یادداشت نویسنده: این مقاله اولین نوشته از مجموعه مقاله هايی در بررسی وقايع تاریخی مهمی است که بعد از جنگ جهانی دوم در خاورمیانه و آسیای غربی رخ داد و در شکل گیری وضع امروزی منطقه و دنیا نقشی تعیین کننده ایفا کرد…
پاکستان نمونۀ روشن ِ یک کشور درمانده است، درمانده درحدی که از حلّ ِ هر مسئلۀ مهم مملکتی، اعم ازداخلی وخارجی يا ملّی و بین المللی، ناتوان است. پاکستان با ۱۶۰ میلیون جمعيت با هفتمین ارتش ِتوانمند ِجهان که به جنگ افزارهای اتمی مجهزاست، در میان دُول ِ درماندۀ عالم که در انگلیسی Failed States می گویند، در بدترین وضعیت ِ ممکن قراردارد که مطلعین منطقه حتی خود محققین و دست اندرکاران ِآن کشور، مثل ِاحمد رشید، موقعیت ِپاکستان را در لبۀ پرتگاه ِ پاشیدگی دانسته، در افق ِ دور، در دراز مدت هم موقعيت ِ رهايی و نجاتی برای مردم ِ مظلوم آن مشاهده نمی کنند.
پاکستان نقطۀ تلاقی ِ مجموعه مشکلات و مسائلی است که هریک از آنها می تواند برای نابودی و پاشاندن ِ هرکشور و مملکتی در دنیا کافی باشد: تروریزم مذهبی، جنگ ِ فرقه- ای، اختلافات ِ قومی و ملی، جنگ قدرت درمیان تشکلات و شخصيت های سياسی، فساد مالی و اجتماعی، ناامنی ِجمعی، فقرعمومی ضعف ِ شدید آموزشی و بهداشتی، بی همسایگی و انزوای سیاسی، جنگ ِطولانی خارجی و کودتاهای ِپی درپی ِ نظامی. این کودتاها به همه کاره شدن ِ نظامیان و معطل ماندن ِ قانوندانان و بی معنی شدن ِ قانون ِاساسی در پاکستان منجرشد. مجموعۀ این علل و عوامل پاکستان را به کشوری سخت درمانده وناکار و هم بسیارخطرناک تبدیل کرده، زیرا مجهّز است به اسلحۀ هسته- ای و آلوده به تعلیمات ِ افراطی تروریستی- جهادی.
درارتباط با تروریزم ِایدئولوژيک جهادی، پاکستان را می شود کانون ِاصلی ِتولید جهادیست های منطقه نامید. نطفۀ طالبان را با یاری دستگاه ِاطلاعاتی ِارتش ِ پاکستان بستند، بن لادن و القاعده در آنجا جان گرفته، ریشه کردند، گروه های ِ تروریستی ِکشمیری، خانۀ امن در پاکستان دارند. سپاه ِصحابه و لشگر ِجنگَجوی که شیعه کشی کار ِشبانه روزی آنها شده، صد درصد ساخت ِخودِ پاکستان است. ازطرفی سوء استفادۀ ابزاری از این باندهای تروریستی- جهادی، بین ِارتش و سرویس های ِ اطلاعاتی ِ پاکستانی و این دارودسته های ِتروریستی، نوع خاصی از دوستی و دشمنی ها را به وجود آورده که به قربانی شدن توده ی مردم پاکستان، حتی ترورخود نیروهای مسلح ِ کشور منجرگشته است. دراین باره روزنامۀ وال استریت جورنال می نویسد:
“ازسال ۲۰۰۱ میلادی تا کنون هفده هزار فرد عادی به دست تروریست های جهادی ازپای درآمده اند و پنج هزار پرسنل ِنیروهای امنیتی نیز در درگیری با این باندهای افراطی جان باخته اند… وزیر کشور پاکستان، نیسارخان می گوید: دشمنانمان به ما دارند ریشخند می زنند… آنها کاری با ما ندارند، زیرا ما خود از درون داریم می شکنیم و از هم می گسلیم”(۱)
درواقع جنگ اسلامی علیه ارتش ِشوروی درافغانستان، که ضیاءالحق حاکم نظامی و دیکتاتور پاکستان پیشتاز و گردانندۀ اصلی آن محسوب می شد و از حمایت بی چون وچرای ِآمریکا و عربستان ِسعودی و تشویق علماء اسلام ومسلمانان ِجهان نیز برخوردار بود پاکستان را به محلّ ِاجتماع تروریست های جهادی ِجهان و کانون آموزش ایدئولوژی جهادی، پرورش ِعنصر ِجهادی و سازماندهی و قدرت یابی ِ تروریست هایی تبدیل کرد که دیگر امکان ِکنترل ونظارت ِ بر آنها برای هیچ قدرت و دولتی در”منطقه ” ممکن نبود. دراین مورد پرزیدنت ِ سابق پاکستان یعنی ژنرال پرویز مشرف چنین می نویسد:
“گفتۀ معروفی هست که آنچه درکوتاه مدت به دست آید، ممکن است به رنجی در درازمدت تبدیل شود. این همان اتفاقی است که برای ما رخ داده، برای آمریکا و عربستان وپاکستان، که به اتفاق درکارزار جهادی علیه اتحاد شوروی شرکت داشتیم. زیرا ما بودیم که “مجاهدین” را به وجود آوردیم؛ آتش تندروی وتعصبات مذهبی را ما درآنها روشن کردیم؛ ما مسلحشان کردیم، ما تغذیه وتأمینشان کردیم و برای جنگ با شوروی فرستادیمشان به افغانستان؛ ما لحظه ای ننشستیم و فکرنکردیم که بعداز پیروزی درجهاد بر ضد شوروی با انبوه این جهادیست ها چه باید کرد؟ چطور بتوان آنها را به یک زندگی سالم ومولد وارد کرد؟ باری ما اشتباه کردیم و این اشتباه به قیمت زیادی برای پاکستان وافغانستان تمام شد …”(۲)
جنگ فرقه ای و اختلافات ِ آنتاگونیستی ِقومی مصیبت ِدیگری است برای پاکستان که از ابتدای تجزیۀ هندوستان و ظهور ِاین کشور مدافع اسلام، گریبانگیر ِ این مملکت شده و با مخدوش شدن مرزهای دین و حکومت، مرحله به مرحلۀ، برعمق وگسترۀ جنگ وجدال های ِ فلج کنندۀ فرقه ای و قومی نیز افزوده شده است!
“درآغاز تشکیل کشور پاکستان، حدود ۲۳ درصد جمعیت آنرا هندوها، بودائی ها، سیک ها و مسیحیان و سایرِغیرِمسلمان ها تشکیل می دادند”(۳)، محمدعلی جناح بنیانگذار کشور پاکستان هم که فردی مدرن، مترقی وموافق با بیطرفی ِ دستگاه دولتی درمیان ِ ادیان و فرقه های مختلف ِ موجود درجامعه بود، دردفاع ِ علنی ازآزادی دینی و عقیدتی خطاب به اعضاء مجلس موسسان پاکستان چنین می گفت:
“دراین کشور پاکستان، شما حق دارید وآزادید که به هر معبد و محلّ عبادتی که مایلید بروید؛ شما آزادید به مسجد بروید یا به هر عبادتگاه ِ دیگری که دراینجا وجود دارد؛ درواقع به هردین وآئین وکاست و عقیده ای وابسته باشید، این تعلّق و وابستگی ِ شما هیچ ربطی با امور و کار ِ”دولت” ندارد…”(۴)
درحقیقت، قصدِ شخص ِقائدِ اعظم- جناح- درجدايی ازهند، ايجاد ِیک کشور و دولت اسلامی درشبه قارۀ هند نبود. یعنی در پی جدایی سرزمین مسلمان هندی از هندوها بود و نه تشکیل کشور اسلامی براساس دین و مذهب و یکه تازی حاکمان شرع. هدف جدّی ِاو ایجاد کشوری بود با اکثریت ِمسلمان، ولی با آزادی ِمذهبی که پیروان ادیان و مذاهبِ مختلف ِموجود در پاکستان با دموکراسی و آزادی در اجرای مراسم ِ سنتی و مذهبی خود آزاد وآسوده خاطر باشند. اما پس از درگذشت او، با تشدیدِ روندِ تبدیل ِکشوری با اکثریت ِمسلمان، به کشور اسلامی پاکستان، زندگی برغیرمسلمانان، چنان سخت و سنگین وناممکن گشت که با از دست دادن ِحقوق ِانسانی وآزادی های مذهبی خود، ناچار به ترک ِکشور اسلامی پاکستان شدند. این مهاجرت و تحلیل رفتن ِجمعیت ِغیرمسلمان، چنان پرشماربوده که:”آن بیست وسه درصد ازجمعیت پاکستان که غیرمسلمان بودند امروزه به سه درصد کاهش پیداکرده است”(۵). شگفتی آور این که کدورت و خصومت با متصوفه و شیعه و احمدیه که حدود سی درصد از جمعیت ۱۶۰ میلیونی پاکستان را تشکیل می دهند، شدیدتر از خصومتی است که در حق ِغیرمسلمانان اعمال می شود؛ زیرا علماء افراطی ِسنّی خاصه وهابی، تودۀ شیعه، احمدیه یا متصوفه را مرتد تلقی کرده، قتل آنها را واجب می دانند. بدین جهت است که طالبان، لشگرجنگجوی القاعده به ویژه گروه تروریستی سپاه صحابه، ترورجمعی ِ جمعیت ِشیعه را به کار جهادی ِجدّی ِخود تبدیل کرده اند. آنها طیّ این دو دهه اخیر با عملیات تروریستی، هزاران تن از زن ومرد وکودک و پیر و جوان شیعه را به خاک وخون کشیده اند. دردناکتر اینکه کثیری از این عملیات تروریستی ِ ضد شیعه و احمدیه جلوی چشم نیروهای امنیتی وانتظامی انجام می گیرد و تروریست ها به هدف خود که وحشت افکنی و نابودیِ جوّ وفاق ِملی، ونفی ِ مدارا ومروّت درمیان ِمردم است، می رسند. اما دردناکترین نوع ترور و سرکوب در مورد روشنفکران غیرمذهبی، سکولارها و لائیک ها اعمال می شود. این افراد که عمدتاً در مراکز فرهنگی و دانشگاهی تدریس یا تحصیل می کنند، دائماً تهدید می شوند، البته نه سرْراست ازطرف مقامات دولتی وامنیتی، بل اعضاء آتش به اختیار ِ شاخه های دانشجویی و دانشگاهی ِ احزاب ِ اسلامی مقتدر و مُتصل ِ به ارتش پاکستان هستند که وظیفۀ حذف ِفیزیکی ِ این روشنفکرها ولائیک ها را به عهده دارند. به این جماعت اهل اندیشه، ابتدا برچسب ِ ضددینی و تهمت می زنند که در حضور جوانان مومن و مسلمان، به نبیّ ِاکرم و مصحف و قرآن علناً توهین کرده اند. سپس، نوبت ِسلاح و چماق و چاقو به دستان ِ بنیادگرا می رسد که جان ِ قربانی را می گیرند!
قتل ِمشعل خان در ماه میلادی آوریل، یعنی چند ماه پیش، دردانشگاه عبدالولی خان که بازتاب ِ جهانی داشت، نمونۀ روشنی از نحوۀ سرکوب وحذف ِ دگراندیشان وسکولارها را درکشوراسلامی پاکستان به نمایش می گذارد.
مشعل خان از جمله دانشجویان پیشرو در دانشگاه عبدالولی خان در مردان بود که نظام ِ آموزشی و محتوای دروس ِمدارس عالی ودانشگاهی پاکستان را که تحت کنترل و نفوذ ملاها، طلبه ها واحزاب ِاسلامی است، سخت مورد انتقاد قرارمی داد. او از فساد اداری و مالی که مراکزتحصیلی ِعالی ِکشور را به تباهی کشیده، پرده برمی داشت . بنابر اطلاعیه های متعددی که درمحیط ِ دانشگاهی درپی ِقتل ِ مشعل انتشار یافته، آمده است که:
“مشعل خان اعلام کرده بوده که مدارکی دالّ برفساد شدید اداری ِمسئولان ِ دانشگاه عبدالولی خان دارد و به زودی آنها را علنی خواهدکرد؛ مسئولان با تهدیدهای سخت، سعی درخاموش کردن اومی کنند، چون نتیجه ای نمی گیرند، او را متهم می کنند که به مقدسات دینی ومذهبی مسلمانان توهین کرده است… درپی این تهمت و اتهام بی پایه که به منزلۀ حکم ِ قتل او بود، اعضاء به خشم آمدۀ جمعیت ِاسلامی ِ دانشجویان – فرزند حزب جماعت اسلامی – و فدراسیون دانشجویان پشتون، وارد کار شده، جلوی چشم ماموران انتظامی درمحوطۀ دانشگاهی، مشعل خان را بعد ازضرب و شتم مفصّل با شلیک گلوله می کشند و دوست و همراه او را هم سخت زخمی می کنند؛ گفتنی است که در مراسم خاکسپاری او هیچ آخوندی حاضر به اجرای مراسم مذهبی نمی شود و در مورد قتل او هم بازرسی و دادرسی صورت نمی گیرد …”(۵)
ازطرفی پاکستان، نقطۀ جوشان ِرقابت ها و درگیری های ِ قومی وقبیله ای است. درواقع نظام فدرالی هم که برای ِ حفظ ِ وحدت ملی و تمامیت ارضی ِ مملکت پذیرفته و پیاده شده، درعمل به شکست سختی منتهی گشت. یعنی به جای يکپارچگی به چندپارگی دامن زده، و به جای وحدت وحسّ همدلی، به نفرت وخصومت وتفرقۀ قومی و منطقه ای انجامیده است!
