ماتَ العاِلم، ماتَ العاَ لَم: OLD

نویسنده: دکتر ناصر انقطاع

دستکم سالی ۵۰ میلیون نفر به جمعیت کرۀ زمین افزوده می شود. یعنی هر بیست سال یک میلیارد نفر. این، میزان افزایش جمعیت انسان ها بر روی کرۀ زمین است؛ کره ای که نه می تواند بیش از این زمین مسکونی و نه بیش از این ذخیرۀ آب آشامیدنی داشته باشد. تازه، این باوجود مهار جمعیت است که جلوی بالارفتن جمعیت را گرفته است. وگرنه درسد افزایش جمعیت با پیشرفت دانش پزشکی و دارویی ممکن است هر سال بیشتر شود.
به هر روی، صرفنظر از آنچه گفته شد، آیا به این نکته توجه کرده اید که اگر دستکم سالی ۵۰ میلیون نفر نوزاد کاملا بیسواد -که حتی نمی توانند سخن بگویند – بر شمار مردم جهان افزوده می شود و دربرابر، اگر سالی فقط هزار دانشمند فرهیخته، کاردان و کارشناس و به راستی استاد چشم از جهان فرومی بندد (به دیگر درگذشتگان عادی کاری نداریم)، یعنی حتی با نگاهی خوشبینانه به این آمار، پنجاه میلیون کودک بیسواد هرگز نمی توانند جبران فقدان آنها را بکنند!
اینجاست که معنا و مفهوم این زبانزد تازی به خوبی روشن می شود که: “ماتَ العاِلم، ماتَ العاَ لَم”. مرگ دانشمند، مرگ جهانی است.
گمان نمی کنم بیش از این بتوان در روشن کردن این زبانزد سخن گفت. آماری است بسیار روشن و خوشبینانه از میزان مرگ میر دانشمندان و زایش نوزادان آدمی. با این سرآغاز بازگردیم به سخن راستین خود و یادبودی از مرگ دانشمند گرامی نصرت الله ضیایی، دوست فقید و باور همیشه زندۀ سازمان فرهنگی و آموزشی بنیاد آرمان که دو ماه پیش چهره در نقاب خاک کشید و ما را با فقدان همیشگی خود سوگوارکرد.

