرس ، فریاد کن
١/٣٢٥٢
* ناامیدی را خدا گردن زده ست
چون گناه و معصیت طاعت شده ست
[خداوند ناامیدی را از بین برده است زیرا فرموده:« از رحمت حق ناامید نشوید که همانا همه ی گناهان را می آمرزد.» (سوره زُمر، آیه ی ٥٢)]
١/٣٨٣٦
* انبیا گفتند: نومیدی بد است
فضل و رحمت های باری١ بی حد است
١- باری: باری تعالی، حضرت حق.
٣/٢٩٢٢
* بعد نومیدی، بسی امّید هاست
از پس ظلمت بسی خورشید هاست
٣/٢٩٢٥
* هین چرا خشکی؟ که اینجا چشمه هاست
هین چرا زردی؟ که اینجا صد دواست
٣/٣٠٥٣
* یانمی دانی کرم های خدا
کو تو را می خوانَد آن سو: که بیا
٣/٣١٠٧
* گُمرهی را مَنهجِ ایمان کند
کژروی را مَحصَدِ احسان کند١
تا نباشدهیچ مُحسن بی وَجا
تا نباشد هیچ خائن بی رجا٢
١- مَنهج: راه روشن. مَحصد: در اصل به معنی داس و ابزار درو و نیز «زمین به کشت رسیده ی اما درو نشده ی خشک» است اما اینجا به معنی «کشت آماده ی درو» آمده. [خدا گمراهی را تبدیل به راه و روش ایمان می کند.] ٢- وَجا: ترس و واهمه. [ تا هیچ نیکوکاری بدون ترس از خدا و هیچ گمراه و خائنی بی امید نباشد.]
٦/٤٣٤٢
* نیستم اومیدوار از هیچ سو
وآن کَرَم می گویدم : لاتَیأ َسُوا١
دایماً خاقان ما کرده ست طُو
گوشمان را می کشد لاتَقنَطُوا٢
گرچه ما زین ناامیدی درگَویم
چون صلا زد دست اندازان رَویم٣
١- لاتَیأ َسُوا: نومید مباشید. برگرفته از آیه ی ٨٧ سوره ی یوسف: « [یعقوب گفت: ای فرزندان بروید (به ملک مصر) و از حال یوسف و برادرش تحقیق کرده و جویا شویدو (از رحمت بی منتهای خدا) نومید مباشید که هرگز جز کافران هیچ کس از رحمت خدا نومید نیست.» ٢- خاقان: منظور خدا است. طُو: جشن، عروسی. لاتَقنَطُوا: نومید نشوید. [خداوند مدام برای ما جشن وسرور برپا داشته است و همواره گوشمان را می کشد تا یادآوری کند که: «نومید نباشید.»] ٣- گُو: گودال. صلا: ندا، بانگ. دست اندازان: دست افشان، رقص کنان. رَویم: می رویم. [گر چه ما در گودال ناامیدی هستیم، اگر بانگ حضرت حق رسید، رقص کنان بدان سو می رویم .]
٦/٤٧٤١
***
اَنااَلحَق
* تافت نور صبح و ما از نورِ تو
در صَبوحی با مَیِ منصور تو١
١- مَیِ منصور: شراب الهی که منصور حلاج نوشید و «انا الحق» گفت. حسین بن منصور بن حلاج، عارف نامدار که در سال ٣٠٩ هجری (٩٢٢ میلادی) محکوم به مرگ شد و او را کشتند، جسد او را سوزاندند و خاکستر آن را به دجله افشاندند. اتهام او این بود که درحال جذبه فریاد زد «اناالحق» (من خدایم) [ این بیت خطاب به حضرت حق است. صبح دمید و ما در تابش نور تو(ای خدا) می منصور حلاج را می نوشیم. (مانند حلاج در جذبه و شور و شوق مشاهده ی جمال بی مثال تو هستیم.)]
١/١٨٠٩
* بود اَنَا اَلحَق در لب منصور، نور
بود اَنَالله در لب فرعون زُور١
١- زُور: اینجا یعنی دروغ.