باری در این کشور چند قومی که قراربود زیرسایۀ اسلام، دموکراسی پارلمانی و فدرالیسم، میلیون ها نفراز اقوام و قبائل ِ گوناگون در فضای صلح و دوستی با هم کار و زندگی کنند، سال هاست که همه به جان هم افتاده و چنان درگیر و دارجنگ و جدال غرق اند که اگرچاره ای پیدا نشود، و اتنوسنتریسم و رژیونالیسم، به بهانه های مختلف، مدام تشدید وترغیب گردد، بقای پاکستان درآیندۀ نزدیک زیر پرسش جدی خواهد رفت.
هم اکنون در این کشور اسلامی ِ چند قومی، هرقوم و قبیله و ایالتی در فکر منافع خویش است، یعنی حسّ مشترک ِتعلّق به یک ملت واحد وجودندارد. پنجابی ها که شصت درصد جمعیت ۱۶۰ میلیونی پاکستان را تشکیل می دهند، نظر به اینکه هفتاد درصد ارتش بزرگ پاکستان ازپنجابی هاست، خود را مالک اصلی این کشور می دانند و بر دیگر اقوام موجود دراین کشور فخر و بزرگی می فروشند. مردم ایالت خیبر پختون خوا مانند سندی ها و بلوچها خود را قربانی سلطه جويی پنجابی ها دانسته، مدام در دشمنی و خصومت با پنجابی ها و با دیگر اقوام اطراف خود هستند. افزون براینها اوضاع نابسامان مناطق شمالی “کشور” در همسایگی با افغانستان است. اقوام ِشورشی هوادار تندروهای مذهبی، توانسته اند با استفاده از شرایط جغرافیايی و طبیعی مناطق مرزی، مناطق گسترده ای را ازحوزۀ حاکمیت دولت مرکزی جداکرده، عملاً از پاکستان، خودمختار شوند!
در چنین جوّی از درگیری های قومی و قبیله ای است که ماشین دولت مرکزی هم ازکار افتاده و درمانده و فرسوده وناکار گشته است. احمد رشید روزنامه نگار معروف پاکستانی در همین مورد می نویسد:
“ناتوانی گروه های قومی پاکستانی دریافتن تعادل ِسیاسی ِموثر و کاری میان یکديگر، و نیز ناتوانی سیستم سیاسی و احزاب و ارتش پاکستان در یاری به این اقوام برای برقراری چنان تعادلی، فاکتور مهمی در دائمی شدن این درماندگی ِدولتی درپاکستان است”(۷)
گفتنی است که ازآغاز پیدایش ِپاکستان، ستیزه جويی ِ قومی وملی بخشی مهم از تاریخ این کشور پُرجمعیت و تازه کاربوده است. زیرا تنها با توجه به یک عامل، یعنی اسلامیت بود که آن را تشکیل دادند وعوامل اصلی در تأسيس ِ یک دولت- ملتِ مدرن را – که عبارتند از همبستگی های قومی، پیوندهای تاریخی، همبستگی های زبانی و فرهنگی، آداب و رسوم مشترک، تعلّق ِ به وطن و سرزمین ِ واحد و اقتصاد واحد – فراموش کردند و تمامی مولفه های ضروری برای شکل دادن به یک کشور مدرن را در اعتقادات ِ یک دین خاص خلاصه نمودند. درحقیقت از بدو پیدایش پاکستان، درگیری هایِ قومی هم روی دو موضوع خیلی جدی متمرکز شد:
اول: موضوع مهاجرین. دوم: مسئلۀ پاکستان شرقی یا بنگال موضوع مهاجرین. مسئلۀ تودۀ مسلمان، انبوه ِفعالان سیاسی ودینی و سرآمدان فکری مختلفی بود که هند را ترک کرده، به امید ایجاد کشوری امن برای مسلمین به پاکستان آمده بودند. خود محمدعلی جناح بنیانگذار پاکستان، اهلِ بمبئی بود، لیاقت علی خان نخست وزیر از مردم شمال ِهند، وکثیری از اعضاء مسلم لیگ نیز از هند به پاکستان آمده بودند. درواقع فقط اقلیتی از این مهاجران توانستند درمیان مردم بومی منطقه پذیرفته شوند. حتی مسلم لیگ که سازندۀ پاکستان بود، بعداز درگذشت محمدعلی جناح و لیاقت علی خان، روی به افول گذاشت. یعنی پنج سالی نگذشته بود که ترکیبی از ارتش، دستگاه اداری منطقه و زمینداران بومی، جای حزب رهبری کننده مسلم لیگ را گرفتند و رابطۀ خصمانه و ناجوری میان آن مهاجران و مردم بومی پاکستان به وجود آمد، که هنوز هم که هنوز است آن اختلافات قدیمی در اشکال نویی ادامه دارد!
دومین مسئله، مربوط به بنگال یا پاکستان شرقی بود که سهم بسیار ناچیزی در قدرت مرکزی داشت، یعنی عملاً تحت سلطۀ پاکستان غربی محسوب می شد و وقتی در همان ابتدای کار، به دستورخود جناح، زبان اردو به بنگالی ها هم تحمیل گردید، درگیری های قومی، اتنیکی- فرهنگی نیز میان دوطرف فوران کرد!
این درگیری های قومی که نتیجۀ خود برتربینی بخش ِغربی بود، کار را به نارضایتی ِعمومی دربنگال و خواست جدایی از پاکستان غربی کشید. عاقبت با پیروزی ِعظیم حزب عوامی شیخ مجیب الرحمان در۱۹۷۱میلادی، بخش شرقی به نام بنگالادش اعلام استقلال کرد. ژنرال یحيی خان حاکم نظامی پاکستان، ندای استقلال خواهی مردم بنگال را نشنید و حکم به سرکوب خونین دولت و ملت بنگال داد… در نتیجه، در اندک زمانی، بنگال به خاک وخون کشیده شد. دراین مورد، منابع بنگالی از سه میلیون کشته و زخمی و گمشده گزارش می دهند، که واقعیت ماجرا هرچه باشد، ازگسترۀ درگیری و سرکوبگری ها خبرمی دهد.
درنهایت، با دخالت نظامی هند درآن ماجرا، بنگلادش پس از ۲۴ سال درگیری ِ مدام با پاکستان غربی، به استقلال ملی دست یافت و از زیرسلطۀ غیر درآمد. دو دهه و نیمی از تشکیل پاکستان نگذشته بود که به دو بخش ِاصلی ِ تشکیل دهندۀ خود تجزیه گردید.
اما این شکست بزرگ در بنگال، برای حاکمان پاکستان، به ویژه برای نظامی ها شروع ِدرس عبرتی نشد! پنجابی ها که در مراکز قدرت، خاصه در نیروهای مسلح، دست بالا را داشتند، در انحصار قدرت و ثروت و امکانات ِمملکت، تلاش بیشتری از خود نشان دادند… ازطرفی استقلال بنگال، مناطق دیگری از پاکستان را به فکر جدایی و استقلال انداخت. جدی ترین حرکت تجزیه طلبانه، در بلوچستان، وسیعترین ایالت پاکستان، شروع شد و کار به مبارزۀ مسلحانه کشید، بنا به گزارش های متعدد، درسال ۱۹۷۴میلادی حدود پانزده هزار بلوچ ِ مسلح به سلاح های عراق بعثی، به جنگ و جدال با دولتِ مرکزی مشغول بودند تا مانند بنگلادش به استقلال ملی دست یابند…
این دور از حرکت استقلال طلبانۀ بلوچ ها که با برخوردِ تندِ دولت مرکزی روبه روشده بود، درزمان ضیاءالحق به شدت سرکوب و تضعیف گردید، ولی از بین نرفته، درواقع خاموش و منتظر ماند تا در زمان مناسب، نزدیک به یک دهه پیش، دوباره آغازشود.
درحال حاضر پاکستان با چندین شورش مسلحانۀ قومی و فرقه ای و جدايی طلبانه روبه رو است که کشور را در ناامنی وآشفتگی ِ ویرانگری فروبرده است:
یک: تجزیه طلبی در بلوچستان که از کنترل خارج شده؛ دو: جنبش طالبان ِ پاکستان که درشمال و بخش هايی ازشمال غربی، شکل ِ قومی و فرقه ای به خود گرفته است؛ سه: قیام و نافرمانی اقوام پراکندۀ مناطق هم مرز با افغانستان، و بدتر از همه دعوا ودرگیری ِ مسلحانۀ هزاران گروه ِقومی و مسلکی وسیاسی و مافیايی در شهر بیست و دو میلیون نفری ِکراچی: “در این درگیری های قومی و فرقه ای و باندی… گاهی هزار تا سه هزار نفر در روز به قتل می رسند”(۸)
باری، درچنین حدّی از ناامنی ِعمومی، اوضاع درهم ریختۀ قومی، قتل ِعام های تروریستی، فساد ِ سیاسی و مشکلات ِ متعددی که پاکستان با آنها رو به رو است، توسعۀ پایدار، رشد ِفرهنگی و رفاه عمومی یا ترقی و تعالی ملی هم بی معنی شده است. در معنا درماندگی ِدولتی، به فقر و عقب ماندگی و بدبختی ِعمومی منجرگشته و در حال حاضر راه نجاتی دیده نمی شود!
پاکستان از جمله عقب مانده ترین کشورهای دنیاست. با وجود استعداد و امکاناتی که دارد، نه به يک کشور صنعتی تبدیل شده، و نه به توسعۀ پایداردست یافته؛ “پاکستان دارای اقتصادی نحیف وضعیف است و عمیقاً وابسته به درآمدی است که پاکستانی ها با کار در کشورهای دور ونزدیک به کشور خود می فرستند. صنعت نسّاجی، که صدور فرآورده هایش در تولیدات صنعتی ِ کشور، نقشی کلیدی دارد، در بُعد فنی در سطح بسیار پائینی قرارگرفته و ازطرفی نیروی کار”جامعه “پاسخگوی خواست های یک اقتصاد مدرن نمی باشد.. لذا در دراز مدت، با اندک مایه و فرصت اقتصادی، این زاد و ولد وحشتناک و تراکمِ جمعیت شهری، با سیستم آموزشی ِورشکسته و فضای تخاصم موجود در پاکستان، تودۀ بدآموخته وعقب مانده ای ازجوانان پدیدخواهدآمد که به جای دست یابی به رشد و ترقی اقتصادی، طعمۀ مستعدی برای حرکت ها و عناصر ِسیاسی افراطی خواهند بود”(۹)
و امّا فقر و عقب ماندگی آموزشی، مصیبت دیگر مردم مظلوم پاکستان است که به مشکلات ِدیگری نیز دامن زده است. در حال حاضر پاکستان از “لحاظ توسعۀ انسانی درپائین ترین رده های فهرست سازمان ملل قراردارد، یعنی از عقب مانده ترین ها دردنیا محسوب می شود”. پروفسور حقانی سفیر سابق پاکستان در واشنگتن دراین مورد می گوید:
“در سال ۱۹۴۷میلادی ۱۶درصد جمعیت پاکستان سواد آموخته بودند، در هندوستان ۱۸درصد ِمردم. حالا در هندوستان، نرخ باسوادی از ۱۸ درصد درسال ۱۹۴۷ به ۷۵ درصد و در پاکستان به ۵۵ درصد رسیده است. بدتر از هر چیزی، شرایط آموزشی و تعلیمی دختران است که روز به روز بدتر می شود. به عنوان نمونه ۶۲ درصد از دختران ِ پنج تا پانزده سالۀ پاکستانی ازامکانات تحصیلی محروم اند و به هیچ کلاس درسی، حتّی نوع مذهبی آن دسترسی ندارند”(۱۰)
دراین میان، صرف ِنظر ازحضور هزاران مدرسۀ مذهبی که با یاری ثروتمندان ِاماراتی و سعودی، در کار ترویج ِوهابیسم و جهادیزم هستند، این اسلامیزاسیون ِ دانشگاه ها به لحاظ فرم و محتوای درسی و سیستم اداری است که این مراکزعالی ِآموزشی را سخت درهم ریخته، به محیطی ناسالم، ضدّ ارزشی و خطرآفرین برای پاکستان و تمام منطقه تبدیل کرده است. درواقع این تشکیلات علماء دینی، احزاب اسلامی ِمتحد ارتش و شاخه های احزاب قومی-اسلامی هستند که با حضور قدرتمند خود در دانشگاه و مراکز عالی تحصیلی، هرخواستی را به مسئولان ِ دانشگاهی حتی به وزراء تحمیل می کنند. یکی از فیزیک دانان پاکستانی، پرویزهودَ بهوی دراین باره می نویسد:
“بزرگترین خطر برای آیندۀ پاکستان، نه تنها مدارس دینی، شاید همین سیستم آموزش عمومی آن باشد که عناصر متعصب مذهبی را برای جهاد و شهادت تعلیم می دهد … به عنوان نمونه، همین آشوب ها و تظاهرات ِخشونت بار اخیر ِاسلامیست ها، خانم زبیده جلال وزیرآموزش عمومی را واداشت که بگوید: “من نیزخود یک بنیادگرای اسلامی هستم و کتاب های درسی و تعلیمی را که آیات ِ جهادی قرآن درآنها درج نشده باشد، قابل ِ قبول نمی دانم…”(۱۱)
باری این است موقعیت کشوری که برای تأسیس آن، به قول مورخ معاصر، تانزلمن: “ازدویست هزار تا دومیلیون کشته دادند و از دَه تا بیست میلیون آواره وگمشده…(۱۲)” تا سرزمین ِ امنی برای مسلمانان هندی ایجادکنند، ولی مملکت درمانده ای به وجودآمد که:
“برخی آنرا دولت یاغی می گویند، برخی عنوان ِ یوگوسلاوی اتمی را به کارمی برند؛ بعضی هم براین نظرند که پاکستان خطرناک ترین نقطۀ دنیاست. نخست وزیر سابق هند، جاسوانت سینگ، می گفت: پاکستان همان دولت ِطالبانی است؛ و روشنفکر معروف فرانسوی، برنارد هنری لوی، از آن به عنوان متخلّف ترین کشور دنیا اسم می برد” (۱۳).
