نویسنده: دکتر مهدی سیاح زاده
تقدیم به تمامی انسان هایی که در کوشش و تلاش «آدم» شدن هستند.
یادداشت:
«فرهنگ مختصر مبانی مثنوی» مجموعه ای است «برگزیده» از واژه ها و اصطلاحاتی که در مثنوی مشهور مولانا جلال الدین محمدمولوی به کار رفته اند. هدف از فراهم آوردن این مجموعه مختصر آن بوده که علاقمندان به ادب فارسی، بویژه مثنوی مولانا که در ابتدای راه اند و مشتاق دست یابی به فهم و درک آن هستند، بتوانند با مراجعه به این مأخذ نیازهای اولیه خود را برآورده سازند. واژه ها و اصطلاحات به صورت موضوعی و الفبایی تنظیم شده اند تا پیداکردن آن ها به سهولت انجام پذیرد. این واژه نامه ادعایی افزون تر از آن چه گفته شد ندارد و برای پی بردن به مفاهیم عمیق مثنوی و تفسیر و توضیح محققانه آن می توان به رسالات و آثار تحقیقی مفصل تری که در این مورد به نگارش در آمده اند، مراجعه کرد.
***
حرف : ب
باده ( به واژه ی « می » مراجعه شود )
***
بحر ( به واژه ی « دریا » مراجعه شود. )
***
بخشش – بخشندگی
(رجوع شود به واژه ی « انفاق » )
***
بدن ( به واژه «تن» مراجعه شود )
***
بَرزَخُ لایَبغِیان
* بحر تلخ و بحر ِ شیرین در جهان
در میانشان بَرزَخُ لایَبغِیان١
١- بَرزَخُ لایَبغِیان : برگرفته از آیه های ٩ و ٢٠ سوره ی الرحمن است که می فرماید: «مَرَجَ البَحرَینِ یَلتَقِیانِ بَینَهُما بَرزَخُ لایَبغِیان.»«اوست که اندر آمیزد دو دریا را (اما) میان آن دو دریا حائلی (برزخ) است که در هم نیامیزند ». مقصود از دو دریا مردمان نیک و مردمان بد جهان هستند که مانند دو دریای شیرین و تلخ در کنار هم زیست می کنند، اما حایلی نامرئی بین آنان است که در هم نمی آمیزند.
۱/٢٩٧
* اهل نار و خُلد را بین هم دُکان
در میانشان بَرزَخُ لایَبغِیان
١/٢٥٧٠
* بحر تن بر بحر دل برهم زنان
در میانشان بَرزَخُ لایَبغِیان١
١- [با آن که دریای جسم ما (جهان مادی و محسوسات) با دریای دل ما ( عالم معنا) در برخورد با یکدیگر هستند، در هم نمی آمیزند.]
٢/١٣٧١
***
بصیرت ١
* دیده ی ما چون بسی علّت٢ در اوست
رو فناکن دیدِ خود در دید دوست
دیدِ ما را دیدِ او نِعمَ العِوَض
یابی اندر دید او کُلّ ِ غَرَض٣
١- بصیرت: بینش ورای ظاهر. ٢- علّت: بیماری . اینجا به معنی بیماری ظاهر بینی آمده. ٣- نِعمَ العِوَض: بهترین عوض کردن. کُلّ ِ غَرَض: تمام منظور ها و مقصود ها. [عوض کردن دید ما به دید حضرت دوست و به بصیرت رسیدن بهترین عوض کردن است. زیرا با این تعویض به تمامی منظور های آفرینش دست می یابیم.]
١/٩٢١
* ای برادر چون ببینی قصر او ؟
چون که در چشم دلت رُسته است مو١
چشم دل از مو و علت پاک آر
وآنگه آن دیدار قصرش چشم دار
١- منظور از «او» اینجا خلیفه ی دوم مسلمین ، عمربن خطاب (رضی الله عنه) است در داستان فرستاده ی روم و خلیفه ی دوم» (دفتر اول) است ، که رسول روم به دنبال قصر خلیفه می گشت و به او گفتند او قصر ندارد بلکه در کلبه ای زندگی می کند. مو در چشم دل رُستن کنایه است از ظاهر بینی.
۱/۱٣٩٤
* آدمی دید است و باقی پوست است
دید ، آن است آن، که دید دوست است
چون که دید دوست نَبوَد،کور بِه١
دوست، کو٢ باقی نباشد دُور بِه
١- [ وقتی دید وبصیرت الهی نباشد ، آن چشم کور باشد بهتر است. ٢- کو: که او.
١/١٤٠٦
* تلخ و شیرین زین نظر نآید پدید
از دریچه ی عاقبت تانند دید ١
چشم آخِر بین تواند دید راست
چشم آخُر بین غرورست و خطاست ٢
۱- تلخ و شیرین: اینجا منظور حقایق آمده است. تانند : می توانند. ٢- چشم آخِر بین: کسی که بینش دارد و غایت (آخِر) هستی را مشاهده می کند. آخُر: محل نگاهداری چهارپایان. چشم آخُر بین: کسی که ظواهر جهان را می بیند و مانند حیوان به علف دنیا چشم دوخته است.
۱/٢٥٨٢
* هر هوا و ذرّه ای خود مَنظَری است
ناگشاده کی گُوَدآنجا دری است؟١
تا بنَگشاید دری را دیده بان
در درون هرگز نجُنید این گُمان
چون گشاده شد دری ، حیران شود
پَر بروید بر گُمان ، پَرّان شود
۱- گُوَد: بگوید [ معنی این سه بیت: برای کسی که به بصیرت رسیده، هر ذره و هوایی در این جهان مادی، منظری از حضرت حق است. اما تا دیده بان حقیقت چشم دل کسی را باز نکند، هرگز گمان نمی کند که دریچه ای به سوی حقیقت در همین جهان مقابل او هست. وقتی چنین دری گشاده شد، حیران می شود. در آن هنگام پَر حقیقت جویی در او خواهد رویید و به سوی حضرت حق پرواز خواهد کرد.]
۱/٣٧٦٦
* هرکه از دیدار، برخوردار شد
این جهان، در چشم او مُردار شد١
١- مصراع اول : [هرکس بصیرت الهی یافت.] مُردار: حیوان مرده.
٢/٥٨٢
* آن که دل بیدار دارد، چشم سَر
گر بخسبد، برگشاید صد بَصَر١
١- [عارفان که دل بیدار دارند، حتی اگر چشم سرشان بخوابد، صد چشم بینای دیگر ( چشم بصیرت) در آنان گشوده خواهد شد.]
٣/١٢٢٣
* هر کسی اندازه ی روشن دلی
غیب را بیند به قدر صَیقَلی١
هر که صَیقَل بیش کرد او بیش دید
بیشتر آمد بر او صورت٢ پدید
١- صیَقَل: جلا دادن دل ، صفای باطنی. ٢ – صورت: اینجا به معنی صورت های عالم غیب است.
٤/٢٩٠٩
* در گذار این جمله تن رادر بَصَر
در نظر رَو، در نظر رُو، در نظر١
١- نظر: بصیرت. [از این جسم بگذر و به بصیرت و روشندلی روی بیاور.]
٦/١٤٦٣
* گر نبودی دید های صُنع بین١
نه فلک گشتی ، نه خندیدی زمین
١- صُنع: آفرینش. دید صنُع بین: چشمی که آثار آفریدگار را می بیند. دید عارفان و اولیاءالله.
٦/١٦٥٩
* در بَصَرها می طلب هم آن بصر
که نتابد شرح آن این مختصر١
١- نتابد: نمی گنجد. [در پی یافتن آن عارفان حقیقی ای(صاحب بصر) باش که شرح آن در این مختصر نمی گنجد.].
٦/٢٦١٩
***
بند ( رجوع شود به واژه ی « قفس » )
***
بود و نمود
(رجوع شود به واژه ی «صورت و معنی»)
***
بی جهت – بی سوی
* این جهان از بی جهت پیدا شده است
که ز بی جایی، جهان را جا شده است١
١- [عالم بی جهت و سو (لامکان) با آن که جا ندارد، باعث پدید آمدن این جهان (عالم محسوسات ) شده است.]
٢/٦٨٧
* عالَم خلق است با سوی و جِهات
بی جهت دان عالَم اَمر و صفات١
١- عالم خلق: عالم محسوسات، عالم مادی. جهات: جمع جهت. عالم امر و صفات: عالم غیب. عالم معنا.
٤/٣٦٩٢
* هر کسی رُویی به سویی بُرده اند
وآن عزیزان١ رو به بی سو کرده اند
١- عزیزان: مقصود عارفان و صاحبدلان است.