٢/٣٠٥
* آن که او بی درد باشد رَهزنی است
زآن که بی دردی اَنَا اَلحَق گفتنی است١
آن «انا» ، بی وقت گفتن لعنت است
آن «انا» در وقت گفتن رحمت است٢
آن «انا» منصور ، رحمت شد یقین
آن «انا» فرعون لعنت شد ببین
١- بی دردی : اینجا به معنی بی نیازی مجازی، مانند بی نیازی فرعون، آمده است. [بی نیازی بدلی انسان را به آنجا می کشاند که ( مانند فرعون ) بگوید اَنَا اَلحَق. ] ٢- [کسی که اَنَا اَلحَق را (مانند فرعون) بی موقع ، یعنی پیش از فنا شدن در حضرت حق بگوید ، ملعون است. اما اگر کسی به موقع ، یعنی همه ی هستی ظاهری خود را رها کرده ، به مقام فنا رسیده باشد، آن وقت بگوید خدا منم، بیان او عین بیان خدااست و خدا از زبان او سخن می گوید.]
٢/٢٥٢١
* با مریدان آن فقیر مُحتَشَم١
بایزید آمد که : نَک یزدان منم
گفت مستانه ، عیان آن ذوفنون
لا اِله اِلا اَنَا، ها فَاعبُدُون٢
١- فقیر مُحتَشَم: منظور بایزید بسطامی است. نک: اینک، اکنون. ٢- عیان: آشکارا. ذوفنون: صاحب فن ها ، اینجا یعنی صاحب کمال. لا اِله اِلا اَنَا، ها فَاعبُدُون :خدایی جز من نیست، مرا عبادت کنید. [ در عین جذبه (مستی) آشکارا گفت: خدایی جز من نیست، مرا عبادت کنید. ]
٤/٢١٠٢
* گفت فرعونی «اَنالحَقّ» گشت پست
گفت منصوری « اَنالحَقّ» و برست
٥/٢٠٣٥
* چون « اَنالحَقّ» گفت شیخ و پیش بُرد
پس گلوی جمله کوران را فشرد
٦/٢٠٩٥
* چون که باحق متصل گردید جان
ذکر آن این است و ، ذکر این است آن
خالی از خود بود و پُر از عشق دوست
پس ز کوزه آن تَلابَد که در اوست١
١- تَلابد: تراود. از فعل تراویدن (تَلابیدن) به معنی تراوش کردن.
٦/٤٠٤٠
***
انا الله و انّا اَلیه راجعُون
(بازگشت به اصل)
* آنچه از دریا به دریا می رود
از همانجا کآمد ، آن جا می رود
از سَر ِ کُه ، سیل های ِ تیزرُو
وز تن ما ، جان ِ عشق آمیز رُو ۱
۱- [ جان های آکنده از عشق به حضرت حق ، همانند سیل های شدید که از کوه سرازیر می شوند با شتاب به سوی دریای وحدت می روند.]
۱/٧٦٧
* صورت از بی صورتی آمد بُرُون
باز شد که انّااِلَیهِ راجِعون ۱
۱ انّااِلَیهِ راجِعون : بر گرفته از آیه ی ۱٥٦ سوره ی بقره است « … ما از خداییم و به سوی او باز می گردیم » [ صورت عالم مادی از وجود بی صورت واجب الوجود پدید آمد و دیگر بار به اصل خود باز می گردد.]
۱/۱۱٤۱
***
اِنَّ اَکرَمَکُم عِندَاللهِ اَتقیکُم ١
* اول آن کس کین قیاسک ها نمود
پیش انوار خدا ، ابلیس بود
گفت : نار از خاک بی شک بهتر است
من ز نار و او ز خاک اَکدر٢ است
پس قیاس فرع ، بر اصلش کنیم
او ز ظُلمت ، ما زنور روشنیم
گفت حق : نی ، بَلکه لا اَنساب ٣ شد
زهد و تقوی ، فضل را محراب شد٤
این نه میراث جهان فانی است
که به انسابش بیابی ، جانی ٥ است
بلکه این میراث های انبیاست
وارث این ، جان های اَتقیا ست ٦
۱- اِنَّ اَکرَمَکُم عِندَاللهِ اَتقیکُم : گرامی ترین شما نزد خداوند با تقوی ترین شما است. (آیه ی ١٣ سوره ی حُجُرات) ٢- اَکدر : تیره تر ٣-اَنساب : نسب و خویشاوندی . لااَنساب: نه نسب و خویشاوندی. اشاره است به آیه ی ۱۰۱ سوره ی مؤمنون : « پس آنگاه که نفخه ی صُور قیامت دمید، دیگر نسب و خویشی در میانشان نَمانَد و کسی ازکس دیگر حال نپرسَد. » ٤- اشاره است به همین آیه ی ١٣ سوره ی حُجُرات.» ٥- جانی : منسوب به جان و امور روحانی. ٦- اَتقیا : پرهیزگاران.