ولی نویسندۀ این سطور با تحلیل استفن کوهن- مولف ِ کتاب ِ ایدۀ پاکستان – موافق است که پاکستان را کشوری درمانده نامیده، به تشریح پنج نوع ورشکستگی می پردازد که پاکستان به آنها مبتلا است:
” ۱- شکست در برآورده کردن انتظارات گذشته ۲- شکست دراجرای قول وقرارهایی که گذاشته بودند؛ ۳- ورشکستگی ِدیدگاهی ونظری، زیرا بنیانگذاران پاکستان درپی ایجاد کشور پاکستان بودند، اما ملّاها، بوروکرات ها و نظامی ها دیدگاه و نظر خود را تحمیل کردند و جمهوری اسلامی پاکستان را ساختند؛ ۴- ناکارآمدی و ورشکستگی اقتصادی… ۵- ورشکستگی دررهبری، درمعنا شکست ِ رهبران مملکت در جلب اعتماد تودۀ مردم پاکستان…”(۱۴)
منشأ واقعی ِرنج و درماندگی پاکستان؟
ریشۀ مشکلات و ورشکستگی ِپاکستان را از جنبۀ نظری در افکار و عقاید افرادی مثل اقبال لاهوری باید جستجوکرد و از نقطه نظر سیاسی در جنگ و جدال دائمی با هندوستان برسر کشمیر!
درمورد اول باید گفت: آنچه بعد از تاسیس پاکستان، جدای از نيّت خیر و سکولار محمدعلی جناح، به عمل درآمد، نتیجۀ پسین ِافکار ِپیشین اقبال و امثال او بود که سال ها پیش از تجزیۀ هند، بذر آن عقاید مذهبی- سیاسی را در ذهن انبوه میلیونی مسلمانان کاشته بودند وآنها را نه درجهت ِ ملت سازی، مدرنیت و تعالی، بل در راستای ِامّت سازی و جهانگیری اسلامیسم سوق وشوق می دادند.
اشعار اقبال که مالامال از نوستالژی گذشته، عشق به احیای دینی و برقراری روابط دینی ِ گذشته و از طرفی مخالف سکولاریسم و منتقد آتاتورک است که به خلافت ِ عثمانی نقطۀ پایان گذاشت، نقشی تعیین کننده درکشاندن ِ پای ِپاکستان به گرداب جهادی ِ کنونی داشته و امروز نیز دارد! به این دلیل درگیری بر سرکشمیر را علتُ العلل درماندگی پاکستان می توان نامید که ترکیبی از ارتش، احزاب افراطی اسلامی و بوروکرات ها، از همان دهۀ اول پیدایش پاکستان، از موضوع کشمیر و فضای جنگی با هندوستان، ناندانی وابزاری ساختند برای امنیتی/جنگی کردن فضای عمومی و توجیه کودتاها وسرکوبگری هايی که به نام حمایت از مسلمانان ِ دربند کشمیر و مبارزه با “تجاوزگری های هند” انجام می دادند. درواقع از مسئلۀ کشمیر، چنان امر ِدینی و ناموسی ِعظیمی برای پاکستان ساخته اند که بدون حلّ ِ آن، حلّ هیچ مسئلۀ شبه قارۀ هند ممکن نمی شود. درمعنا طبقۀ جنگی-اسلامیستِ صاحب سلاح اتمی در پاکستان که تهدیدی جدی برای دنیا شده، فرآوردۀ گام به گام ِ ناموسی شدن ِمسئلۀ کشمیر و جنگ و جدال دائمی با هند است.
اول مهر ماه ۱۳۹۶شمسی
برابر با بیست وسوم سپتامبر ۲۰۱۷میلادی
محمد ارسی، تگزاس
منابع:
۱- وال استریت جورنال چهارده اوت ۲۰۱۷ میلادی
۲- پرویز مشرف. درخط آتش. ص۲۰۸
۳- احمد رشید. سخنرانی دردانشگاه اُتاوا. دوازده سپتامبر۲۰۱۳
۴- عباس نصیر. نیویورک تایمز پانزده آگوست ۲۰۱۷
۵- احمد رشید. سخنرانی دردانشگاه اتاوا. دوازده سپتامبر۲۰۱۳
۶- دربارۀ قتل مشعل خان. اطلاعیه های اینترنتی
۷- همان منبع، ۳
۸- همان منبع
۹- پرویزهودبی. فارین افرز. دسامبر ۲۰۰۴ ص۱۲۷
۱۰- سخنرانی پروفسورحسین حقانی. ۱۱جولای ۲۰۱۳ در انستیتوی هادسن
۱۱- منبع شمارۀ ۹
۱۲- الکس فون تانزلمن. نیویورک تایمز. ۱۸ آگوست ۲۰۱۷
۱۳- استیفن فیلیپ کوهن. ایدۀ پاکستان، ص۲
۱۴- استیفن فیلیپ کوهن. ایدۀ پاکستان، ص۳
سرگذشت آرامگاه حکیم
محمد ارسی
بهای کلان ِ امّت سازی در شبه قارۀ هند…
یادداشت نویسنده: این مقاله اولین نوشته از مجموعه مقاله هايی در بررسی وقايع تاریخی مهمی است که بعد از جنگ جهانی دوم در خاورمیانه و آسیای غربی رخ داد و در شکل گیری وضع امروزی منطقه و دنیا نقشی تعیین کننده ایفا کرد…
پاکستان نمونۀ روشن ِ یک کشور درمانده است، درمانده درحدی که از حلّ ِ هر مسئلۀ مهم مملکتی، اعم ازداخلی وخارجی يا ملّی و بین المللی، ناتوان است. پاکستان با ۱۶۰ میلیون جمعيت با هفتمین ارتش ِتوانمند ِجهان که به جنگ افزارهای اتمی مجهزاست، در میان دُول ِ درماندۀ عالم که در انگلیسی Failed States می گویند، در بدترین وضعیت ِ ممکن قراردارد که مطلعین منطقه حتی خود محققین و دست اندرکاران ِآن کشور، مثل ِاحمد رشید، موقعیت ِپاکستان را در لبۀ پرتگاه ِ پاشیدگی دانسته، در افق ِ دور، در دراز مدت هم موقعيت ِ رهايی و نجاتی برای مردم ِ مظلوم آن مشاهده نمی کنند.
پاکستان نقطۀ تلاقی ِ مجموعه مشکلات و مسائلی است که هریک از آنها می تواند برای نابودی و پاشاندن ِ هرکشور و مملکتی در دنیا کافی باشد: تروریزم مذهبی، جنگ ِ فرقه- ای، اختلافات ِ قومی و ملی، جنگ قدرت درمیان تشکلات و شخصيت های سياسی، فساد مالی و اجتماعی، ناامنی ِجمعی، فقرعمومی ضعف ِ شدید آموزشی و بهداشتی، بی همسایگی و انزوای سیاسی، جنگ ِطولانی خارجی و کودتاهای ِپی درپی ِ نظامی. این کودتاها به همه کاره شدن ِ نظامیان و معطل ماندن ِ قانوندانان و بی معنی شدن ِ قانون ِاساسی در پاکستان منجرشد. مجموعۀ این علل و عوامل پاکستان را به کشوری سخت درمانده وناکار و هم بسیارخطرناک تبدیل کرده، زیرا مجهّز است به اسلحۀ هسته- ای و آلوده به تعلیمات ِ افراطی تروریستی- جهادی.
درارتباط با تروریزم ِایدئولوژيک جهادی، پاکستان را می شود کانون ِاصلی ِتولید جهادیست های منطقه نامید. نطفۀ طالبان را با یاری دستگاه ِاطلاعاتی ِارتش ِ پاکستان بستند، بن لادن و القاعده در آنجا جان گرفته، ریشه کردند، گروه های ِ تروریستی ِکشمیری، خانۀ امن در پاکستان دارند. سپاه ِصحابه و لشگر ِجنگَجوی که شیعه کشی کار ِشبانه روزی آنها شده، صد درصد ساخت ِخودِ پاکستان است. ازطرفی سوء استفادۀ ابزاری از این باندهای تروریستی- جهادی، بین ِارتش و سرویس های ِ اطلاعاتی ِ پاکستانی و این دارودسته های ِتروریستی، نوع خاصی از دوستی و دشمنی ها را به وجود آورده که به قربانی شدن توده ی مردم پاکستان، حتی ترورخود نیروهای مسلح ِ کشور منجرگشته است. دراین باره روزنامۀ وال استریت جورنال می نویسد:
“ازسال ۲۰۰۱ میلادی تا کنون هفده هزار فرد عادی به دست تروریست های جهادی ازپای درآمده اند و پنج هزار پرسنل ِنیروهای امنیتی نیز در درگیری با این باندهای افراطی جان باخته اند… وزیر کشور پاکستان، نیسارخان می گوید: دشمنانمان به ما دارند ریشخند می زنند… آنها کاری با ما ندارند، زیرا ما خود از درون داریم می شکنیم و از هم می گسلیم”(۱)
درواقع جنگ اسلامی علیه ارتش ِشوروی درافغانستان، که ضیاءالحق حاکم نظامی و دیکتاتور پاکستان پیشتاز و گردانندۀ اصلی آن محسوب می شد و از حمایت بی چون وچرای ِآمریکا و عربستان ِسعودی و تشویق علماء اسلام ومسلمانان ِجهان نیز برخوردار بود پاکستان را به محلّ ِاجتماع تروریست های جهادی ِجهان و کانون آموزش ایدئولوژی جهادی، پرورش ِعنصر ِجهادی و سازماندهی و قدرت یابی ِ تروریست هایی تبدیل کرد که دیگر امکان ِکنترل ونظارت ِ بر آنها برای هیچ قدرت و دولتی در”منطقه ” ممکن نبود. دراین مورد پرزیدنت ِ سابق پاکستان یعنی ژنرال پرویز مشرف چنین می نویسد:
“گفتۀ معروفی هست که آنچه درکوتاه مدت به دست آید، ممکن است به رنجی در درازمدت تبدیل شود. این همان اتفاقی است که برای ما رخ داده، برای آمریکا و عربستان وپاکستان، که به اتفاق درکارزار جهادی علیه اتحاد شوروی شرکت داشتیم. زیرا ما بودیم که “مجاهدین” را به وجود آوردیم؛ آتش تندروی وتعصبات مذهبی را ما درآنها روشن کردیم؛ ما مسلحشان کردیم، ما تغذیه وتأمینشان کردیم و برای جنگ با شوروی فرستادیمشان به افغانستان؛ ما لحظه ای ننشستیم و فکرنکردیم که بعداز پیروزی درجهاد بر ضد شوروی با انبوه این جهادیست ها چه باید کرد؟ چطور بتوان آنها را به یک زندگی سالم ومولد وارد کرد؟ باری ما اشتباه کردیم و این اشتباه به قیمت زیادی برای پاکستان وافغانستان تمام شد …”(۲)
جنگ فرقه ای و اختلافات ِ آنتاگونیستی ِقومی مصیبت ِدیگری است برای پاکستان که از ابتدای تجزیۀ هندوستان و ظهور ِاین کشور مدافع اسلام، گریبانگیر ِ این مملکت شده و با مخدوش شدن مرزهای دین و حکومت، مرحله به مرحلۀ، برعمق وگسترۀ جنگ وجدال های ِ فلج کنندۀ فرقه ای و قومی نیز افزوده شده است!
“درآغاز تشکیل کشور پاکستان، حدود ۲۳ درصد جمعیت آنرا هندوها، بودائی ها، سیک ها و مسیحیان و سایرِغیرِمسلمان ها تشکیل می دادند”(۳)، محمدعلی جناح بنیانگذار کشور پاکستان هم که فردی مدرن، مترقی وموافق با بیطرفی ِ دستگاه دولتی درمیان ِ ادیان و فرقه های مختلف ِ موجود درجامعه بود، دردفاع ِ علنی ازآزادی دینی و عقیدتی خطاب به اعضاء مجلس موسسان پاکستان چنین می گفت:
“دراین کشور پاکستان، شما حق دارید وآزادید که به هر معبد و محلّ عبادتی که مایلید بروید؛ شما آزادید به مسجد بروید یا به هر عبادتگاه ِ دیگری که دراینجا وجود دارد؛ درواقع به هردین وآئین وکاست و عقیده ای وابسته باشید، این تعلّق و وابستگی ِ شما هیچ ربطی با امور و کار ِ”دولت” ندارد…”(۴)
درحقیقت، قصدِ شخص ِقائدِ اعظم- جناح- درجدايی ازهند، ايجاد ِیک کشور و دولت اسلامی درشبه قارۀ هند نبود. یعنی در پی جدایی سرزمین مسلمان هندی از هندوها بود و نه تشکیل کشور اسلامی براساس دین و مذهب و یکه تازی حاکمان شرع. هدف جدّی ِاو ایجاد کشوری بود با اکثریت ِمسلمان، ولی با آزادی ِمذهبی که پیروان ادیان و مذاهبِ مختلف ِموجود در پاکستان با دموکراسی و آزادی در اجرای مراسم ِ سنتی و مذهبی خود آزاد وآسوده خاطر باشند. اما پس از درگذشت او، با تشدیدِ روندِ تبدیل ِکشوری با اکثریت ِمسلمان، به کشور اسلامی پاکستان، زندگی برغیرمسلمانان، چنان سخت و سنگین وناممکن گشت که با از دست دادن ِحقوق ِانسانی وآزادی های مذهبی خود، ناچار به ترک ِکشور اسلامی پاکستان شدند. این مهاجرت و تحلیل رفتن ِجمعیت ِغیرمسلمان، چنان پرشماربوده که:”آن بیست وسه درصد ازجمعیت پاکستان که غیرمسلمان بودند امروزه به سه درصد کاهش پیداکرده است”(۵). شگفتی آور این که کدورت و خصومت با متصوفه و شیعه و احمدیه که حدود سی درصد از جمعیت ۱۶۰ میلیونی پاکستان را تشکیل می دهند، شدیدتر از خصومتی است که در حق ِغیرمسلمانان اعمال می شود؛ زیرا علماء افراطی ِسنّی خاصه وهابی، تودۀ شیعه، احمدیه یا متصوفه را مرتد تلقی کرده، قتل آنها را واجب می دانند. بدین جهت است که طالبان، لشگرجنگجوی القاعده به ویژه گروه تروریستی سپاه صحابه، ترورجمعی ِ جمعیت ِشیعه را به کار جهادی ِجدّی ِخود تبدیل کرده اند. آنها طیّ این دو دهه اخیر با عملیات تروریستی، هزاران تن از زن ومرد وکودک و پیر و جوان شیعه را به خاک وخون کشیده اند. دردناکتر اینکه کثیری از این عملیات تروریستی ِ ضد شیعه و احمدیه جلوی چشم نیروهای امنیتی وانتظامی انجام می گیرد و تروریست ها به هدف خود که وحشت افکنی و نابودیِ جوّ وفاق ِملی، ونفی ِ مدارا ومروّت درمیان ِمردم است، می رسند. اما دردناکترین نوع ترور و سرکوب در مورد روشنفکران غیرمذهبی، سکولارها و لائیک ها اعمال می شود. این افراد که عمدتاً در مراکز فرهنگی و دانشگاهی تدریس یا تحصیل می کنند، دائماً تهدید می شوند، البته نه سرْراست ازطرف مقامات دولتی وامنیتی، بل اعضاء آتش به اختیار ِ شاخه های دانشجویی و دانشگاهی ِ احزاب ِ اسلامی مقتدر و مُتصل ِ به ارتش پاکستان هستند که وظیفۀ حذف ِفیزیکی ِ این روشنفکرها ولائیک ها را به عهده دارند. به این جماعت اهل اندیشه، ابتدا برچسب ِ ضددینی و تهمت می زنند که در حضور جوانان مومن و مسلمان، به نبیّ ِاکرم و مصحف و قرآن علناً توهین کرده اند. سپس، نوبت ِسلاح و چماق و چاقو به دستان ِ بنیادگرا می رسد که جان ِ قربانی را می گیرند!
قتل ِمشعل خان در ماه میلادی آوریل، یعنی چند ماه پیش، دردانشگاه عبدالولی خان که بازتاب ِ جهانی داشت، نمونۀ روشنی از نحوۀ سرکوب وحذف ِ دگراندیشان وسکولارها را درکشوراسلامی پاکستان به نمایش می گذارد.
مشعل خان از جمله دانشجویان پیشرو در دانشگاه عبدالولی خان در مردان بود که نظام ِ آموزشی و محتوای دروس ِمدارس عالی ودانشگاهی پاکستان را که تحت کنترل و نفوذ ملاها، طلبه ها واحزاب ِاسلامی است، سخت مورد انتقاد قرارمی داد. او از فساد اداری و مالی که مراکزتحصیلی ِعالی ِکشور را به تباهی کشیده، پرده برمی داشت . بنابر اطلاعیه های متعددی که درمحیط ِ دانشگاهی درپی ِقتل ِ مشعل انتشار یافته، آمده است که:
“مشعل خان اعلام کرده بوده که مدارکی دالّ برفساد شدید اداری ِمسئولان ِ دانشگاه عبدالولی خان دارد و به زودی آنها را علنی خواهدکرد؛ مسئولان با تهدیدهای سخت، سعی درخاموش کردن اومی کنند، چون نتیجه ای نمی گیرند، او را متهم می کنند که به مقدسات دینی ومذهبی مسلمانان توهین کرده است… درپی این تهمت و اتهام بی پایه که به منزلۀ حکم ِ قتل او بود، اعضاء به خشم آمدۀ جمعیت ِاسلامی ِ دانشجویان – فرزند حزب جماعت اسلامی – و فدراسیون دانشجویان پشتون، وارد کار شده، جلوی چشم ماموران انتظامی درمحوطۀ دانشگاهی، مشعل خان را بعد ازضرب و شتم مفصّل با شلیک گلوله می کشند و دوست و همراه او را هم سخت زخمی می کنند؛ گفتنی است که در مراسم خاکسپاری او هیچ آخوندی حاضر به اجرای مراسم مذهبی نمی شود و در مورد قتل او هم بازرسی و دادرسی صورت نمی گیرد …”(۵)
ازطرفی پاکستان، نقطۀ جوشان ِرقابت ها و درگیری های ِ قومی وقبیله ای است. درواقع نظام فدرالی هم که برای ِ حفظ ِ وحدت ملی و تمامیت ارضی ِ مملکت پذیرفته و پیاده شده، درعمل به شکست سختی منتهی گشت. یعنی به جای يکپارچگی به چندپارگی دامن زده، و به جای وحدت وحسّ همدلی، به نفرت وخصومت وتفرقۀ قومی و منطقه ای انجامیده است!
باری در این کشور چند قومی که قراربود زیرسایۀ اسلام، دموکراسی پارلمانی و فدرالیسم، میلیون ها نفراز اقوام و قبائل ِ گوناگون در فضای صلح و دوستی با هم کار و زندگی کنند، سال هاست که همه به جان هم افتاده و چنان درگیر و دارجنگ و جدال غرق اند که اگرچاره ای پیدا نشود، و اتنوسنتریسم و رژیونالیسم، به بهانه های مختلف، مدام تشدید وترغیب گردد، بقای پاکستان درآیندۀ نزدیک زیر پرسش جدی خواهد رفت.
هم اکنون در این کشور اسلامی ِ چند قومی، هرقوم و قبیله و ایالتی در فکر منافع خویش است، یعنی حسّ مشترک ِتعلّق به یک ملت واحد وجودندارد. پنجابی ها که شصت درصد جمعیت ۱۶۰ میلیونی پاکستان را تشکیل می دهند، نظر به اینکه هفتاد درصد ارتش بزرگ پاکستان ازپنجابی هاست، خود را مالک اصلی این کشور می دانند و بر دیگر اقوام موجود دراین کشور فخر و بزرگی می فروشند. مردم ایالت خیبر پختون خوا مانند سندی ها و بلوچها خود را قربانی سلطه جويی پنجابی ها دانسته، مدام در دشمنی و خصومت با پنجابی ها و با دیگر اقوام اطراف خود هستند. افزون براینها اوضاع نابسامان مناطق شمالی “کشور” در همسایگی با افغانستان است. اقوام ِشورشی هوادار تندروهای مذهبی، توانسته اند با استفاده از شرایط جغرافیايی و طبیعی مناطق مرزی، مناطق گسترده ای را ازحوزۀ حاکمیت دولت مرکزی جداکرده، عملاً از پاکستان، خودمختار شوند!
در چنین جوّی از درگیری های قومی و قبیله ای است که ماشین دولت مرکزی هم ازکار افتاده و درمانده و فرسوده وناکار گشته است. احمد رشید روزنامه نگار معروف پاکستانی در همین مورد می نویسد:
“ناتوانی گروه های قومی پاکستانی دریافتن تعادل ِسیاسی ِموثر و کاری میان یکديگر، و نیز ناتوانی سیستم سیاسی و احزاب و ارتش پاکستان در یاری به این اقوام برای برقراری چنان تعادلی، فاکتور مهمی در دائمی شدن این درماندگی ِدولتی درپاکستان است”(۷)
گفتنی است که ازآغاز پیدایش ِپاکستان، ستیزه جويی ِ قومی وملی بخشی مهم از تاریخ این کشور پُرجمعیت و تازه کاربوده است. زیرا تنها با توجه به یک عامل، یعنی اسلامیت بود که آن را تشکیل دادند وعوامل اصلی در تأسيس ِ یک دولت- ملتِ مدرن را – که عبارتند از همبستگی های قومی، پیوندهای تاریخی، همبستگی های زبانی و فرهنگی، آداب و رسوم مشترک، تعلّق ِ به وطن و سرزمین ِ واحد و اقتصاد واحد – فراموش کردند و تمامی مولفه های ضروری برای شکل دادن به یک کشور مدرن را در اعتقادات ِ یک دین خاص خلاصه نمودند. درحقیقت از بدو پیدایش پاکستان، درگیری هایِ قومی هم روی دو موضوع خیلی جدی متمرکز شد:
اول: موضوع مهاجرین. دوم: مسئلۀ پاکستان شرقی یا بنگال موضوع مهاجرین. مسئلۀ تودۀ مسلمان، انبوه ِفعالان سیاسی ودینی و سرآمدان فکری مختلفی بود که هند را ترک کرده، به امید ایجاد کشوری امن برای مسلمین به پاکستان آمده بودند. خود محمدعلی جناح بنیانگذار پاکستان، اهلِ بمبئی بود، لیاقت علی خان نخست وزیر از مردم شمال ِهند، وکثیری از اعضاء مسلم لیگ نیز از هند به پاکستان آمده بودند. درواقع فقط اقلیتی از این مهاجران توانستند درمیان مردم بومی منطقه پذیرفته شوند. حتی مسلم لیگ که سازندۀ پاکستان بود، بعداز درگذشت محمدعلی جناح و لیاقت علی خان، روی به افول گذاشت. یعنی پنج سالی نگذشته بود که ترکیبی از ارتش، دستگاه اداری منطقه و زمینداران بومی، جای حزب رهبری کننده مسلم لیگ را گرفتند و رابطۀ خصمانه و ناجوری میان آن مهاجران و مردم بومی پاکستان به وجود آمد، که هنوز هم که هنوز است آن اختلافات قدیمی در اشکال نویی ادامه دارد!
دومین مسئله، مربوط به بنگال یا پاکستان شرقی بود که سهم بسیار ناچیزی در قدرت مرکزی داشت، یعنی عملاً تحت سلطۀ پاکستان غربی محسوب می شد و وقتی در همان ابتدای کار، به دستورخود جناح، زبان اردو به بنگالی ها هم تحمیل گردید، درگیری های قومی، اتنیکی- فرهنگی نیز میان دوطرف فوران کرد!
این درگیری های قومی که نتیجۀ خود برتربینی بخش ِغربی بود، کار را به نارضایتی ِعمومی دربنگال و خواست جدایی از پاکستان غربی کشید. عاقبت با پیروزی ِعظیم حزب عوامی شیخ مجیب الرحمان در۱۹۷۱میلادی، بخش شرقی به نام بنگالادش اعلام استقلال کرد. ژنرال یحيی خان حاکم نظامی پاکستان، ندای استقلال خواهی مردم بنگال را نشنید و حکم به سرکوب خونین دولت و ملت بنگال داد… در نتیجه، در اندک زمانی، بنگال به خاک وخون کشیده شد. دراین مورد، منابع بنگالی از سه میلیون کشته و زخمی و گمشده گزارش می دهند، که واقعیت ماجرا هرچه باشد، ازگسترۀ درگیری و سرکوبگری ها خبرمی دهد.
درنهایت، با دخالت نظامی هند درآن ماجرا، بنگلادش پس از ۲۴ سال درگیری ِ مدام با پاکستان غربی، به استقلال ملی دست یافت و از زیرسلطۀ غیر درآمد. دو دهه و نیمی از تشکیل پاکستان نگذشته بود که به دو بخش ِاصلی ِ تشکیل دهندۀ خود تجزیه گردید.