٥/٣٥٠
* این ستاره ی بی جهت ، تأثیر او
می زند برگوش های وَحی جُو١
که بیایید از جهت تا بی جهات
تا ندرّاند شما را گرگِ مات٢
١- ستاره ی بی جهت: اینجا یعنی الهام های الهی (بی جهت و بی سو)که عارفان واجد آن هستند. [ این الهام ها فقط به گوش کسانی می رسد که در جویش حقیقت (وَحی جُو) هستند.] ٢- مات: بیچاره شدن در بازی شطرنج. اینجا به معنی مرگ آمده است. [این الهام ها پیام می رسانند: پیش از این که گرفتار گرگ مرگ شوید، صورت (عالم جهت)را رها کنید و به «عالم بی جهت» بیایید. (به خدا روی بیاورید.)]
٦/١٠٥
* آن ستاره ی نحس هست اندر سَما
هم بدان سو بایدش کردن دوا
بلکه باید دل سویِ بی سوی بست
نحس این سو عکس نحس بی سو است١
١- سَما: آسمان. [ آنچه به نام نحس در اذهان است، از آسمان( جهان غیب ) نازل می گردد. و رفع آن نیز از همان منبع ممکن می شود. پس اگر می خواهی آن نحس را برطرف کنی باید دل به جهان بی سو وجهت (عالم غیب) بسپاری.]
٦/٣١٥٩
***
بی خودی (بی خویشی )١
* محرم این هوش جز بی هوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست٢
١- بی خودی: کیفیتی که انسان از «خود» رها می شود. ٢- رجوع شود به واژه ی «نی نامه » بیت ۱٤
۱/۱٤
* من چه گویم ؟ یک رگم هُشیار نیست
شرح ِ آن یاری که او را یار نیست١
١- یاری که اورا یار نیست: حضرت حق (یار) که بی یار (بی همتا) است.
۱/۱٣۰
* با خودی ، با بی خودی دوچار زد
با خود اندر دیده ی خود خار زد١
زآن که بی خود فانی است و آمن است
تا ابد در ایمنی او ساکن است
١- دوچار زدن: مقابله کردن. [انسان گرفتار خود (باخود) اگر با بیخودان (اولیاءالله – انسان کامل) مقابله کند ، به خود صدمه می زند. (اندر دیده ی خود خار می زند)]
٤/٢١٣٧
* آن دعای بی خودان، خود دیگر است
آن دعا زو١ نیست، گفتِ داور است
آن دعا، حق می کند، چون او فناست
آن دعا و آن اجابت از خداست
١ – زو: از او.
٣/٢٢١٩
* عاقل آن باشد که او با مَشعله است
او دلیل و پیشوای قافله است١
پیروِ نور خود است آن پیشرو
تابع خویش است آن بی خویش رو
١- مشعله: مشعل. دلیل: راهنما، رهبر.
٤/٢١٨٨
* کار من سربازی١ و ، بی خویشی است
کار شاهنشاه من ، سر بخشی است
١- سربازی: سرخود را باختن. کشته شدن در راه آرمان .
٤/٢٩٦٤
* جهد کن، در بی خودی ، خود را بیاب
زودتر ، وَالله اَعلَم بِالصَّواب١
١- وَالله اَعلَم بِالصَّواب: به درستی که خدا داناتر است.
٤/٣٢١٨
***
بیداری
* هرکه بیدار ١ است، او در خواب تر
هست بیداریش ، از خوابش بَتَر
چون به حق بیدار نَبوَد جان ِ ما
هست بیداری ، چو دَر بندان ١ِ ما
۱- بیدار: اینجا به معنی کسی است که همواره چشمش در امور نفسانی باز است. بیداری : هشیاری در امور معنوی. دَر بندان: در بسته، قفس ، زندان.
۱/٤۰٩
* پس بدان این اصل را ای اصل جوُ ۱
هر که را دَرد ٢ است او برده است بُو٣
هر که او بیدارتر ، پُر دَردتر
هرکه او آگاه تر رُخ زرد تر
۱- اصل جُو : محقق ، کسی که اصل هر چیزی را می جوید. اینجا یعنی حقیقت جو. ٢- دَرد : منظور درد جمسانی نیست، بلکه درد روانی ناشی از ناکامی است. ٣- بُوبردن : پی بردن، آگاهی .
۱/٦٢٨
***
حرف : پ
پرده ( رجوع شود به واژه ی حجاب )
***
پرهیز ( رجوع شود به واژه ی « احتما » )
***
پژواک (بازتاب عمل)
* گر چه دیوار افکند سایه ی دراز
بازگردد سوی او آن سایه باز
این جهان کوه است و فعل ِ ما ندا
سوی ما آید ندا ها را صَدا ۱
۱ – پژواک = صَدا : انعکاس صدا ( مولوی این واژه را به معنی بازتاب اعمال انسان آورده است.)
۱/٢۱٤
* هرکه او بنهاد ناخوش سُنّتی١
سوی او نفرین رَوَد هرساعتی
نیکوان رفتند و سُنّت ها بماند
وز لَئیمان٢ ظلم و لعنت ها بماند
تا قیامت هرکه جنس ِ آن بَدان
در وجود آید ، بُوَد رُویش بدان٣
۱- سُنَّت: روش، طریقه. لئیمان: جمع لئیم به معنی پست و فرومایه. ٣- [معنی بیت: تا قیام قیامت هر چه بَد در عالم پدید بیاید، رو به سوی همان بَدان خواهد داشت. ]
۱/٧٤٣
***
پنج حس باطن ( رجوع شود به واژه ی «حس» )
***
پنج و شش
* ما به بیداری روان گشتیم و خوش
از ورای پنج و شش تا پنج و شش١
١- ما: با توجه به ابیات پیش از این ،منظور مولوی از واژه ی ما، پیامبران است. بیداری: روشندلی، بینش جهان ماورای جهان مادی. پنج حس و شش: کنایه ای است از جهان مادی و محسوس. پنج حس و شش جهت (چپ ، راست ، جلو ، عقب ، بالا ، پایین. ) [پیامبران با آن که از دنیای مادی رها شده اند، در همین جهان محسوس زندگی می کنند.]
٥/١١٢٦
* هین حکایت کن از آن احوال خَوش
خاک بر احوال و درس پنج و شش١
احوال خوش: حالت جذبه ی عارفانه. پنج و شش: پنج حس و شش جهات.
٥/٣٦٣٧
* عشق را با پنج و با شش کار نیست
مقصد او جز که جذب یار نیست١
١- یار: منظور خدا است.
٦/٥
***
پیامبران (انبیاء)
* انبیا در کار ِ دنیا جبری اند
کافران در کار ِ عُقبی١ جبری اند
انبیا را کار عُقبی اختیار
جاهلان را کار دنیا اختیار
١- عُقبی (عُقبا): آخرت.
۱/٦٣٧
* چون خدا اندر نیاید در عِیان
نایب ِ حقّ اند این پیغمبران
نه ، غلط گفتم که نایب با مَنوُب ۱
گر دو پنداری ، قبیح٢ آید ، نه خوب
نه ، دو باشد تا تویی صورت پرست
پیش او یک گشت کز صورت بِِِرَست٢
۱- مَنوُب : کسی که نایب و جانشینی برای خود دارد . ٢- قبیح:زشت، ناپسند،اینجا یعنی نادرست. ٢- [معنی بیت: برای تو که گرفتار صورت هستی نه ذات، خدا و پیامبر دو وجود به نظر می آیند. اما برای کسی که صورت را رها کرده و به یکتایی رسیده یک وجود هستند.]
۱/٦٧٣
* خطبه ی شاهان بگَردَد و آن کیا
جز کیا و خطبه های اولیا ۱
زآن که بَوش پادشاهان از هواست
بارنامه ی انبیا از کبریاست ٢
از درم ها نام شاهان برکَنَند
نام احمد تا ابد بر می زنند ٣
نام احمد ، نام جمله اولیاست
چون که صد آمد ، نود هم پیش ماست
۱- بگردد: تغییر می یابد. کیا: بزرگی و شکوه. ٢- بوش: قدرت و شوکت. هوا: هوی و هوس زندگی مادی . بارنامه: حشمت و والایی. درم: واحد پول قدیم. [در زمان قدیم بر یک روی سکه نام پیامبر اسلام ( حضرت محمد) نوشته می شد و بر روی دیگر سکه، نام پادشاه وقت. اینجا می گوید: نام پادشاهان در روی سکه ها تغییر می یافت اما نام «محمد، رسول الله» همواره روی آن ها پایدار می ماند.]
۱/۱۱۰٣
* روح هايي كز قفس ها رَسته اند
انبياي رهبر شايسته اند
از برون ، آوازشان آيد ز دين
كه رَه رَستن ، ترا اين است ، اين
ما به دین رَستیم زین تنگین قفس
جز که این رَه نیست چاره ی این قفس
١/١٥٤٢
* هر پیمبر فرد١ آمد در جهان
فرد بود و صد جهانش در نهان
عالم کُبرا به قدرت سِحر کرد
کرد خود را در کِهین نقشی نَوَرد٢
ابلهانش فرد دیدند و ضعیف
کی ضعیف است آن که با شَه شد حریف ؟
ابلهان گفتند : مردی بیش نیست
وای آن ، کو عاقبت اندیش نیست
١- فرد: تک و تنها. ٢- کَهین: کوچکترین. [معنی بیت: با آن که (پیامبر) به عالم غیب (عالم کبرا) متصل است، خود را کوچک می نماید.]
۱/٢٥۰٥
***
پیر
( انسان کامل ، ولی الله ، شیخ)
( عارف ، مرشد، ولایت تکوینی)
* آن که از حق یابد او وَحی و جواب
هرچه فرماید ، بُوَد عین ِ صواب
آنکه جان بخشد اگر بکُشد ، رواست
نایب است ودست او دست ِ خداست
۱/٢٢٥
* خُفته از احوال ِ دنیا روز و شب
چون قلم در پنجه ی تقلیب ِ رب١
آن که او پنجه نبیند در رقم
فعل ، پندارد به جنبش از قلم
۱- تقلیب : برگرداندن ، واژگونه کردن. [عارف حقیقی، آنچنان عالم ظاهر و تعلقات آن را رها کرده که گویی چشم فروبسته و خفته است. او مانند قلم است در دست نویسنده. همانگونه که قلم از خود اختیاری ندارد، عارف نیز تسلیم محض حضرت حق است.]
١/٣٩٣
* سایه ی یزدان چو باشد دایه اش
وارهاند از خیال و سایه اش
سایه ی یزدان بود بنده ی خدا
مرده ی این عالم و زنده ی خدا
۱/٤٢٢
* نار ِ١ خندان ، باغ را خندان کُند
صحبت ِ مردانت ، از مردان کُند
گر تو سنگ صَخره و مَرمَر شوی
چون به صاحبدل رسی ، گوهر شوی
مِهر پاکان در میان ِ جان ، نشان
دل مده الا به مهر ِ دِلخوشان ٢
۱- نار: انار. ٢- دِلخوش : شادمان و خُرّم
۱/٧٢۱
* او ز قعر بحر گوهر آوَرَد
از زيان ها سود بر سر آوَرَد
كاملي گر خاك گيرد ، زَر شود
ناقص از زَر بُرد خاكستر شود
چون قبول حق بُوَد آن مردِ راست
دست او در كارها دست خداست
دست ناقص ، دست شیطان است دیو
زآن که اندر دام تکلیف است و ریو ۱
جهل آيد پيش او ، دانش شود
جهل شد علمي كه در ناقص رود
هرچه گيرد علّتي ، علّت شود
كفر گيرد كاملي ، ملّت شود٢
۱- ریو : نیرنگ. ٢- علتی: بیمار. علت: بیماری. ملت: دین و آیین. [ علتی(بیمار) هر چه بخورد، بیماری او افزون می شود اما انسان کامل اگر کفر هم بگوید، همان کفر او به دین و آیین تبدیل می گردد. ]
١/١٦٠٨
* هین که اسرافیل وقت اند اولیا
مرده را زیشان حیات است و حیا
۱/۱٩٣۰
* گفته های اولیا نرم و درشت
تن مپوشان ، زآن که دینت را ست پشت
گرم گوید، سرد گوید، خوش بگیر
زآن ز گرم و سرد بجهی وز سَعیر ۱
گرم و سردش نوبهار زندگی است
مایه ی صدق و یقین و بندگی است
زآن ، کزو بُستان جان ها زنده است
زین جواهر ، بحر دل آکنده است
۱- سَعیر: لهیب آتش. یکی از مرتبه های جهنم.
۱/٢۰٥٥
* عقلِ عقلند اولیا و ، عقل ها
بر مثال اُشتران تا انتها
[اولیا عقل کل هستند و خلایق مانند کاروان شتر که نیاز به ساربان دارند.]
۱/٢٤٩٨
* اینت١ خورشیدی نهان در ذرّه ای
شیر نَر در پوستین بَرّه ای
اینت دریای نهان در زیر کاه
پا برین کَه هین منه در اشتباه
١- اینت: این است.
۱/٢٥۰٢
* گر ولی زهری خورد ، نوشی شود
ور خورد طالب ، سیه هوشی ۱ شود
۱- سیه هوش: اینجا یعنی تیره دل. هوش او زایل می شود.
۱/٢٦۰٣
* برنویس احوال پیر راه دان
پیر را بگُزین و عین راه دان
پیر ، تابستان و خلقان تیرماه
خلق ، مانند شب اند و پیر ، ماه
کرده ام بخت جوان را نام ، پیر
کو ز حق پیر است ، نه از ایّام پیر
او چنین پیری است کِش آغاز نیست
با چنین دُرّ یتیم اَنباز نیست١
خود قوی تر می شود خَمر کَهُن
خاصه آن خَمری که باشد مِن لَدُن٢
پیر را بگزین ، که بی پیر این سفر
هست بس پُر آفت و خوف و خطر
آن رهی که بارها تو رفته ای
بی قلاوُوز٣ ، اندر آن آ شفته ای
پس رهی را که ندیدستی تو هیچ
هین مرو تنها ، ز رهبر سَر مپیچ
گر نباشد سایه ی او بر تو گُول
پس تو را سرگشته دارد بانگ غول٤
غولت از ره افکند اندر گَزَند
از تو داهی٥ تر درین ره بس بُدند
۱- کِش: که اش. که او را. دُرّ یتیم : مروارید گران قیمت. انباز: شریک. ٢- خَمرکهن : شراب کهنه. مِن لَدُن: از جانب حضرت حق. ٣- قلاوُوز : راهبر، راهنما. ٤- گُول : نادان، احمق. غول: اینجا به معنی شیطان آمده. ٥- داهی: دانا، آگاه ، زیرک.
۱/٢٩٣٨
* اندرآ در سایه ی آن عاقلی
کِش نداند بُرد از ره ناقلی ۱
ظِلّ او اندر زمین ، چون کوه قاف
روح او ، سیمرغ بس عالی طواف
گر بگویم تا قیامت نَعت او
هیچ آن را مَقطَع و غایت مجو٣
۱- کِش: که اش، که او را . رَه : اینجا به معنی راه راست آمده. ناقل : نقل کننده، اینجا یعنی کسی که دیگری را به کج راهه می کشاند. ٢- ظِل: سایه. ٣- نَعت: وصف نیکی کسی را گفتن. غایت: انتها.
۱/٢٩٦۱
* اهل صیقل رسته اند از بو و رنگ
هر دَمی بینند خوبی بی درنگ١
نقش و قشر علم را بگذاشتند
رایت عین الیقین افراشتند٢
رفت فکر و ، روشنایی یافتند
نَحر٣ و بحر آشنایی یافتند
مرگ ، کین جمله از او در وحشت اند
می کنند این قوم بر وَی ریشخند
کس نیابد بر دل ایشان ظَفَر
بر صدف آید ضرر ، نی بر گهر ٤
گرچه نحو و فقه را بگذاشتند
لیک مَحو و فقررا برداشتند٥
تا نقوش هشت جَنّت تافته است
لوح دلشان را پذیرا ساخته است٦
برتر اَند از عرش و کرسی و خَلا
ساکنان مَقعَد صدق خدا ٧
۱- اهل صیقل: کسانی که دل خود را صیقل زده اند و مانند آینه صاف کرده اند، یعنی اولیاءالله. بو و رنگ: صفات زندگی مادی. ٢- رایت: پرچم. علم الیقین: مرحله ای بالاتر از عین الیقین است. (مثال ساده : به اعتقاد عرفا، شناخت از سه مرحله تشکیل می شود: اول: «علم الیقین» (وقتی دریا را ندیده ایم و فقط در باره ی آن شنیده ایم و یا خوانده ایم) دوم: «عین الیقین» (وقتی دریا را دیدیم) سوم: «حق الیقین» (وقتی در دریا رفتیم و دریا را تجربه کردیم.) در این بیت می گوید: عارفان پوسته ی ظاهری عالم را دریده اند ( از مرحله ی علم الیقین گذشته اند) و خود شاهد جمال حضرت حق شده اند. (عین الیقین ) و در نهایت در حق فنا خواهند شد. (حق الیقین) ] ٣- نَحر: نزدیک، قُرب. ٤- [ کسی قادر نیست با آنان ستیز کند زیرا حتی اگر بر جسم او ( صدف وجود او) چیره شود، مروارید (گوهر) وجود او که در آن صدف است آسیب نخواهد دید.] ٥- [اولیاء از گفتگو و قیل و قال رها شده اند و بجای آن محو وجود حضرت حق گشته اند و به مقام والای فقر رسیده اند. (فقر عبارت است از رهایی از ماهیت مادی و جهانی و به دست آوردن ماهیت معنوی.)] ٦- [اولیاءالله علوم کلامی مانند فقه و نحو را رها کرده اند، اما مرتبه ی والای فقر و فنا ی در الله را برگزیده اند. و همین است که دل اولیاءالله بازتاب نور بهشت (هشت جنت = تمامی بهشت) شده است.] ٧- مقعد: جای نشستن، نشستگاه. [اولیاءالله برتر از آسمان و عالم و کائنات هستند و جایگاه آنان، عرش خداوندی است.]
۱/٣٤٩٢
* آنچه تو در آینه بینی عیان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن
٢/١٦٧
* پیشتر از خلقت انگور ها
خورده می ها و، نموده شور ها
در تموز گرم، می بینند دَی
در شعاع شمس می بینند فَی١
در دل انگور، می رادیده اند
در فنای محض شَی را دیده اند
١- تموز: ماه اول تابستان (گرمای سخت). دَی: ماه دی ، ماه اول زمستان. ( سرمای طاقت سوز). فَی: سایه.
٢/١٨٠
* پس به هر دَوری ولیّ ای قایم است
تا قیامت آزمایش دایم است١
١- دَور : دوران. [ پس در هر دوره ی از ادوار، وجود خلیفه و جانشین خدا (ولی الله) لازم است و نیز برای مردم تا روز قیامت آزمایش و امتحان دایم برقرار است.
٢/٨١٥
* چون شوی دور از حضور اولیا
در حقیقت گشته ای دور از خدا
٢/٢٢١٤
* هیچ نکشد نفس را جز ظلّ ِ پیر
دامن آن نفس کُش را سخت گیر
٢/٢٥٢٨
* شیخ که بوَد ؟ پیر ، یعنی موسپید
معنی این مو بدان ای بی امید
هست آن موی سیه هَستیّ او
تا ز هَستیّ اش نماند تار مو
چون که هستیّ اش نماند ، پیر اوست
گر سیه مو باشد او ، یا خود دو مُوست١
هست آن موی سیه ، وصف بشر
نیست آن مو ، موی ریش و ، موی سر
١- دومو: موی سیاه و سپید، خاکستری.
٣/١٧٩٠
* پاسبان آفتاب اند اولیا
در بشر، واقف ز اَسرار خدا١
١- [اولیاءالله با آنکه خود از جنس بشر هستند، به اسرار الهی وقوف دارند.]
٣/٣٣٣٣
* ای بسا ریش سیاه و مرد پیر
ای بسا ریش سپید و دل ، چو قیر
عقل او را آزمودم بارها
کرد پیری آن جوان در کارها
پیر ، پیر عقل باشد ای پسر
نه سپیدی موی اندر ریش و سر
٤/٢١٦١
* جهد کن تا پیر عقل و دین شوی
تا چوعقل کل تو باطن بین شوی
٤/٢١٧٨
* دست را مسپار جز در دست پیر
حق شده ست آن دستِ او را دستگیر
٥/٧٣٦
* سیر عارف هر دَمی تا تخت شاه
سیر زاهد هر مَهی یک روزه راه
٥/٢١٨٠
* بر لبش قفل است و در دل رازها
لب خموش و ، دل پُر از آواز ها
عارفان که جام حق نوشیده اند
رازها دانسته و پوشیده اند
هر که را اسرار کار آموختند
مُهر کردند و دهانش دوختند
٥/٢٢٣٨
* کان دعای شیخ نه چون هر دعاست
فانی است وگفت او گفت خداست
٥/٢٢٤٣
* عارفان ، زآغاز گشته هوشمند
از غم و احوال آخر فارغ اند
٥/٤٠٦٦
* عارفا ! تو از مُعَرّ ِف فارغی
خود همی بینی ، که نور بازغی١
١- بازغ: درخشان، تابان.
٦/٢٦٣
***
ادامه دارد