۱/٣٣٩٦
***
اندیشه (فکر)
* صورت از معنی ، چو شیر بیشه دان
یا چو آواز و سخن ، زاندیشه دان
این سخن وآواز ، از اندیشه خاست
تو ندانی بحر اندیشه کجاست
لیک چون موج سخن دیدی لطیف
بحر آن دانی که باشد هم شریف
چون ز دانش ، موج اندیشه بتاخت
از سخن و آواز ، او صورت بساخت
١/١١٣٦
* فکر ما تیری است از هُو۱ در هوا
در هوا کی پاید ؟ آید از خدا
۱- هُو : خدا .
۱/۱۱٤٣
* چون در معنی زنی ، بازت کنند
پَرّ فکرت زن ، که شهبازت کنند١
١ – باز و شهباز: دو پرنده ی بلندپرواز.
۱/٢٨٧۰
* ای برادر ، تو همآن اندیشه ای
مابقی تو استخوان و ریشه ای
گر گُل است اندیشه ی تو ، گلشنی
ور بُوَد خاری ، تو هیمه ی گلخنی
٢/٢٧٧
* این جهان یک فِکرَت است از عقل کُل
عقل چون شاه است و صورت ها رُسُل
٢/٩٧٨
* از یک اندیشه که آید در درون
صد جهان گردد به یک دَم سرنگون
جسم سلطان گر به صورت یک بُوَد
صدهزاران لشکرش در پَی رَوَد
باز شکل و صورت شاه صَفی
هست محکوم یکی فکر خَفی١
خلق بی پایان ز یک اندیشه بین
گشته چون سیلی روانه بر زمین
هست آن اندیشه پیش خلق خُرد
لیک چون سیلی جهان را خورد و بُرد
پس چو می بینی که از اندیشه ای
قایم است اندر جهان هر پیشه ای٢
خانه ها و قصر ها و شهر ها
کوه ها و دشت ها و نهر ها
هم زمین و بحر و هم مِهر و فلک
زنده از وی همچو از دریا سمک٣
پس چرا از ابلهی پیش تو کور
تن سلیمان است ، اندیشه چو مور٤
می نماید پیش چشمت کُه بزرگ
هست اندیشه چو موش و ،کوه گرگ
عالم اندر چشم تو هَول ٥ و عظیم
زابر و رعد و چرخ داری لرزه بیم
وز جهان فکرت ای کَم ز خَر
ایمن و غافل چو سنگِ بی خبر
زآن که نقشی، وز خرد بی بهره ای
آدمی خُو نیستی خَر کُرّه ای
سایه را تو نقش می بینی ز جهل
شخص از آن شد پیش تو بازی و سهل٦
باش تا روزی که آن فکر و خیال
برگشاید بی حجابی پَرّ و بال
کوه ها بینی شده چون پشم نرم
نیست گشته این زمین سَرد و گرم
نه سَما بینی ، نه اختر ، نه وجود
جُز خدای واحد حیّ وَدود٧
١- خَفی: پنهان ، نهان. ٢- پیشه: حرفه. ٣- «وی» اینجا به معنی فکر آمد. زنده از وی : از فکر و اندیشه زنده اند. سَمَک: ماهی. [همچنان که ماهی از دریا زنده است، همه ی عوامل طبیعت و همه ی کائنات از فکر زنده اند.] ٤- [پس چرا پیش تو موجود ابله و نابینا، تن انسان، شکوه و عظمت حضرت سلیمان را دارد و اندیشه مانند مور نزد تو خرد و حقیر است؟] ٥- هَول: سهمگین ، هولناک. ٦- [تو سایه (وجود مجازی) انسان را وجود حقیقی آدمی می پنداری. بدین سبب است که انسان نزد تو حقیر می نماید.] ٧- سَما: آسمان. حَی: زنده. وَدود: مهربان.
٢/١٠٢٩
* فکر ، آن باشد که بگشاید رَهی
راه ، آن باشد که پیش آید شَهی
٢/٣٢٠٧
* جمله خلقان ، سُخره ی اندیشه اند
زآن سبب خسته دل و ، غم پیشه اند
٢/٣٥٥٩
* روی نفس مُطمَئِنّه در جسد
زخم ناخنهای فکرت می کَشَد١
فکرت بد ناخُن پُر زهر دان
می خراشد در تَعَمُّق٢ روی جان
تا گشاید عُقده ی اِشکال را
در حَدَث کرده است زَرّین بیل را ٣
عُقده را بگشاده گیر ای مُنتهی
عُقده ای سخت است بر کیسه ی تهی٤
درگُشاد عُقده ها گشتی تو پیر
عُقده ی چند دگر بگشاده گیر
عُقده ای کآن برگلوی ماست سخت
که بدانی که خَسی یا نیکبخت٥؟
حَلّ این اِشکال کُن گر آدمی
خرج این کُن دَم ، اگر آدم دَمی ٦
١- نفس مُطمَئِنّه: نفسی که واجد تمامی صفات خوب و نیکو است ( مانند نفس انبیاء و اولیاء ). فکرت: اینجا به معنی «فکر تو» نیست بلکه بطور عام فکرکردن و اندیشیدن است. ٢- تَعَمُّق: عمیقاً . اینجا به معنی پرکاری عقل جزوی آمده که به عقیده ی مولوی زهر جان است. ٣ – عُقده: گره. اِشکال: رازها و معماهای جهان. حَدَث: مدفوع. [ کار استدلالیان در رابطه با بازکردن گره معماهای این جهان مانند این است که با بیل زرین (کلام) بخواهند در مدفوع چیزی بیابند.] ٤- مُنتهی : کمال یافته. [ای کسی که گمان می کنی به منتهای کمال رسیده ای ، این گره گشایی تو مانند باز کردن گره کیسه های خالی است. ( چون این گره گشایی تو هیچ بهره ای برای خود تو و بشریت ندارد . تو قوای ذهنی و اندیشه ات را برای رسیدن به موضوع های پوچ هدر می دهی.)] ٥- [مهم ترین گره ای که گلوی ما را سخت فشرده و راه نفس ما را گرفته این است که خود را نمی شناسیم. نمی دانیم که آیا مانند خار و خاشاک حقیریم ویا همسان بزرگان معنویت سعادتمند. (مولانا در این ابیات می گوید که بزرگترین گره گشایی انسان باید در راه خودشناسی باشد.) ] ٦- خرج این کُن دَم: زندگی (دم ، نفس) خود را صرف خودشناسی کن. آدم دَم: انسان کامل که دَم و نفس آدم بر او دمیده شده است.
٥/٥٥٧
* هرخیالی کو کند در دل وطن
روز محشر صورتی خواهد شدن
٥/١٧٩٣
* آسمان شو ، ابر شو، باران ببار
ناودان بارش کند نَبوَد به کار
آب اندر ناودان عاریتی ست
آب اندر ابر و دریا فطرتی ست
فکر و اندیشه ست مثل ناودان
وحی و مکشوف است ابر و آسمان
آبِ باران باغ صد رنگ آوَرَد
ناودان همسایه در جنگ آوَرَد
٥/٢٤٩٠
***
انسان
* خویشتن نشناخت مسکین آدمی
از فُزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس ، خویش بر دلقی بدوخت
صدهزاران مار و کُه حیران اوست
او چرا حیران شده ست و ماردوست
٣/١٠٠٠
* پس به صورت عالم اصغر تویی
پس به معنی عالم اکبر تویی
٤/٥٢١
* پس به صورت، آدمی فرع جهان
وز صفت، اصل جهان این را بدان
ظاهرش را پشّه ای آرد به چرخ
باطنش باشد محیط هفت چرخ
٤/٣٧٦٦
***
انسان کامل
(رجوع شود به واژه ی «پیر»)
***
انفاق
* نان دهی از بهر حق ، نانت دهند
جان دهی از بهر حق ، جانت دهند
گر بریزد برگ های این چنار
برگ بی برگیش بخشد کردگار
گر نماند از جُود ، در دست تو مال
کی کند فضل اِلهت پای مال ؟
هرکه کارَد ، گردد انبارش تهی
لیک اندر مزرعه باشد بهی
وآن که در انبار ماند و صَرفه کرد
اِشپش و موش و حوادث هاش خَورد
۱/٢٢٣٦
* گفت پیغمبر که: دایم بهر پند
دو فرشته خوش مُنادی می کنند
کای خدایا ، مُنِفقان١ را سیر دار
هر دَرَم شان را عوض دِه ، صد هزار
کای خدایا ، مُمسِکان٢ را در جهان
تو مده الا زیان اندر زیان
١- مُنفِقان: جمع مُنِفق. کسی که بخشش و انفاق می کند. ٢- مُمسِکان: جمع مُمسِک به معنی خسیس، بخیل.
١/٢٣٢١
* بانگ می آمد که : ای طالب بیا
جُود ، محتاج گدایان ، چو گدا
جُود می جوید گدایان و ضِعاف١
همچو خوبان کآینه جویند صاف
١- ضِعاف:جمع ضعیف. نادار. ناتوان.
١/٢٧٤٤
* آتشی افتاد در عهد عُمر
همچو چوب خشک،می خورد او حَجَر۱
در فتاد اندر بنا و خانه ها
تا زد اندر پَرّ و مر غ و لانه ها
نیمِ شهر از شُعله ها آتش گرفت
آب می ترسید از آن و می شگفت …
خلق آمد جانب عُمَّر شتاب
کآتش ما می نمیرد هیچ آب
گفت : آن آتش ز آیات خداست
شعله ای از آتش ظلم شماست
آب ، بگذارید و نان قسمت کنید
بُخل ، بگذارید اگر آل منید
خلق گفتندش که : در بگشوده ایم
ما سَخیّ و اهل فُتوَت بوده ایم
گفت : نان در رسم و عادت داده اید
دست از بهر خدا نگشاده اید
بهر فخر و بهر بَوش٢ و بهر ناز
نه از برای ترس و تقوی و نیاز
۱- حَجَر: سنگ ٢- بوش: خود نمایی.
۱/٣٧۰٧
* این دو روزَک را که زورت هست، زود
پَرّ افشانی بکُن از راه جُود
٢/١٢٦٦
* لب ببند و کَفّ ِ پُر زر برگُشا
بُخل تن بگذار، پیش آور سَخا
ترک شهوت ها و لذّت ها ، سَخاست
هر که در شهوت فرو شد برنخاست
این سَخا شاخی است از سَرو بهشت
وای او کز کف چنین شاهی بهشت١ …
تا بَرَد شاخ سخا ، ای خوب کیش
مر تو را بالاکشان تا اصل خویش٢
١- بهشت در مصراع دوم یعنی از دست دادن، ترک کردن. ٢- [ای انسان مؤمن (خوب کیش)، سخاوت و بخشندگی که همانندشاخه ای از سرو بهشت است، تو را به والایش و اصل وجودی تو می رساند. ]
٢/١٢٧١
* غُلّ١ ِ بُخل از دست و گردن دور کُن
بخت نو دریاب در چرخ کُهُن
١- غُل: زنجیر.
٢/١٩٤٩
* می دهد حق هستی اش بی علّتی
می سپارد باز بی علّت فتی١
که فُتُوَّت ، دادن بی علّت است
پاک بازی خارج هر ملّت است٢
١- علت: اینجا به معنی منظور و غرض آمده . فتی: جوانمرد، سخاوتمند. ٢- ملت: اینجا به معنی دین و آیین است. [ بخشش و فتوت باید بدون چشمداشت (علت) باشد. زیرا ایثار و گذشت، بالاتر از هر دین و آیین است.]
٦/١٩٧١
***
ایمان
* کافرم من، گر زیان کرده ست کس
در رَهِ ایمان و طاعت ، یک نَفَس
۱/٩٧٧
* تازه کن ایمان ، نه از گفت ِزبان
ای هوی را تازه کرده در نهان
تا هوی تازه ست ، ایمان تازه نیست
کین هوی ، جز قُفل آن دروازه نیست
۱/۱۰٧٨
* مصطفی فرمود از گفت جحیم١
کو به مؤمن لابه گر گردد ز بیم
گویدش بگذر زمن ، ای شاه زود
هین که نورت سوزِ نارم را ربود
پس هلاک نار ، نورِ مؤمن است
ز آن که بی ضد، دفع ضد لایُمکِن است٢
١- جحیم: جهنم. ٢- لایُمکِن: غیر ممکن . [هیچ ضدی را نمی توان از بین برد مگر با ضد خود آن. (آتش شهوت نیز فقط ضد آن یعنی با ایمان به خدا از بین می رود. )]
٢/١٢٤٨
* ذات ایمان نعمت و لوتی است هَول
ای قناعت کرده از ایمان به قول١
١- لوت: غذا. هَول: ترس. اینجا به معنی بزرگ آمده. [ تو ای کسی که از ایمان فقط معنی کلامی آن را می فهمی و گمان می بری که ایمان را شناخته ای، آگاه باش که ذات ایمان نعمتی عظیم و شکوهمند است.]
٥/٢٨٧
* مؤمن آن باشد که اندر جزر و مَد١
کافر از ایمان او حسرت خورد
١- جزر و مد: منظور پستی و بلندی های زندگی آدمی است.
٥/٣٣٥٥
***
ادامه دارد
(ابیات موضوعی مربوط به حرف «ب» در شماره آینده)
فهرست منابع در شماره ۲ فصلنامه آرمان
درج شده است