اما این شکست بزرگ در بنگال، برای حاکمان پاکستان، به ویژه برای نظامی ها شروع ِدرس عبرتی نشد! پنجابی ها که در مراکز قدرت، خاصه در نیروهای مسلح، دست بالا را داشتند، در انحصار قدرت و ثروت و امکانات ِمملکت، تلاش بیشتری از خود نشان دادند… ازطرفی استقلال بنگال، مناطق دیگری از پاکستان را به فکر جدایی و استقلال انداخت. جدی ترین حرکت تجزیه طلبانه، در بلوچستان، وسیعترین ایالت پاکستان، شروع شد و کار به مبارزۀ مسلحانه کشید، بنا به گزارش های متعدد، درسال ۱۹۷۴میلادی حدود پانزده هزار بلوچ ِ مسلح به سلاح های عراق بعثی، به جنگ و جدال با دولتِ مرکزی مشغول بودند تا مانند بنگلادش به استقلال ملی دست یابند…
این دور از حرکت استقلال طلبانۀ بلوچ ها که با برخوردِ تندِ دولت مرکزی روبه روشده بود، درزمان ضیاءالحق به شدت سرکوب و تضعیف گردید، ولی از بین نرفته، درواقع خاموش و منتظر ماند تا در زمان مناسب، نزدیک به یک دهه پیش، دوباره آغازشود.
درحال حاضر پاکستان با چندین شورش مسلحانۀ قومی و فرقه ای و جدايی طلبانه روبه رو است که کشور را در ناامنی وآشفتگی ِ ویرانگری فروبرده است:
یک: تجزیه طلبی در بلوچستان که از کنترل خارج شده؛ دو: جنبش طالبان ِ پاکستان که درشمال و بخش هايی ازشمال غربی، شکل ِ قومی و فرقه ای به خود گرفته است؛ سه: قیام و نافرمانی اقوام پراکندۀ مناطق هم مرز با افغانستان، و بدتر از همه دعوا ودرگیری ِ مسلحانۀ هزاران گروه ِقومی و مسلکی وسیاسی و مافیايی در شهر بیست و دو میلیون نفری ِکراچی: “در این درگیری های قومی و فرقه ای و باندی… گاهی هزار تا سه هزار نفر در روز به قتل می رسند”(۸)
باری، درچنین حدّی از ناامنی ِعمومی، اوضاع درهم ریختۀ قومی، قتل ِعام های تروریستی، فساد ِ سیاسی و مشکلات ِ متعددی که پاکستان با آنها رو به رو است، توسعۀ پایدار، رشد ِفرهنگی و رفاه عمومی یا ترقی و تعالی ملی هم بی معنی شده است. در معنا درماندگی ِدولتی، به فقر و عقب ماندگی و بدبختی ِعمومی منجرگشته و در حال حاضر راه نجاتی دیده نمی شود!
پاکستان از جمله عقب مانده ترین کشورهای دنیاست. با وجود استعداد و امکاناتی که دارد، نه به يک کشور صنعتی تبدیل شده، و نه به توسعۀ پایداردست یافته؛ “پاکستان دارای اقتصادی نحیف وضعیف است و عمیقاً وابسته به درآمدی است که پاکستانی ها با کار در کشورهای دور ونزدیک به کشور خود می فرستند. صنعت نسّاجی، که صدور فرآورده هایش در تولیدات صنعتی ِ کشور، نقشی کلیدی دارد، در بُعد فنی در سطح بسیار پائینی قرارگرفته و ازطرفی نیروی کار”جامعه “پاسخگوی خواست های یک اقتصاد مدرن نمی باشد.. لذا در دراز مدت، با اندک مایه و فرصت اقتصادی، این زاد و ولد وحشتناک و تراکمِ جمعیت شهری، با سیستم آموزشی ِورشکسته و فضای تخاصم موجود در پاکستان، تودۀ بدآموخته وعقب مانده ای ازجوانان پدیدخواهدآمد که به جای دست یابی به رشد و ترقی اقتصادی، طعمۀ مستعدی برای حرکت ها و عناصر ِسیاسی افراطی خواهند بود”(۹)
و امّا فقر و عقب ماندگی آموزشی، مصیبت دیگر مردم مظلوم پاکستان است که به مشکلات ِدیگری نیز دامن زده است. در حال حاضر پاکستان از “لحاظ توسعۀ انسانی درپائین ترین رده های فهرست سازمان ملل قراردارد، یعنی از عقب مانده ترین ها دردنیا محسوب می شود”. پروفسور حقانی سفیر سابق پاکستان در واشنگتن دراین مورد می گوید:
“در سال ۱۹۴۷میلادی ۱۶درصد جمعیت پاکستان سواد آموخته بودند، در هندوستان ۱۸درصد ِمردم. حالا در هندوستان، نرخ باسوادی از ۱۸ درصد درسال ۱۹۴۷ به ۷۵ درصد و در پاکستان به ۵۵ درصد رسیده است. بدتر از هر چیزی، شرایط آموزشی و تعلیمی دختران است که روز به روز بدتر می شود. به عنوان نمونه ۶۲ درصد از دختران ِ پنج تا پانزده سالۀ پاکستانی ازامکانات تحصیلی محروم اند و به هیچ کلاس درسی، حتّی نوع مذهبی آن دسترسی ندارند”(۱۰)
دراین میان، صرف ِنظر ازحضور هزاران مدرسۀ مذهبی که با یاری ثروتمندان ِاماراتی و سعودی، در کار ترویج ِوهابیسم و جهادیزم هستند، این اسلامیزاسیون ِ دانشگاه ها به لحاظ فرم و محتوای درسی و سیستم اداری است که این مراکزعالی ِآموزشی را سخت درهم ریخته، به محیطی ناسالم، ضدّ ارزشی و خطرآفرین برای پاکستان و تمام منطقه تبدیل کرده است. درواقع این تشکیلات علماء دینی، احزاب اسلامی ِمتحد ارتش و شاخه های احزاب قومی-اسلامی هستند که با حضور قدرتمند خود در دانشگاه و مراکز عالی تحصیلی، هرخواستی را به مسئولان ِ دانشگاهی حتی به وزراء تحمیل می کنند. یکی از فیزیک دانان پاکستانی، پرویزهودَ بهوی دراین باره می نویسد:
“بزرگترین خطر برای آیندۀ پاکستان، نه تنها مدارس دینی، شاید همین سیستم آموزش عمومی آن باشد که عناصر متعصب مذهبی را برای جهاد و شهادت تعلیم می دهد … به عنوان نمونه، همین آشوب ها و تظاهرات ِخشونت بار اخیر ِاسلامیست ها، خانم زبیده جلال وزیرآموزش عمومی را واداشت که بگوید: “من نیزخود یک بنیادگرای اسلامی هستم و کتاب های درسی و تعلیمی را که آیات ِ جهادی قرآن درآنها درج نشده باشد، قابل ِ قبول نمی دانم…”(۱۱)
باری این است موقعیت کشوری که برای تأسیس آن، به قول مورخ معاصر، تانزلمن: “ازدویست هزار تا دومیلیون کشته دادند و از دَه تا بیست میلیون آواره وگمشده…(۱۲)” تا سرزمین ِ امنی برای مسلمانان هندی ایجادکنند، ولی مملکت درمانده ای به وجودآمد که:
“برخی آنرا دولت یاغی می گویند، برخی عنوان ِ یوگوسلاوی اتمی را به کارمی برند؛ بعضی هم براین نظرند که پاکستان خطرناک ترین نقطۀ دنیاست. نخست وزیر سابق هند، جاسوانت سینگ، می گفت: پاکستان همان دولت ِطالبانی است؛ و روشنفکر معروف فرانسوی، برنارد هنری لوی، از آن به عنوان متخلّف ترین کشور دنیا اسم می برد” (۱۳).
ولی نویسندۀ این سطور با تحلیل استفن کوهن- مولف ِ کتاب ِ ایدۀ پاکستان – موافق است که پاکستان را کشوری درمانده نامیده، به تشریح پنج نوع ورشکستگی می پردازد که پاکستان به آنها مبتلا است:
” ۱- شکست در برآورده کردن انتظارات گذشته ۲- شکست دراجرای قول وقرارهایی که گذاشته بودند؛ ۳- ورشکستگی ِدیدگاهی ونظری، زیرا بنیانگذاران پاکستان درپی ایجاد کشور پاکستان بودند، اما ملّاها، بوروکرات ها و نظامی ها دیدگاه و نظر خود را تحمیل کردند و جمهوری اسلامی پاکستان را ساختند؛ ۴- ناکارآمدی و ورشکستگی اقتصادی… ۵- ورشکستگی دررهبری، درمعنا شکست ِ رهبران مملکت در جلب اعتماد تودۀ مردم پاکستان…”(۱۴)منشأ واقعی ِرنج و درماندگی پاکستان؟
ریشۀ مشکلات و ورشکستگی ِپاکستان را از جنبۀ نظری در افکار و عقاید افرادی مثل اقبال لاهوری باید جستجوکرد و از نقطه نظر سیاسی در جنگ و جدال دائمی با هندوستان برسر کشمیر!
درمورد اول باید گفت: آنچه بعد از تاسیس پاکستان، جدای از نيّت خیر و سکولار محمدعلی جناح، به عمل درآمد، نتیجۀ پسین ِافکار ِپیشین اقبال و امثال او بود که سال ها پیش از تجزیۀ هند، بذر آن عقاید مذهبی- سیاسی را در ذهن انبوه میلیونی مسلمانان کاشته بودند وآنها را نه درجهت ِ ملت سازی، مدرنیت و تعالی، بل در راستای ِامّت سازی و جهانگیری اسلامیسم سوق وشوق می دادند.
اشعار اقبال که مالامال از نوستالژی گذشته، عشق به احیای دینی و برقراری روابط دینی ِ گذشته و از طرفی مخالف سکولاریسم و منتقد آتاتورک است که به خلافت ِ عثمانی نقطۀ پایان گذاشت، نقشی تعیین کننده درکشاندن ِ پای ِپاکستان به گرداب جهادی ِ کنونی داشته و امروز نیز دارد! به این دلیل درگیری بر سرکشمیر را علتُ العلل درماندگی پاکستان می توان نامید که ترکیبی از ارتش، احزاب افراطی اسلامی و بوروکرات ها، از همان دهۀ اول پیدایش پاکستان، از موضوع کشمیر و فضای جنگی با هندوستان، ناندانی وابزاری ساختند برای امنیتی/جنگی کردن فضای عمومی و توجیه کودتاها وسرکوبگری هايی که به نام حمایت از مسلمانان ِ دربند کشمیر و مبارزه با “تجاوزگری های هند” انجام می دادند. درواقع از مسئلۀ کشمیر، چنان امر ِدینی و ناموسی ِعظیمی برای پاکستان ساخته اند که بدون حلّ ِ آن، حلّ هیچ مسئلۀ شبه قارۀ هند ممکن نمی شود. درمعنا طبقۀ جنگی-اسلامیستِ صاحب سلاح اتمی در پاکستان که تهدیدی جدی برای دنیا شده، فرآوردۀ گام به گام ِ ناموسی شدن ِمسئلۀ کشمیر و جنگ و جدال دائمی با هند است.
اول مهر ماه ۱۳۹۶شمسی
برابر با بیست وسوم سپتامبر ۲۰۱۷میلادی
محمد ارسی، تگزاس
منابع:
۱- وال استریت جورنال چهارده اوت ۲۰۱۷ میلادی
۲- پرویز مشرف. درخط آتش. ص۲۰۸
۳- احمد رشید. سخنرانی دردانشگاه اُتاوا. دوازده سپتامبر۲۰۱۳
۴- عباس نصیر. نیویورک تایمز پانزده آگوست ۲۰۱۷
۵- احمد رشید. سخنرانی دردانشگاه اتاوا. دوازده سپتامبر۲۰۱۳
۶- دربارۀ قتل مشعل خان. اطلاعیه های اینترنتی
۷- همان منبع، ۳
۸- همان منبع
۹- پرویزهودبی. فارین افرز. دسامبر ۲۰۰۴ ص۱۲۷
۱۰- سخنرانی پروفسورحسین حقانی. ۱۱جولای ۲۰۱۳ در انستیتوی هادسن
۱۱- منبع شمارۀ ۹
۱۲- الکس فون تانزلمن. نیویورک تایمز. ۱۸ آگوست ۲۰۱۷
۱۳- استیفن فیلیپ کوهن. ایدۀ پاکستان، ص۲
۱۴- استیفن فیلیپ کوهن. ایدۀ پاکستان، ص۳
«برخی بزرگ به دنیا می آیند، برخی دست آوردهای بزرگی دارند، و برخی نیز بزرگی بر آنان تحمیل می شود.»
دکتر نصرت الله ضیایی بی تردید «دست آوردهای بزرگی» داشت.
آثار او از ترجمه کتاب های متعدد ، مقالات پژوهشی در باب «روانشناسی کودکان ناسازگار اجتماعی»، نوشتار هایی متعدد در شرح حال شخصیت های ادبی و اجتماعی ایران ، ده ها مقالۀ ادبی و تحقیقی در فصلنامۀ ره آورد – لس آنجلس، آخرین تصحیح دیوان سعدی و کتاب هزلیات در دیوان سعدی (که در شرکت کتاب – آماده چاپ است) و آثار بسیاری دیگر (که هنوز به چاپ نرسیده)، می تواند نمایانگر سخت کوشی او در گسترش ادبیات ایران باشد. هنوز انبوه دست نوشته های او در اطاق کارش، آماده برای چاپ است. اما افسوس که جز دو ترجمۀ کتاب، بقیۀ آثار او تاکنون چاپ نشده تا از دست آوردهای بزرگ ادبی او رونمایی شود. امیددارم در آینده – اگر زمان فرصت دهد – بتوانم در انجام این مهم با خانوادۀ فرهنگ پرور او همیاری داشته باشم.
افزون بر این، او توانسته بود به مقام بسیار ارزشمند دیگری دست یابد: به مقام والای «صلح». «صلح» به مفهوم روانشناسی و عرفانی آن. «صلح با خود» و «صلح با خلق».
او با خود در صلح بود. او همان بود که می نمود. گرهی اساسی و بازدارنده در سامان شخصیتی او وجود نداشت. «صلح و آشتی با خود» در بافت روانی او آشکارا مشاهده می شد. «تضاد درون» -که اکثر مردم جهان ما گرفتار آن هستند و مایۀ خشم و غم و ناهنجاری های روانی خود می شوند و اسباب رنج دیگران را فراهم می سازند – در او به حداقل ممکن رسیده بود.
او با خلق و مردم در «صلح» بود. می شود گفت که او با همه آنان که وی را می شناختند در آشتی بود. در این سال های بسیار که همدم او بودم، هرگز کسی از او اظهار گله ای حتی جزیی نکرده بود.
این مقام را به این سبب به دست نیاورده بود که هرگونه اندیشه ناروا را بپذیرد و دم فرو بندد تا دیگری را از خود گله مند نسازد، بلکه در برابر هر آنچه که از دیدگاه او ناصواب بود نظر خود را به صراحت بیان می کرد و بیمی از گله مندی دیگران نداشت. اما چنان آرام و متین و مستدل سخن می گفت که طرف مقابل نمی رنجید و ارادت او بیشتر هم می شد.
او جوانه های صلح و آشتی را در هر گروهی که بود با رفتارش، با گفتار گرم وشیرینش می کاشت و بارور می کرد.
چگونه این گونه بی پروا خلقیات او را می نویسم؟ شاید شرح آغاز آشنایی و دوستی و سرانجام همدمی من با او بتواند به این پرسش پاسخ دهد:
***
با او در یک «شب شعر» در شهر انسینو (لس آنجلس) آشنا شدم. منزل زنده یاد دکتر اسفندیار امیرشاهی.
برای نخستین بار بود که آنجا میرفتم. همۀ چهره ها – جز دکتر ناصر انقطاع – برایم ناآشنا بودند. در نوبت خود، شعری از مولانا خواندم و به جمع ناآشنا پیوستم. مردی که کنارم نشسته بود، لطف کرد و جملات محبت آمیز گفت. تشکر کردم و ساکت ماندم. وقتی نوبت او شد و پشت تریبون رفت، نه فقط از صدای آرام و آرامش بخش او ، بلکه از موضوع پر محتوایی که به شایستگی بیان می کرد، سرمست شدم و دریافتم که با مردی بزرگ روبرو شده ام . پس از پایان برنامه و هنگام صرف شام، با صمیمیت از حال واحوالم پرسید. از کارم، خانواده ام و گذران اوقات بیکاری ام . اثر کلمات و صدای مهر آمیز او مرا سر ذوق آورد. چند دقیقه گفتگوی با او، چنان در من اثر گذارد که انگار سال ها او را می شناختم. نگاه مهربار او از درون چشمان فرورفته در گودی چشم و تبسمی که محبت و صفای درونی را می شد آشکارا در آن دید ، شوق مرا برانگیخت. در همان چند دقیقه مهر او به دلم نشست و این مهر تا سحرگاه روز دوشنبه ۲۶ ژوئن ۲۰۱۷ روز به روز افزون ترشد. چه می گویم؟ هم اکنون نیز که روی در خاک کشیده و هرگز باز نخواهد گشت، دریای این مهر در دلم موج می زند.
از آن شب به تدریج دوستی ما پا گرفت. فصل مشترک این دوستی، دلبستگی تسکین ناپذیر ما به کارهای ادبی بود وسپس به نشر آثار ادبی ( از دیگران و از خودمان) . من ضمن این که می نوشتم، اطلاعات فنی و نحوه چاپ کتاب را می دانستم و او در ویراستاری مطالب تسلط بسیار داشت.
قصد داشتیم نوعی تاریخ شفاهی از شخصیت های تاریخ معاصر ایران را که در لس آنجلس حضور دارند، تهیه کنیم. در این زمینه چندین سال پیش تاریخ شفاهی از رجال درجه اول ایرانِ زمان محمدرضاشاه، به همت دکتر حبیب لاجوردی در دانشگاه هاروارد تهیه شده بود . ما، اما، در صدد بودیم از رجال صاحب مقام درجه دوم مانند معاون وزارت خانه ها، مدیر کل ها که گرچه در صدر جریان نبودند، ولی از اطلاعات گسترده ای از روابط وزرا و همچنین از رویداد های سیاسی پشت پرده ، آگاهی داشتند، درخواست مصاحبه کنیم. اتفاقاً این شیوۀ پژوهش تاریخی می توانست بندهای «خود سانسوری» رجال درجه اول را بگسلد و گوشه های تاریک و ناگفتۀ جریان های تاریخی نظام پادشاهی محمدرضاشاه راروشن تر گرداند. اما این کار با همۀ جذابیتی که برای ما داشت، متاسفانه به سبب گرفتاری های مختلف هرگز به انجام نرسید.
با این حال به درخواست من مقالاتی از نوشته ها یا ترجمه های خود را به من سپرد تا در فصلنامۀ «تاریخ و مسائل جهان» که منتشر می کنم، چاپ شود. مانند مقاله های: «حروفی گری در آسیای صغیر» ، «سوریۀ استبداد زده در چنبرۀ تقابل باور های علوی و سنی»، « تأثیر ادبیات سومری در ادیان تک خدایی» و چندین مقالۀ دیگر که مورد اقبال خوانندگان قرار گرفت و نامه های بسیاری به ما رسید.
از حدود چهار سال پیش تصمیم گرفتیم آثار خود دکتر ضیایی را چاپ و منتشر کنیم. نخستین کتاب را که ترجمۀ کتاب « حاجی بکتاش ولی، از افسانه تا حقیقت» اثر «ایرن ملیکوف» بود، نشر دادیم و کتاب دیگر او، ترجمۀ کتاب : « تاریخ منجم باشی: صحایف الاخبار فی وقایع الآثار» را برای ناشر ایرانی (انتشارات مهراندیش – تهران) فرستادیم که چاپ و منتشر شد.
این همکاری سازنده سبب شد که بیشتر روزهای هفته در کنار او باشم و چه بهره های پربها از این مصاحبت بردم. طوری شد که دوستان مشترک مان هر وقت مرا می دیدند حال او را می پرسیدند و هر زمان که با او ملاقات می کردند حال مرا جویا می شدند. ما دیگر دو یار جداناشدنی شده بودیم . اما سرانجام «قدرتمندترین عامل جدا کننده» طبیعت، ما را از هم جدا کرد.
این اواخر روی کتاب خاطرات او کار می کردیم . تقریبا هر روز به مقابله و بررسی تایپ ها و نوشته های او می پرداختیم. اما پس از بیماری سرطان، دیگر رمقی برای او باقی نمانده بود تا به کار ادامه بدهد. با این حال اصرار داشتم که مقدمۀ جلد اول کتاب خاطرات خود را – هرچند کوتاه – بنویسد. و هربار که درخواست می کردم پاسخ می داد: «مهدی جان، بگذار هر وقت کمی حالم خوب شد می نویسم، قول می دهم». او مانند همیشه به قول خود عمل کرد و ۹ روز پیش از درگذشت اسفبارش خبر داد که مقدمه را نوشته است. این نوشته، آخرین دست نوشتۀ او است که در دست ما است. آن روز که رفتم نوشتۀ مقدمه را از او بگیرم ، بعد از ظهر روز شنبه ۱۷ ژوئن بود. قرار بود فردا یکشنبه به بیمارستان برود تا نوع جدیدی از شیمی درمانی بر روی او انجام پذیرد. به خواست او اتومبیلم را در پارکینگ آپارتمانش در بلوار «بلبوآ»گذارده بودم. یک ساعت بعد، وقتی از او خداحافظی می کردم، برای باز کردن در پارکینگ عمارت همراه من با آسانسور به پایین آمد. بعید می دانم در آن زمان به مهابت بیماری و دشواری درمانش آگاه نبوده باشد، ، با این حال در آسانسور همچنان سرزنده می نمود و خندان و شوخ بود. هنوز صدای مهربان او را هنگام خداحافظی در پارکینگ و کنار اتومبیلم می شنوم که گفت: «مهدی جان نگران نباش به زودی از بیمارستان بر می گردم و کارمان را ادامه می دهیم». شگفتا که او به من دلداری می داد.
او تا سه روز پیش از واقعه درگذشتش سرپا بود، جمعه ۲۳ ژوئن دوست مشترکمان «دکتر ساموئل دیان»، به دیدارش رفت و با هم در راهرو بیمارستان قدم زدند و صحبت و شوخی می کردند. صبح یکشنبه وقتی به فرح خانم (همسرش) تلفن کردم و حالش را پرسیدم ، گفت تب شدید دارد و می گویند «نومونیا» است. وقتی این خبر را تلفنی به دکتر دیان اطلاع دادم، با صدای گرفته و بغض آلودی گفت: «سیاح زاده، ما رفیق مهربان خودمان را از دست دادیم.» او به سبب تخصصی که داشت می دانست در این شرایط جسمی، «ضیا» از «نومونیا» جان سالم به در نخواهد برد. و چنین هم شد. فردا، صبح دوشنبه ۲۶ ژوئن، وقتی به فرح خانم تلفن کردم صدای های های گریه او را شنیدم که می گفت: «آقای سیاح زاده، من همسرم و شما رفیقتان را از دست دادید و ……..»
هنگامی که چند ماه پیش، آن واقعۀ تصادف اتومبیل با او (اتومبیلی که اتفاقاً راننده اش یک خانم جوان ایرانی بود،) پیش آمد و پایش صدمه دید، از تفریح و ورزش دلپذیر خود محروم شد. کاری که خود می گفت در تمام مدت اقامتش در امریکا ترک نشده بود. او عادت داشت هر روز (بدون استثنا، در سرما و گرما) از ساعت ۸ تا ۱۰ صبح پیاده روی کند. کلاه لبه دار خود را بر سر می گذاشت، کیف نسبتاً کوچک خود را که همواره با او بود روی شانه آویزان می کرد ، ضبط صوت کوچک خود را در آن می گذاشت ، گوشی به گوش، در حالی که اغلب صدای گوشنواز محمد رضا شجریان را می شنید راه می رفت. به من می گفت: «این راه رفتن و این صدا به من انرژی می دهد.» این راهپیمایی – به قول خود او – یک نوع مدیتیشن بود که طرح نوشته های بعدی او را در ذهنش شکل می داد. اما پس از این تصادف، از راه رفتن روزانه محروم شده بود و همین، به تدریج توان او را تحلیل برد. و سرانجام او را از پای درآورد.
او بزرگ به دنیا آمده بود. «خان زاده» ای از ایل بزرگ افشار، در خانواده ای در شهر کوچک تکاب. در کتاب خاطرات خود، از پدر و مادر به نیکی یاد می کند اما پیکان قلم او رو به سوی «پدر بزرگ» دارد. با احساس عاشقانه ای که در اوان کودکی به پدر بزرگ خود داشت، خودخواسته از خانۀ پدری جدا شد و در یک روستا کنار او زندگی می کرد، شاید بتوان پنداشت که پدر بزرگ، الگوی مناسبی از شکل گرفتن بنیاد شخصیت دکتر ضیایی بوده است. گویی او خود به این امر واقف بود. شرحی که از پدر بزرگ در جلد اول خاطراتش می دهد، تصویری – هرچند مبهم – از شخصیت خود اوست. البته با دیدگاهی وسیعتر و فراخ تر از زمان پدر بزرگ. در خاطرات خود نوشته است :
« … هنوز به مدرسه نمی رفتم. در خانه بودم پهلوی پدر و مادرم. اما همیشه خیالم پر می کشید به سوی پدر بزرگم. من آن قدر به پدر بزرگ مهربانم وابسته بودم که از هر فرصتی سود می جستم تا به ده بروم و در کنار پدر بزرگم باشم. ولی این آرزو همیشه حاصل نبود. من فرزند پدر و مادر خودم بودم و می بایست در کنار آنها باشم و در خانۀ خودم زندگی کنم. اما من به قبول چنین وضعی رضایت نمی دادم. آن روزها را خوب به خاطر دارم که پدر بزرگ آمده بود به خانۀ ما و من چه شوق و شوری داشتم و چه کیفی می کردم. اما بالاخره آن روز فرا رسید که پدر بزرگ عزیز به خانه اش برگردد. اسبش را زین کردند و او پا در رکاب گذاشت و به راه افتاد. من با اصرار از پدر و مادرم خواستم که اجازه بدهند با پدر بزرگ بروم به ده اما آنها با سماجت خواسته مرا رد می کردند. کارم به گریه و زاری کشید. سودی نبخشید. با صدای بلندتر بنای جیغ و داد گذاشتم. ولی آنها همچنان دست و پای مرا گرفته بودند و نمی گذاشتند حرکت کنم و اعتنایی هم به آه و زاری من نمی کردند.
مادرم رفت و چند تا سیب و گردو آورد و پیش چشم من گرفت بدان امید که با قربانی کردن آن ها که در وضعیت آن زمان تکاب حکم مائده های آسمانی را داشتند مرا از رفتن منصرف کند و به گریه و زاریم پایان بدهد. سیب و گردو چیزهایی نبودند که آدم بتواند به آسانی از آنها صرف نظر بکند. اما با پدر بزرگ بودن هم نعمت کمی نبود. با این حال تردید نکردم و سیب ها و گردوها را از مادرم گرفتم و آنها را در جیب ها و چاک پیراهنم جای دادم اما به جای اینکه با این رشوه از خر شیطان پیاده بشوم و با آنها به خانه برگردم به سرعت تمام از در حیاط زدم بیرون و درامتداد خیابانی که پدر بزرگم پیش می رفت به دویدن پرداختم. پدر و مادرم که خیال می کردند من با هدیه سیب و گردو از خر شیطان پیاده شده ام و دیگر برای رفتن به ده اصرار نخواهم کرد وقتی این «جرزنی» را دیدند برآشفته و خشمگین شدند و سر در پی من گذاشتند. من با دیدن آنها که تعقیبم می کردند، همچنان که به سرعت می دویدم، شروع به فریاد و فغان کردم و مرتبا داد می زدم. یا علی! یا حسین! یا «بابا» که گویا من پدر بزرگم را هم مانند نام هایی که از آنها یاد می کردم، جزو قدیسین می دانسته ام. عابران کنجکاو به این منظره با شگفتی نگاه می کردند و بعضی ها از پدر و مادرم می پرسیدند، چه شده؟ اما آنها بی آنکه دست از تعقیب من بردارند، به سئوالات کسی جواب نمی دادند و با سماجت در پی من می دویدند. پدر بزرگ در دویست سیصد متر جلوتر اسب می راند و من با دیدن او که به آهستگی با تازیانه چرمی قهوه ای رنگش گردن و کپل اسبش را نوازش می داد که تندترش براند، بر شتاب دویدن و شدت فریاد کردنم افزودم.
دقیقه ای بعد بالاخره پدر بزرگ که متوجه قشقرق پشت سرش شده بود، دهنۀ اسب را چرخاند و به سوی ما آمد. من در آن لحظه در میان بازوان نیرومند پدر و مادرم اسیر شده بودم و آنها بالاخره توانسته بودند دستگیرم کنند. اما در همین حال وقتی چشم پدر بزرگ به چهرۀ درد کشیده من افتاد با عصبانیت به پدر و مادرم گفت: چرا بچه را می کشید، چرا خجالت نمی کشید؟ پدر و مادر بیچاره ام بی آنکه جوابی بدهند یا جرات جواب گفتن داشته باشند، ساکت ایستاده بودند و با حیرت من و پدر بزرگ را تماشا می کردند. پدر بزرگ همچنان که بر روی زین اسب نشسته بود خم شده و دست مرا گرفت و پیکر نحیفم را از میان بازوان پدر و مادرم بیرون کشید و به ترک اسب خود سوار کرد. در این حال مادرم با خشمی فرو خورده خودش را به من نزدیک کرد و با صدایی آهسته به گوشم پچ پچ کرد که:
– حالا که می خواهی بروی باید سیب ها و گردوها را پس بدهی و دستش را به طرف من دراز کرد که آنها را از جیب و گریبانم دربیاورد. باز هم فریاد زدم و گریه را سر دادم. و باز این پدر بزرگ بود که چشم غره ای رفت به مادرم. و او را مجبور ساخت که دست از سر من بردارد. آن بیچاره ترسان و لرزان از من جدا شد و عقب رفت و در کنار پدرم ایستاد. پدر بزرگ سر اسب را به طرف «گالاجار» برگرداند و به سمت ده به راه افتاد. وقتی از «تیررس» مزاحمان (!) دور شدیم. خنده و شوخی با پدر بزرگ را شروع کردم. خودم را بر بالای ابرها در پرواز می دیدم. خوشحال بودم که از آن پس روزهای زیادی را در کنار پدر بزرگ خواهم گذراند. به شکرانه توفیقی که نصیبم شده بود یک سیب به پدر بزرگ تعارف کردم. او سیب را گرفت اما نخورد چون با دندان های مصنوعیش نمی توانست آن را گاز بزند. و امروز که بیش از نیم قرن از آن وقایع می گذرد، وقتی به ماهیت رفتار خودم می اندیشم، از خودم شرمگین می شوم که چگونه والدینم را، بخصوص مادرم را که مجبور بود نه تنها از فرزندش دور بماند بلکه رنج و عذاب ساعت ها تنهایی را که پدر به اداره می رفت، تحمل کند، دچار ناراحتی می گردم. افزون بر این من تنها فرزند آن ها بودم. اما خودم را تسلی می دهم که آن رفتار من، رفتار یک پسر بچه پنج شش ساله بود که هنوز به سن تحلیل و استنتاج و مسئولیت نرسیده بود. مثل اینکه آن روزها بزرگترها هم معنی این کلمه ها و بار اخلاقی آن ها را بیشتر از من کودک نمی فهمیده اند.
هفته هایی که در کنار پدر بزرگم بودم، آسمان ستاره باران بود. شب های پر از قصه های رنگارنگ و موسیقی صدای پدر بزرگ که لبریز از مهربانی و نوازش بود، ناشتایی های پر از سرشیر و نان روغنی و کره و شیر داغ و نان تازه خوش عطر و چایی تازه دم و قندان پر از قند حبه که با وجود کمیابی و گرانبها بودنش من اجازه داشتم با آن چای شیرین درست بکنم و موقع نوشیدن چای تلخ هر چند تا که دلم بخواهد از آن قندهای دانه درخشان بردارم به دهان بگذارم و اینهمه ناز و نعمت یکجا در اختیارم بود و در سایه حکم پدر بزرگ کسی را یارایی مخالفت با آنها نبود و تازه اگر هیچیک از این نعمت ها نبود باز هم خوشحالی من پایانی نداشت چون که در کنار پدر بزرگم بودم.
…. روشن است که پدر بزرگ من که از دانش بی کران بشری فقط با حروف الفبای فارسی و چند کلمه محدود و مقداری آیات قرآن آشنا بود، در پیش مردم آن روستا، فیلسوف همه دانی بوده است که وقتی پیش او می آمدند، ادب و احترامی بیش از حد متعارف در حق اش به جای می آوردند. برای آن مردمان ساده دل، این اوج والائی یک انسان بود که «خان» باشد و قرآن را هم بتواند بخواند! ….
…. در تصویرهای نخستین یاد مانده هایم، موهای پدر بزرگم سفید بود. صورتی گرد و خوش تراش با موهای سر کوتاه شده. گمان می کنم در آن تصویرها می شد او را شصت ساله حدس زد. سیگار دست پیچ می کشید با چوب سیگاری های متعدد و فندکی که فتیله داشت و سنگ فندک و بنزین پیوسته آماده گیراندن سیگار بود….
…. مردی باذوق و شاد خوار بود. گوش موسیقی داشت و از نغمه خوش سخت لذت می برد. او در چنین حالاتی آن قدر احساساتی می شد که بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر می گردید و البته وقتی هم زبان به تحسین هنرمند معجزه گر می گشود به رسم مردمان ولایت، کلامش را با فحش های مختلف، آذین می بست: «پدر سوخته توی گلویش بلبل کار گذاشته اند» گویا این چنین گرامیداشتی سنت متبوع همگان بود….»
دکتر ضیایی در نوشته هایش «پا بر زمین» داشت. از تخیل و «تصاویر خیالی» دوری می گزید. پدر بزرگ نیز چنین بود. واقع گرا و مرد عمل:
« … پدر بزرگ از این داستان ها هم می گفت. اما شمارۀ آنها بسیار اندک بود. او آدم این جهانی بود و برعکس بسیاری از مردمان زمانه اش که سراسر فضای مغزشان پر بود از تصاویر خیالی، ملائک و جن و ارواح خبیث و داستان های ترسناک جهنم و عذاب قبر و گرزهای آتشین نکیر و منکر و شیاطینی که دائما به انسان ها آزار می رساندند و یا به خلاف کسانی که دائما جهان و هستی و زندگی را تقبیح می کنند و آن را دام فساد و بلا می دانند، او مرد واقع گرایی بود و عناصر شادی بخش حیات را زیباترین جلوه های زندگی می شمرد و به آن ها عشق می ورزید و تا آنجا که برایش مقدور بود از خیالبافی های پریشان کن می گریخت. برایش زیستن و با انسان ها بودن و به آنها عشق ورزیدن، معانی مقدسی بودند….»
آغاز تحصیل او نیز توسط پدر بزرگ انجام پذیرفت:
« …. آن سال پدر بزرگم مرا به دست «میرزا یحیی» سپرد تا خواندن و نوشتنم بیاموزد و میرزا یحیی جوانی بود که قرآن را می توانست بخواند و کمی هم خواندن و نوشتن می دانست. خانۀ میرزا یحیی که ضمنا مکتب خانه هم بود، تقریبا در انتهای جنوبی ده قرار داشت. شش هفت کودک بودیم که هر روز صبح در تنها اتاقک «دام» میرزا یحیی جمع می شدیم. هر کدام از ما با خودمان دو نان لواش و یک تپاله همراه می آوردیم و به زن میرزا یحیی تحویل می دادیم. زن میرزا «مالا خاتنیMallakhatini » (خاتون ملا) به روشن کردن تنور مشغول می شد و دودی غلیظ به راه می انداخت، ما موظف بودیم در این کار به او کمک کنیم. یکی «ارسین» می آورد، یکی نیمسوزKossow را به دستش می داد، دیگری به کتری حلبی سیاه، از درون کوزه ای که در گوشه خانه به دیوار تکیه داده بود، آب می ریخت و می آورد و در کنار تنور قرار می داد که به جوش بیاید و آماده بشود برای دم کردن چایی. ما در آن فضای دود آلود هم کار می کردیم و هم اشک می ریختیم. و هم سرفه می کردیم. اما سوز سرمای بیرون آن قدر شدید بود که جرات نمی کردیم به بیرون برویم و در هوای آزاد بمانیم تا دود تنور فرو بنشیند. یکی از بچه ها موظف بود که در پهلوی تنور چمباتمه بزند و آرام آرام به توی آتش تنور تپاله خرد شده (سشمه (Sesme اضافه کند و آتش را فروزان نگاه دارد.
غمنامۀ دود تنور میرزا یحیی و اشک ریزی های ما هر روز دست کم یک ساعت روی صحنه بود. چون امواج دود از سوراخ روزنۀ سقف بام بیرون می رفت و آتش تنور به گل می نشست، آن وقت نوبت بساط چای خوردن زن و شوهر فرا می رسید، در سرتا سر مدتی که تنور دود می کرد میرزا یحیی در طویله به حیوانات آب و علف می داد. آدم زرنگ با این کار، هم از دود به دور بود و هم به کارش می رسید. وقتی «مجمعه» نان با قالبی پنیر و استکان چایی در جلو تشکچه میرزا یحیی در گوشه تنور، در محلی که قسمت صدرنشین خانه هم حساب می شد، قرار می گرفت، آنوقت زن ملا با صدایی که ضمناً چاشنی کرشمه زنانه ای هم همراهش بود صدا می زد: «میرزا میرزا، بفرمایید صبحانه حاضر است» و دقایقی بعد سر و کله میرزا پیدا می شد. ما همه برپا می خاستیم وتا میرزا نمی نشست و به ما هم اجازه نشستن نمی داد، ما هم نمی نشستیم. میرزا به تنهایی صبحانه می خورد، «مالاخاتنی» در این فاصله سرپوش گلی تنور (تندر قاپاغی) را به کمک بچه ها بر روی تنور قرار می داد و بعد از آن کرسی را می آوردند و می خواباندند روی تنور و آنوقت پلاسی کهنه رویش می کشیدند. طرف بالای کرسی به میرزا تعلق داشت که زن ملا رختخواب های در چادر شب پیچیده را در محاذی آن قرار می داد و میرزا با دراز کردن پاها به درون کرسی پشت اش را به رختخواب ها تکیه می داد. در طرف دیگر کرسی «زن ملا» می نشست. حالا که میرزا صبحانه اش را خورده بود، نوبت خاتون بود که صبحانه بخورد. او در پایین کرسی پشت به ما می نشست و صبحانه می خورد. نمی خواست ما صورتش را موقع غذا خوردن ببینیم چون این کار نشانه ای بود از حجب زنانه که نا سلامتی هر چه بود ما هم لااقل «بالقوه» مرد به حساب می آمدیم….
وقتی مقدمات کار از تپاله کشی و تنورتابی و اشگ ریزی و کرسی گذاری و صبحانه خوری، پایان می یافت، آنگاه نوبت درس بچه ها فرا می رسید. میرزا یحیی از هر بچه ای چیزهایی از درس های روزهای پیش می پرسید و بعد از آن صفحه تازه ای از «عم جزء» را که به آن «عمه چرکه»Amma carake می گفتیم، با صدای بلند می خواند و ما هم آنها را با صدای بلند تکرار می کردیم. کار میرزا سخت آشفته و «قره قاتی» بود. من از آن دوران، «کالنقش فی الحجر» چیز مهمی جز ترتیب الفبای ابجدی «ابجد، هوز، حطی…» به خاطر ندارم و تصور نمی کنم هیچ یک از همکلاسان من در روستای بابا نظر هم چیزی از میرزا یحیی فراگرفته باشند.
اما روستای پدربزرگ، دبستان دولتی نداشت و ناگزیر می بایست از معشوق خود، از پدربزرگ محبوب خود جدا شود و به تکاب نزد پدر و مادر خود برود.
« …. من دیگر نمی توانستم از محضر پر برکت میرزا یحیی «مستفیذ» شوم. پائیز سال بعد یعنی ۱۳۲۲ بود که اوضاع شکل دیگری به خود گرفت. این را نه تنها بزرگترهایم بلکه خود من هم متوجه شده بودم که باید کار درس خواندن را بطور جدی تری دنبال کنم. آخر تابستان پدر و مادرم که برای یک تعطیل ۱۵ روزه به پیش پدر بزرگ آمده بودند، مرا با خود به تکاب بردند. کیفی خریدند و کتابی و مداد و قلم و دوات و قلمدان و بالاخره کفش و لباسی نو و بردندم به تنها مدرسه شهرمان که نامش دبستان محمدیه بود و در کلاس اول ابتدایی اسمم را نوشتند و سپردندم بدست سید ابوالحسن هاشمی مدیر مدرسه.
.…درس ها را خیلی سریع می آموختم، بطوری که در کوته زمانی مورد توجه معلم قرار گرفتم. یک ماه بعد درس کتاب های فارسی مان رسید به صفحه ای که در آن بعضی جمله ها نوشته شده بود که من هنوز هم فلسفۀ درج آنها را درک نکرده ام: «آش سرد شد» یا «دارا صورت ساز است» (ترکیب صورتساز لابد به معنای «نگارگر و نقاش) اما در ذیل این جمله ها عبارتی بود که در همان روز درس سخت توجه مرا جلب کرد: «ای بابا، ای بیچاره کی آمدی، خرابه های ری نزدیک تهران است» پس عنوان زیبای «بابا» در کتاب من هم آمده است. این جمله که سیمای پدر بزرگم را بلافاصله در نظرم مجسم کرد مرا سخت به هیجان آورد. همان روز قلم برداشتم و بر روی برگی از کاغذهایم اولین نامه را خطاب به پدر بزرگم نوشتم:
«ای بابا! ای بیچاره کی آمدی خرابه های ری نزدیک تهران است» و آن را همراه با مهمان مسافری، که هیچگاه خانۀ ما از آمد و شد آنها فارغ نبود، به ده فرستادم. البته بدون پاکت نامه که در آن روز پاکت متاعی سخت گرانبها و اشرافی بود. شنیدم پدر بزرگم از «وصول نامه» شادمانی ها کرده بود و فردای آن روز هم آن را برده بود به میرزا یحیی نشان داده بود و لابد میرزا هم از اینکه شاگردش به این زودی اهل کتاب و قلم شده «تفاخرها» کرده و بر خود بالیده بود….»
و اگر میرزا یحیی سال ها بعد در دنیا بود و شاگرد نونهال خود را می دید که اکنون به درختی تناور و بارده رسیده، بیشتر به خود می بالید.
دورۀ دبستان و دبیرستان را با همۀ محدودیت های کلاس ها در تکاب در شهر های دیگر و در تهران گذراند. در دانشسرای تبریز رفت ، در تهران دانشکدۀ حقوق را به پایان رساند، بورسیه شد و تحصیلات عالیه خود را در رشتۀ کودکان ناسازگار اجتماعی (Inadaptes sociaux) در فرانسه به پایان رساند. در ایران در مشاغل بزرگی مشغول به کار بود ، به امریکا آمد و کنار فرزندانش که اینجا اقامت داشتند زندگی کرد و پس از سرو سامان گرفتن زندگی مستقل، به کارهای تحقیق ادبی پرداخت. اطاق کار او مملو از دستنوشته هایی است که در بسیاری زمینه ها قلم زده بود.
هر نوشتاری مقدمه ای دارد، پیکر نوشته و مؤخره ای. مقدمه و پیکر نوشتارم را نوشتم، اما نمی دانم برای مؤخره چه بنویسم. فقط این که باورم نمی شود که او را از دست داده ام. هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شوم، دست به تلفن می برم که به او تلفن کنم و بگویم «نصرت جان صبح بخیر، امروز وقت داری بقیه کارمان را ادامه بدهیم؟ » و انتظار پاسخ او را دارم که: «آره مهدی جان ساعت ۱۰منتظرم.» اما افسوس! امروز که این ها را می نویسم درست ۱۰۲ روز است که از این کار دلپذیر بازمانده ام.کانوگاپارک (کالیفرنیا)
۳۰ سپتامبر ۲۰۱۷
شادروان فریدون جم سرباز حرفه ای بود که با عشق و شور فراوان تحصیلات نظامی خود را در کشورهای فرانسه و ایران و انگلیس و آمریکا پیگیری کرد و آنگاه با گذراندن مدارج رسمی به بالاترین درجه نظامی ایران رسید. پس از آن از کار بر کنار شد و مدت شش سال سفیر ایران در اسپانی بود.
فریدون جم آخرین دولتمرد خاندان معروف جم است که تا چند صد سال پدر اندر پدر کارهای دیوانی داشتند. محمود جم پدر فریدون در زمان رضاشاه پهلوی، چندی نخست وزیر ایران بود. فریدون به خواست پدر و مقتضای زمان با شمس پهلوی دختر رضاشاه وصلت کرد ولی هر دو جوان از این وصلت ناخشنود بودند و در مدت حیات رضاشاه به احترام او با هم زیستند و شش ماه پس از مرگ رضاشاه به زناشویی مصلحتی خود دوستانه پایان دادند…
بیش از ۲۰ سال است که دکتر ساموئل دیان، به مناسبت نوروز، جشن و گردهمایی هایی برگزار می کند. در گردهمایی سال پیش، دکتر دیان و یاران او وعده پا گرفتن یک نهاد فرهنگی را داده بودند. خوشبختانه توفیق یار شد و در ماه های اخیر پس از آماده کردن مقدمات، مراحل قانونی آن انجام پذیرفت و «بنیاد فرهنگی آرمان» به عنوان یک مؤسسه غیر انتفاعی به ثبت رسید و قرار شد همزمان با جشن نوروزی امسال، موجودیت بنیاد، اعلام شود. این کار انجام پذیرفت و در ۲۷ مارچ ۲۰۱۶ ، جشن نوروز سال ۱۳۹۵ و آغاز به کار بنیاد در شهر انسینو (کالیفرنیا) با شکوه تمام برگزار گردید. در این جشن که با شرکت دویست نفر برگزار شد، اکثر مدیران و دست اندرکاران رسانه های گروهی ، فعالین اجتماعی و سیاسی کالیفرنیا شرکت داشتند. مراسم با سرود «ای ایران» و اعلام برنامه توسط دکتر حسین حقیقی آغاز شد. پس از آن دکتر ساموئل دیان بنیادگذار آرمان در مورد نقش این بنیاد و فعالیت های آینده آن در توسعه فرهنگ و ادب ایران سخن گفت. سپس دکتر ناصر انقطاع درباره تاریخ و فلسفه نوروز ، دکتر مهدی سیاح زاده در مورد سازمان و برنامه های آینده بنیاد و دکتر نصرت الله ضیایی در باره فصلنامه جدید الانتشار «آرمان» بیاناتی ایراد کردند. در پایان سخنرانی ها ، آقای جهانگیر صداقت فر اشعاری از سروده های خود را خواند و سپس برنامه های هنری توسط آقای احمد آزاد و ارکستر همراه ایشان به سرپرستی آقای جمال اسفندیاری اجرا شد و قطعاتی نیز آقای مروژان ویلونیست بین المللی نواخت که مورد توجه بیشتر مهمانان غیر فارسی زبان قرار گرفت. (مشروح این برنامه در ویدیو ضبط شده که در سایت ما موجود است) بنیاد فرهنگی آرمان یک مؤسسه غیر انتفاعی ، فرا سیاسی و فرا مذهبی است که به قصد توسعه فرهنگ و ادب ایران و دادن آموزش و آگاهی بیشتر برای جوانان تشکیل شده است که با راه اندازی وب سایت www.armanfoundation.com و انتشار فصلنامه ادبی ، علمی و تحقیقی «آرمان» خدمات خود را آغاز کرده است و در آینده نزدیک نیز با تشکیل کلاس ها و دوره های آموزشی ادب و فرهنگ ایران، تاریخ ایران و جهان و فلسفه و عرفان و برگزاری سمینار ها و گردهمایی های مختلف به خدمات فرهنگی خود ادامه خواهد داد. هیات مدیره این بنیاد عبارتند از: دکتر ساموئل دیان، دکتر مهدی سیاح زاده ، دکتر ناصر انقطاع، ، دکتر نصرت الله ضیائی و دکتر حسین حقیقی . هریک از اعضای هیأت مدیره برای پیشبرد هدف های بنیاد ، مسئولیت خاصی را به شرح زیر بر عهده گرفته اند:
آقای ساموئل دیان : رئیس هیات مدیره و مدیر عامل آقای حسین حقیقی : مسئول امور اداری و روابط عمومی آقایان نصرت الله ضیایی و ناصر انقطاع: سردبیران انتشارات بنیاد آقای مهدی سیاح زاده : مسئول هیات تحریریه و انتشارات بنیاد
بنیاد فرهنگی آرمان متعلق به همه ایرانیان است و با کمال خوشوقتی و امتنان، همکاری تمامی علاقمندان به فرهنگ و ادب ایرانی را پذیرا است.
از سرایندگان بزرگ و نامی که می توان از او به عنوان یکی از چند شاعر بلند پایه ایران نام برد، نظامی گنجه ای است. شهرت بی مانند نظامی محصول سروده های موسوم به «پنج گنج» اوست که مثنوی هایی هستند داستانی و بزمی و رزمی در وزن های متفاوت که با هنرمندی بی چون و چرای گوینده در قالب اسلوب استواری از زبان فارسی، به نظم درآمده اند…
بنا به دعوت بنیاد فرهنگی آرمان، نزدیک به ۲۰۰ نفر مدیران و دست اندرکاران رسانه های گروهی و ادیبان، نویسندگان و فعالین اجتماعی لوس آنجلس ، یکشنبه ۲۷ مارس ۲۰۱۶ در ضیافت شام نوروزی بنیاد گردهم می آیند تا در جشن نوروزی و همچنین آغاز به کار بنیاد فرهنگی آرمان و انتشار اولین شماره فصلنامه این بنیاد غیر انتفاعی شرکت کنند.
در این جشن دکتر ساموئل دیان بنیادگذار آرمان در مورد بنیاد ، دکتر ناصر انقطاع در مورد نوروز ، دکتر نصرت الله ضیایی در مورد فصلنامه آرمان و دکتر مهدی سیاح زاده در مورد برنامه های بنیاد ، سخن می گویند. گرداننده این برنامه ها دکتر حسین حقیقی خواهند بود.
در این ضیافت ، آقای احمد آزاد هنرمند محبوب ، همراه با آقایان جمال اسفندیاری (تار)، سیامک پویان (تنبک)، امیر پازوکی (ویلون) علیرضا بابایی (سنتور) و خانم رعنا (دف) برنامه موسیقی ایرانی اجراء خواهند کرد و آقای سروژان ویلونیست بین المللی قطعاتی خواهند نواخت. صدابرداری و پخش موسیقی توسط DJ آلفرد انجام خواهد شد.
قداست بخشیدن به «حروف» به یک سلسله تفسیر ها و تأویل های متکی به تورات بر می گردد. بنیانگذار و اشاعه دهنده ی حروفی گری، شخصی به نام «فضل الله نعیم تبریزی استرآبادی» است که در سال ١٣٣٩ (م) در استرآباد به دنیا آمد. آنچنان که در بعضی منابع آمده، پدرش به نام «ابومحمد تبریزی» شغل کفاشی داشته است.
«فضل الله»، برای تبلیغ و انتشار دعوتی که در فکر اشاعه ی آن بود، به ترتیب دادن نسب نامه ای می پردازد که معمولاً هر کسی در این قبیل موارد به آن دست می یازد. او خود را «سید» می خواند که پشت هشتم یا پشت نهم نسبش به «محمدالیمنی» می پیوست. یعنی به «یمن» منتهی می گردید که مرکز عقاید غیر دینی شمرده می شد و به خانواده ای که اصل و نسب یمنی داشته است. فضل الله، مردی با آگاهی های پردامنه بود. به نظم و نثر مسلط بود. زندگانی او با یک پیشگویی مشخص شده بود: با قدرت تعبیر رویا و از غیب خبر دادن …
در سیستم عظیم درمانی آمریکا هزاران داروی مختلف برای معالجه امراض مختلف تجویز می شوند. آیا ممکن است که اکثر این بیماری ها از یک عامل و علت مشترک ناشی شوند و یا از تنه یک درخت شاخه های امراض حاد و مزمن دیگری رشد و پرورش یابند؟
با وجود آنکه از مدت ها قبل نقش تورم در بروز بیماری های دیگر مانند آلرژیAllergy ، آسمAsthma، آرترایتیسArthritis، وCrohn’s Disease شناخته شده بود ولی امروز اکثریت جوامع علمی معتقدند که تورم (حاد و یا مزمن) در ابتلا به بیماری های Alzheimer، سرطان- امراض عروقی و قلبی- دیابت (مرض قند) نقش اساسی و مهمی بازی می کند. در دو دهه اخیر با دلائل و شواهد بسیار تورم را عامل اصلی بیماری های فوق دانسته اند به طوری که در سال 2004 مجله Time تورم را کشنده پنهانی مردم آمریکا نام نهاد….