ناصر انقطاع
من با نام (فقط نام دکتر ضیایی) از بیست سال پیش آشنا شدم. از هنگامی که او ویرایشگر نوشته های فصلنامۀ ره آورد بود که به سرپرستی روانشاد حسن شهباز چاپ و پخش می شد.
در آن روزگاران که من جوانتر بودم و جویای نام، نوشته ای زیر نام “سفر واژه ها” برای ره آورد نوشتم و پنهان نماند که باورنمی کردم چاپ شود. ولی در شمارۀ پاییزی آن این مقاله چاپ شد و آشکارگشت که آقای شهباز، نوشتۀ مرا به ویرایشگر دانشمند خود، دکتر ضیایی، داده بود تا مانند دیگر نوشته ها آنها را بنگرد و اگر شایسته بود ویرایش کرده، به آقای شهباز بدهد، وگرنه، چاپ نشود. مقاله با مقدمۀ کوتاهی که سرور، دکتر ضیایی در آغاز آن نوشته بود، منتشر شد. دانشمند زنده یاد، چنین نوشته بود: “مقالۀ آقای ناصر انقطاع را که با نثری زیبا نوشته بود، خواندم، چاپ آن بلامانع است. دکتر ضیایی”.
آن قدر که از خواندن دو خط دکتر ضیایی لذت بردم، از چاپ مقالۀ خود لذت نبردم. زیرا این بزرگمرد، که درست به میزان گسترش دانش های او آگاهی کامل نداشتم، چنین فروتنانه و بی ریا دربارۀ مطلب نویسنده ای که نمی شناخت، قلم زده بود. او مرا غرق در شادی کرد.
سال ها گذشتند و هر سال و هر زمان که با کسی یا کسانی اتفاقی درمورد دکتر ضیایی سخن می رفت، بی استثناء همگی می گفتند که او مردی به غایت دانشمند، آگاه، مطلع و در عین حال فروتن و بی تکبر بود. از آن پس نیز هرازگاه که نوشته ای از من در فصلنامۀ ره آور چاپ می شد، به خود می بالیدم که از زیر دست دکتر ضیایی گذشته و جواز چاپ گرفته است. تا این که دو سال پیش در بنیاد فرهنگی آرمان، بخت آشنایی با او را پیداکردم. نخست باورنمی کردم که او همان ضیایی ویرایشگر فصلنامۀ ره آورد باشد. تا این که پس از یکی دو جلسه او را شناختم و دانستم که او همان بزرگوار است که نوشته های بیست سال پیش مرا ویراسته است. روزی به او داستان را گفتم. اندکی سرخ و سفید شد که نشانۀ آزرم ذاتی و بزرگواری او بود. سپس گفت: “یادم نمی آید! ولی با نام تو بعدها در تلویزیون ها و روزنامه ها آشنا شدم. البته درست است که در آن روزها من ویرایشگر ره آورد بودم”.
هرچه زمان گذشت، بیشتر به گستردگی پهنۀ دانش و آگاهی او پی بردم. روزی به وی گفتم: “استاد! شما هر جور که می خواهید بیندیشید، ولی معمولا بسیاری از کسان به برخی از افراد “استاد” می گویند و شاید برخی جنبۀ تعارف را نداشته باشند. ولی باورکنید کسی که من به راستی از ته دل به او استاد می گویم، شما هستید.” باز هم صورتش بیش از همیشه سرخ شد و گفت: “لطف دارید. شما خود آدم مطلعی هستید. خدا شما را نگه دارد و همه برای ایران کارکنیم”. گفتم: “ولی امیدوارم که بتوانم در برخی رشته ها شاگرد شما باشم”.
به هر روی، شب هایی که در خانۀ دکتر ساموئل دیان میهمانی برپا بود، من بخت همنشینی با بزرگان و از آن میان، دکتر ضیایی را پیداکردم. وقتی دکتر ضیایی با پذیرایی های گرم دکتر دیان لبی به باده زده، گرمی می در رگ هایش دویده، چهره اش سرخ و برق چشمانش افزون می گشت، آن گاه آرام آرام، ترانه و نغمه ای سرمی داد. من از موسیقی چندان آگاهی ندارم. فقط به ویژه هنگام شنیدن آواز خوانندگان به فرمان گوش هایم، داوری می کنم و می پذیرم. به همین انگیزه از میان خوانندگان، تنها ایرج، شجریان و اندکی هم گلپایگانی را می پسندم، به آوایشان با شوق گوش می دهم و آنها را به راستی خواننده می دانم. درست یا نادرست بودن این رویه را نمی دانم و برایم مهم نیست اگر اشتباه می کنم. من به فرمان گوش های خودم هستم. ولی در اینجا باید اقرارکنم هنگامی که دکتر ضیایی لب به ترنم و آواز و نغمه خوانی می گشود، محو طنین خواندن او و تحریرهای حساب شده اش می شدم، زیرا بسیار زیبا، توانا و دلنشین می خواند.
اکنون بیندیشید که دکتر نصرت الله ضیایی از دست رفت. در این دو ماه، اگر با توجه به سالی ۵۰ میلیون افزایش جمعیت در جهان می باید ۸ میلیون نوزاد تازه چشم به جهان گشوده باشند، حال اگر اینها همه به راه کسب دانش بروند، چند سال به درازا می کشد تا یکی از آنها به درجۀ دانش دکتر ضیایی برسد؟ هیهات! هیهات!
روشن نیست این زمان تا کی به درازا خواهدکشید تا مانند نصرت الله ضیایی ها پیدا شوند که همۀ آگاهی های دانستنی را با سرشت های پسندیدۀ انسانی در خود یک جا داشته باشند: گستردگی دانش های مختلف، فروتنی، شرمساری ذاتی، هنرمندی و آگاهی در موسیقی و آواز. آیا در میان این هشت میلیون نوزاد به دنیا آمده در درازای دو ماه از هنگام درگذشت انسانی چون دکتر ضیایی، یک تن مانند او پیدا خواهد شد؟ گمان نمی کنم!

دکتر ناصر انقطاع
لس آنجلس، آگوست ۲۰۱۷

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *