رامین جهانبگلو
پروفسور جهانبگلو با سپاس که این مصاحبه را پذیرفتید. خوانندگان آرمان در شماره های پیشین، شماره های اول و دوم، بخت آن را داشتند که با دیدگاه های خاص شما پیرامون تمدن ایران آشنا شوند. امیدواریم که آن سلسله مقاله ها ادامه یابد. در این شماره از آنجا که به تازگی کتاب شما به زبان انگلیسی به نام The Decline of Civilization یا “افول تمدن” منتشرشده، فرصت را مناسب می انگاریم تا در این باره با شما گفتگویی داشته باشیم. در حقیقت این مصاحبه می تواند بخشی دیگر از ادامۀ موضوع تمدن باشد .
با این پرسش آغازکنیم که چه شواهدی در دنیای کنونی برای شما به منزلۀ هشدارهای افول تمدن بوده اند؟ از دید شما امروز چه رویدادها و شرایطی در دنیا پدیدآمده که نشانۀ افول تمدن است و در گذشته نبوده؟
پروفسور جهانبگلو: به نظر بنده آنچه که وضعیت امروز جهان را از نیم قرن پیش تفکیک میکند، دو چیز است: نخست، نبود پرسشگری انتقادی در مورد شرایط موجود، و این را ما در عدم وجود جنبشهای اجتماعی مهم می بینیم. آخرین جنبش اجتماعی بزرگی که نتیجۀ اندیشۀ انتقادی اروپایی بود، جنبش دانشجویان می ۱۹۶۸ است که میخواست یک انقلاب ارزشی به وجودبیاورد و جامعۀ فرانسه را تغییردهد. قبل از آن هم مهمترین جنبشی که داشتیم، جنبش مارتین لوتر کینگ بود که هم حرکتی سیاسی به حساب میآمد و هم حرکتی ارزشی. از طرف دیگر، وضعیت جدیدی که به سراغ بشریت آمده این است که ما دچار بیمعنایی و بیفکری شدهایم، یعنی دیگر دربارۀ وضعیت اجتماعی خودمان پرسش نمیکنیم. شهروندان در گوشه و کنار جهان تنها به مسئلۀ اقتصادی و رفاه اجتماعی خودشان توجه دارند. متاسفانه با کاهش حساسیت شهروندان به مسائل سیاسی، سیاست در روزگار ما صرفا به وسیلهای برای قدرتطلبی و جاهطلبی تبدیل شده است. از سویی همه میخواهند مثل هنرپیشههای سینما فقط معروف بشوند، حالا در هر زمینهای که هست از معاملات ملکی گرفته تا خبرنگاری و کار سیاسی. این موجب میشود که ما مسیر را گم کنیم. ما حتی در دوران گذشته غایتی برای زندگی اجتماعیمان داشتیم که نشان میداد بشریت به کدام سمت و سو حرکت میکند، اما در حال حاضر این غایت را از دست دادهایم و بشریت دیگر قطبنمای اخلاقی و سیاسی برای خودش ندارد. از سوی دیگر با اعتلای فردگرایی لذتجویانه ای مواجهیم که با خود طفولیت فکری هم آورده است. این طفولیت فکری را فیلسوفی مثل هایدگر بدین صورت مطرح میکند که میگوید در جهان امروز ما دیگر چیزی به نام اندیشه و اندیشیدن نداریم، بلکه فقط عقیده و نظر داریم و در جهانی که باید اندیشهورز باشد و پرسشهای فلسفی ایجادکند، ما دیگر نمیتوانیم بیندیشیم، بلکه فقط میتوانیم نظر بدهیم. فیسبوک و دیگر رسانههای اجتماعی مثال بارز این موضوع است. همه نظر دارند و همه نظر میدهند. این اندیشه نیست، بلکه امر وقیحی است که خود را به عنوان اندیشه مطرح میکند. هیچ حقیقتجویی در آن نیست. به قول اورتگای گاست، فیلسوف اسپانیایی قرن بیستم،”ما نمیدانیم چه بر ما میگذرد و آنچه بر ما میگذرد، دقیقا ندانستن آن چیزی است که بر ما میگذرد”. مسئلهای که ما امروز داریم این است که متوجه نیستیم در چه دنیایی زندگی میکنیم و ویژگیهای این دنیا چگونه ما را به سمت بیمعنایی و بیفکری میبرد و این بیمعنایی و بیفکری چقدر باعث سقوط تمدنی ما شده است.
پرسش: مظاهر این افول تمدن که در زندگی فردی، اجتماعی و سیاسی انسان ها و جوامع بازتاب می یابند، کدامند؟
پروفسور جهانبگلو: مظاهر این افول تمدنی چند چیز است. نخست، این که سیستمهای لیبرال تبدیل شدهاند به اولیگارشیهای اقتصادی و سیاسی که هر روزی که میگذرد مردم را بیشتر نسبت به وظایف و مسئولیتهای شهروندی خود بیگانه میکنند. بحرانهایی که امروز به وجود آمده ناشی از همین ادارۀ غلط جامعۀ بشری است. یکی دیگر از مصادیق این تمدنزدایی، داعش و گروههای نظیر آن است. طرفداران داعش اساسا با میراث بشریت و تمدن مخالفند. ما در برابر یک شر سیاسی و فکری قرار گرفتهایم که نمیتوانیم پاسخی اخلاقی برای آن بیابیم. تا زمانی که آن بیمعنایی و بیفکری حاکم بر جهان ادامه داشته باشد، باز داعشیهای دیگری سربرمیآورند. داعش نتیجۀ شکست چند- فرهنگی در آمریکای شمالی و اروپا است. از این بدتر هم ممکن است بشود. نوع دیگری از بی معنایی میان شهروندان به ویژه در جوامع آمریکای شمالی هم وجود دارد و آن را می توان در این پدیدۀ جدید فرقههایی از قبیل “انرژی درمانی” یا “لندمارک” دید که از طرفی طرفداران آن در کانادا و آمریکا در صدد بساز بفروشی و انباشت سرمایه هستند و از طرف دیگر در مورد “زندگی در حال” و “خراب نکردن حال به خاطر گذشته و آینده” صحبت میکنند. لند مارکیها از افراد دعوت میکنند که در ورکشاپهای ۷۰۰ تا ۱۰۰۰ دلاری شرکت کنند و سعادت را تمرین کنند. فقط لحظهای فکر کنید که با یزید بسطامی یا لائوتسه یا فرانسیس قدیس از طرفداران خود پول بگیرند و در مورد معنویت سخن بگویند. ولی این امر در جهان ما طبیعی شده است. متاسفانه همانطور که ملاحظه میکنید نقش روشنفکران عمومی کم رنگ تر و نقش تکنوکراسی بیشتر شده است. دنیای ما دیگر سارتر یا کامو تولیدنخواهد کرد، بلکه دلقکهای هنری و فکری تولید میکند که مردم را سرگرم کنند. مسئله در بسیاری از محافل سیاسی یا روشنفکری جهان این نیست که چگونه با بیفکری و بی معنایی مبارزه کنیم، بلکه این است که کی نوبت ما میشود که جلو دوربین تلویزیون یا در فیس بوک حضور پیداکنیم.
پرسش: شما روی سازندگی فرهنگی در مقابل تخریب فرهنگی تاکید بسیار داشته اید. همچنین درمورد تخریب آثار تمدنی همواره حساس هستید و در نوشته ها و سخنرانی های خود به آن پرداخته اید. آیا این نیز از نشانه های افول تمدن است که دستکم در چند سال اخیر چندین اثر باستانی در افغانستان و بین النهرین به دست تروریست های بنیادگرای مذهبی تخریب شد؟
پروفسور جهانبگلو: بله. این موضوع بسیار مهمی است و در جاهای دیگر نیز گفته ام: داعش دقیقا یکی از نشانگان این تمدنزدایی است. اگر به افراد داعش نگاه کنید، میبینید که بخشی از آنها مسلمانانی هستند که در غرب بزرگ شدهاند، چه عرب، چه پاکستانی، چه سومالیایی. در کانادا بزرگ شدهاند، انگلستان، فرانسه، اما آنها به آدمهایی نابودکننده و مخرب تبدیل شدهاند. آنها چه چیزی را تخریب میکنند؟ میراث بشریت را. یعنی قبل از آن که آدمکش بشوند اساسا با تمدن مخالفند.
پرسشی که من از خودم در این کتاب میکنم این است که چرا داعشیها هر جا که میروند اول موزهها و بناهای تاریخی را خراب میکنند و آنها چرا سازنده نیستند، بلکه فقط مخربند؟ ما در تاریخ داریم که مثلا فلان اقوام مهاجم کتابخانه اسکندریه را آتش زدند یا بخشی از امپراطوری روم را از بین بردند، مثلا اسکندر تخت جمشید را سوزاند یا مغولها ویرانی بسیاری بر جای گذاشتند. اما سلسلههایی که بعد از این تهاجمها شکل میگیرند، مثل سلسله سلوکیان یا ایلخانیان، همگی سازنده هستند، کشورگشایی برای آنها فقط به معنای تخریب و رویکردی آخرالزمانی نیست، بلکه با خود یک معنای تمدنی هم دارد. آنها رفته رفته در آن فرهنگی که از نظر استراتژیک و نظامی غلبه کردهاند، حل میشوند، چنانکه بخشی از خاندان عباسی با داشتن وزرایی در فرهنگ ایرانی حل شدند یا مغولها در فرهنگ چین و بابریها در فرهنگ هند. مسلمانان به هند میروند و چهارصد سال حکومت میکنند. میان آنها شاهزادهای به نام داراشکوه را داریم که اوپانیشاد را به فارسی ترجمه میکند. این نمونهای از آدمهاییست که میان دو فرهنگ قرار میگیرند و نقش میانفرهنگی خود را بازی میکند. داعشیها اما نشانگان تمدنزداییاند به خاطر این که در همان تمدنی هم که بزرگ شدهاند، یعنی تمدن غرب، هیچ کدام از ارزشها و نمونههای آن تمدن را نگرفتهاند و به جز کینه از این تمدن غربی چیزی با خود ندارند. از آن طرف هم که نگاه کنیم، تنها چیزی که از اسلام گرفتهاند بخش خشن و آخرالزمانی آن است.
خیلی از هموطنان ما به اشتباه فکر میکنند که داعش یک دشمن اسلامگراست که با نابودی آن مسئله حل میشود. نه، داعش فقط یک نشانۀ این تمدنزدایی است که اگر همین امروز هم نابود شود تا زمانی که آن بیمعنایی و بیفکری حاکم بر جهان ادامه داشته باشد، باز داعشیهای دیگری سربرمیآورند.
پرسش: شما فیلسوفی هستید معتقد به کارآمدی تعلیم و تربیت و پرورش مدنی/ سیاسی افراد جوامع از طریق اندیشه و کنش انسان گرا. تا چه اندازه می توان از این راه ها جلوی “افول تمدن” را گرفت؟
پروفسور جهانبگلو: یکی از علائم بی معنایی و تمدن زدائی، بحران آموزش در جهان کنونی است. بگذارید این پرسشها را طرح کنیم: اولویت آموزش در قرن بیستویکم چیست؟ آیا استادان در دانشگاهها تدریس میکنند تا فقط در آخر هر ماه حقوق دریافت کنند؟ آیا دانشجویان به دانشگاه میروند تا مدرکی بگیرند و وارد بازار کار شوند؟ آیا یادگیری هنوز اولویت مهم دانشگاههای دنیاست؟ و در نهایت، آیا آموزش به ما کمک خواهد کرد که به زیستن خود ژرفای بیشتری دهیم؟ این پرسشها را باید روزانه در خاطر خود مرور کنیم. زیرا تنها با چنین بینشی میتوانیم با مردم، محیط اطراف خود، و زندگی بهصورت همدلانهتری برخوردکنیم. به نظر بنده آموزش نه تنها مسیر پرورش روان و روح انسان است ــ آنگونه که یونانیان باستان آن را با مفهوم پایدیا paideia میفهمیدند ــ بلکه به معنی کسب و انتقال خوبی و والایی است. همچنین آن چیزی است که برتراند راسل، فیلسوف انگلیسی، از آن به عنوان «نگاهی خاص به زندگی و جهان» یاد میکند. یونانیان باستان پایدیا را به مفهوم ذات فرهنگ و ارتباط در جامعه میدانستند. یونانیان نخستین کسانی بودند که متوجه شدند آموزش، قالب دادن به شخصیت انسانی بر مبنای ایدهالهاست. به بیانی دیگر، این شکلدهی به شخصیت انسان از منظر یونانیان باستان به معنی آموزش فضایل و برتریها (arete) به انسانها برای تبدیل شدن به شهروند کامل بود. بر مبنای نوشتههای ارسطو در کتاب سیاست، هدفِ پایدیا تجهیز افراد جامعه برای تصمیمگیری مرتبط با ساختار سیاسی خود است، به این معنی که افراد روشی برای تصمیمگیری در مورد آنچه منفعت عمومی طلب میکند و آنچه در روابط خصوصی انسانها عادلانه است فرامیگیرند. این نگرش گویای رابطة تنگاتنگ آموزش خوب و جامعة خوب است. بدین ترتیب، دغدغة اصلی آموزش ایجاد نوعی شخصیت در انسانها و آموختن اصالت روان و زمینة اخلاق مشترک عملی است. اگر چنین است، پس آموزش، روندی آکادمیک نیست که از طریق امتحان، نمره، و مدرک بهدست آید، بلکه حرکتی است در جهت فرزانگی اخلاقی. ایمانوئل کانت، فیلسوف آلمانی قرن هجدهم، در درسگفتارهای خود در باب تربیت، ما را با هدفی آموزشی آشنا میسازد که همانا «اخلاقی کردن انسان» است. نظریة آموزشی کانت به عقیدة او با پیشرفت اخلاقی بشر بسیار مرتبط است، بر مبنای نظر او آموزش فرایند خودانکشافی و خودتبیینی برای نیل به بلوغ فکری است. ولی امروزه خبری از این بلوغ فکری و فضیلتی نیست. اگر به سخنان سیاست ماداران (از جمله ایرانی) در آمریکا و کانادا و بسیاری نقاط جهان توجه کنید میبینید که خبری از بلوغ فکری نیست.
پرسش: آیا این افول تمدن، ارتباط مستقیم با زوال تفکر سنجشگرانه دارد؟
پروفسور جهانبگلو: مسئلهای که در نوشته ها و مصاحبه های اخیرم مطرح کرده ام این است که جامعۀ تمدنزدا قابلیت نقد خود را از دست داده و در برابر بحرانی قرارگرفته که فعلا پاسخی برای حل آن پیدا نکردهایم، چون اصلا درباره آن پرسش نمیکنیم. ما در برابر یک شر سیاسی و فکری قرارگرفتهایم که نمیتوانیم پاسخی اخلاقی برای آن بیابیم. امروز جهانیسازی به این مسئله دامن میزند چرا که میخواهد پاسخ یک بحران را با ایجاد بحرانهای جدید بدهد. جهانیسازی یک بینش است که متاسفانه بر مبنای همدلی و همدردی و همفکری قرارنگرفته، بلکه برمبنای توسعه، تسریع و تسخیر است. گرایش به توسعه، تسریع و تسخیر از ابتدای امر در سرمایهداری و تکنولوژی بوده است. اساسا مسئله تکنولوژی توسعه و تسریع است اما از خود این سئوال را نمیپرسد که حد و مرز پیشرفت و توسعه کجاست.
این جامعۀ یک بعدی یا به قول مارکوزه انسان تک ساحتی که تمام زندگی خود را بر محور تکنولوژی و سرمایهداری گذاشته است، چگونه میخواهد خود را اداره کند و «دیگری» برای او چه اهمیتی دارد. بحثم این است که ما در وضعیت تمدنزدایی به دگربودگی «دیگری» هیچ توجهی نداریم. این «دیگری» میتواند نباتات و جانوران باشند یا خود انسانها. همین بیتفاوتی ما منشا شر است. ما دیگر به آن دهقان هندی اهمیت نمیدهیم که ممکن است به خاطر جهانیسازی نتواند ملک خود را اداره کند و مجبور به خودکشی می شود. از نظر ما خودکشی او مسئلهای نیست و صرفا تبدیل میشود به آمار. الان در دنیای ما همه چیز آمار شده و هر روز در تلویزیون این آمار و اعداد را میشنویم و برایمان بیمفهوم است. مثلا فلان نقطه جهان سیل آمد و چند هزار نفر کشته شدند، صدهزار نفر از گرسنگی مردند، دویست بچه در بمبارانهای سوریه از بین رفتند. چرا ما به این موضوع اینقدر بیتفاوتیم؟ و چه چیزی باعث بیتفاوتی ما شده؟
پرسش: آیا بخشی از این بی تفاوتی تاثیر شکاف میان تمدن های گوناگون نیست؟ شما وضعیت مناسبات بین تمدن های مختلف دنیای امروز با یکدیگر را چگونه ارزیابی می کنید. در مورد نقدی که به نظریۀ «برخورد تمدنها» ساموئل هانتیگتون دارید، برای خوانندگان آرمان توضیح دهید.
پروفسور جهانبگلو: به نظر من نظریۀ «برخورد تمدنها» کاستیهای بسیاری دارد. هانتینگتون بعد از فروپاشی دیوار برلین در اوایل دهۀ ۱۹۹۰ درصدد آن برآمد که پارادایم جدیدی برای دوران پس از جنگ سرد تبیین بکند، اما در این پارادایم ضعفهای فراوانی دیده میشود. یکی از ضعفهای بزرگ کار او این بود که بر اساس ادیان مختلف، بلوکهای تک ساحتی از نظر فرهنگی ایجادمیکند و از این رو تنوعی را که در هر یک از این ادیان و فرهنگها وجود دارد، نادیده میگیرد. برای مثال وقتی هانتینگتون فرهنگ غرب را یک بلوک واحد میشمارد، تفاوتهای بسیاری را که امروز میان ملتهای غربی و نحوه زندگی آنها وجوددارد درنظرنمیگیرد، بلکه فقط به مبانی کلی آن توجه دارد. همینطور دربارۀ کشورهای اسلامی هم چندان به جزئیات اهمیتی نمیدهد. این رویکرد مشکلات بزرگی را به وجود میآورد. اساسا هانتینگتون در پرداختن به مقولۀ تمدن دو مسئله مهم را فراموش میکند. اول این که در بحث تمدن مسئلهای مانند همدلی، همدردی و شفقت همیشه وجود داشته، اما برای هانتینگتون این جنبههای اخلاقی اصلا مهم نیست و به نوعی خود را رئالیستی میداند که به اخلاق اهمیتی نمیدهد. دوم این که او جنبۀ تعدد یا چندگانگی را که در مفهوم تمدن وجود دارد، در نظر نمیگیرد.
به هر حال تمدن در طول تاریخ همیشه یک حالت میانتمدنی هم ایجادکرده به این معنا که تمدنهای مختلف ویژگیهایی را از همدیگر گرفتهاند و اساسا هر تمدنی با نگرشی که به تمدنهای دیگر دارد، میراث خود را قویتر میکند. اگر تمدنهای باستانی را مطالعه کنیم، مثلا ایران باستان، چین باستان و یونان باستان، میبینیم که هر کدام آنها روابط میان فرهنگی بسیار نیرومندی داشتند. هرودوت درباره ایرانیان دوره هخامنشی میگوید که ایرانیان مردم چندفرهنگی هستند چرا که از مصریها، لیدیاییها و اقوام دیگر خیلی چیزها را اقتباس میکنند، مثلا لباسشان، ارتش و شیوه ساماندهی آن و خیلی امور دیگر. اینها نکاتیست که در نظریۀ «برخورد تمدنها» نادیده گرفته شده. مسئله اصلی ما این است که چگونه میخواهیم به تمدن نگاه بکنیم؛ آیا همچنان میخواهیم تمدنها را به صورت بلوکهای بزرگ جدا از هم بینیم یا این که تمدن را روند شکلگیری آگاهی بشر میدانیم؟
نکته آخری که میخواهم بگویم ناظر به تفاوت دو مفهومی است که هگل در رابطه با تمدن به کار میبرد و آن Volksgeist به معنای روح قومی و Bildung به معنای شکلگیری، آموزش و خودآموزی آگاهی است. هانتیگتون وقتی درباره برخورد تمدنها بحث میکند به جای آن که بیشتر به خودآگاهی بشری توجه داشته باشد، از روحهای قومی مختلف حرف میزند که برابر هم قرار میگیرند و به نزاع مشغولند و ممکن است یکی آن دیگری را از بین ببرد. اما به نظرم این نگاه اصلا درست نیست.
پرسش: به روح های قومی اشاره کردید، شما در آثار خود به عناصر فرهنگی خشونت پرهیز فرهنگ های مشرق زمین، اعتبار بسیار می دهید و احیاء و به روزسازی آنها را بخشی از راه حل خشونت و بیعدالتی در دنیای امروزمی دانید. در کتاب جدید خود چگونه به این موضوع پرداخته اید؟
پروفسور جهانبگلو: نگاه من به شرق یکسان نیست. به نظر من خاورمیانه برخلاف فرهنگهای آسیایی چیز زیادی جز خشونت، فناتیسم و قدرت طلبی برای عرضه به جهان امروز ندارد. اشارۀ من به فرهنگ دیرینۀ خاورمیانه نیست، بلکه اشاره به فرهنگ امروزی آن نقطه از جهان است. به عکس همانطور که در ژاپن، فرهنگ ذنّ هنوز زنده است و در هند هنوز صحبت از معنویت به معنای واقعی کلمه، نه معنای آپارتمانی آن، می شود، در ایران و لبنان و مصر و ترکیه، نسل جوان در صدد یافتن پول و مقام و قدرت سیاسی و اقتصادی است. در هند هنوز روشنفکرانی چون اشیش ناندی دارید که فکری بیدار و انتقادی دارند و با قدرت سیاسی در میافتند. یا زنی چون واندانا شیوا دارید که با وجود داشتن دکترای فیزیک اتمی مبارز اکوفمینیزم میشود و از آرمان گاندی در مبارزه علیه شرکتهای چند ملیتی استفاده میکند. به نظر من اگر راه حلی وجودداشته باشد در نافرمانی ذهنی و مدنی است.کسب فرزانگی اخلاقی فرایند پویای مستمر و اودیسة خودسازی یا فرایند شخصی و فرهنگی خودپروری است که شامل تلاش برای تحقق صلح و نبودِ خشونت است. از اینروی، این دانش اخلاقی فقط در بستر هماهنگی صلح و آموزش در چارچوب فرهنگ رشدمیکند. مسئولیت ما حفظ، انتقال، تصحیح و اضافه کردن به میراث ارزشهایی است که از گذشتگان دریافت کردهایم. بخش مهمی از تعریف و اجرای فرهنگِ صلح از طریق آموزش خشونتپرهیز به شهروندان است که اشتیاق به درک متقابل را ایجاد میکند و گسترش میدهد. این یعنی درک درست و در عینحال احترام به استقلال اخلاقی. در واقع، معلمان و مربیان نهتنها ارزشهایی مانند عدالت، شفقت، حقیقت، و آزادی را میآموزند و آموزش میدهند، بلکه در کلاسهای درس در زمان انتقال این مفاهیم مرتباً با آنها روبهرو میشوند. به علاوه، هر شکلی از آموزش اخلاقی زیربنایی برای بررسی متقابل بنیادهای اخلاقی و اجتماعی است.
مسلماً انتقال ارزشهای اخلاقی، سیاسی و اجتماعی از یک نسل به نسل دیگر فرایندی ایدئولوژیک نیست. مدارس و دانشگاهها نباید نهادهایی ایدئولوژیکی باشند که در آنها انسانها اطاعت و وفاداری محض بیاموزند. اینجا تفاوت میان دانشگاه شان تی نیکتان، که تاگور آن را بنا نهاد، و حزب ناسیونال سوسیالیست هیتلر نمودار میشود. در حالیکه تاگور ما را دعوت میکند تا ماهیت آموزش را از طریق رابطة آگاهانه با طبیعت، خلاقیت، و کم کردن شکاف میان آنها که آموزش بیشتری کسب کردهاند نسبت به آنان که کمتر آموختهاند در نظر بگیریم، افسران نازی، مانند آیشمن، دست به قتلعام و نسلکشی زدند بدون آنکه درجة آگاهی آنها از سطح اطاعت کردن به فرامین و دستورهایی که از بالا صادر میشد، فراتر رود. از دیدگاه تاگور دانشگاهها حاصل آگاهی اجتماعی جامعه اند که در آنها افراد میتوانند با هم برای رسیدن به حقیقت مشترک همکاری کنند. برای تاگور آموزش سه هدف دارد: کسب آزادی برای کشف و کاوش، تولید دانش، و زیستن در تصورات. به همین خاطر او ایدة ناسیونالیسم را رد میکند و به ایدة تعیین سرنوشت خود و استحکام ملی از طریق آموزش باور دارد. تاگور در یکی از شعرهای خود آموزش را جایی مینامد «که دانش آزاد باشد؛ جهان به اجزای کوچکتر تقسیم نشود؛ ذهن بدون ترس و سربلند باشد. مسئله آمادهسازی ذهن برای فعالیت آزادانه است. اشاره من به گاندی و تاگور دلیل روشنی دارد. چهرهای مانند تاگور مدام در مورد این ارتباطات میانفرهنگی صحبت میکند و به نوعی او هم مثل گاندی منتقد تمدن مدرن است. البته نقد او با گاندی تفاوت دارد. انتقاد تاگور از تمدن مدرن، انتقاد فرهنگی، هنری و معنوی است. اما گاندی وقتی در کتاب «استقلال هند» (Hind Swaraj) به تمدن مدرن میپردازد، میگوید که این تمدن اخلاق ندارد و تا زمانی که مسئلهاش فایدهگرایی و چیرگی بر جهان باشد، نمیتواند دوام بیاورد و خود را به عنوان یک تمدن مطرح کند.
آنچه من از تاگور و گاندی میگیرم این است که جهان ما به یک قطبنمای اخلاقی نیاز دارد و من اخلاق را با اخلاقگرایی یکی نمیگیرم. اخلاق دقیقا توجه به دگربودگی دیگری است و اخلاقگرایی، حکمفرمایی ارزشی بر دیگری. ما با اخلاقگرایی مدام به دیگری تحکم میکنیم که چگونه لباس بپوش، چگونه رفتار کن و چگونه فکر کن. اما اخلاق بر پایۀ همدلی و همدردی و شفقت است. ما در جهان امروز قطبنمای اخلاقی را از دست دادهایم و به خاطر همین امر آن توازن و تعادلی که در تمدن بشر بوده و موجب میشده که فرهنگهای مختلف نسبت به هم همدلی داشته باشند، دیگر از بین رفته است. هر کسی فقط منافع خود را پیش میبرد.
اما اینجا بدبینی نظری من با یک خوشبینی عملی همراه است. در حقیقت من نمیگویم که ما به کلی قابلیت خود را برای تفکر و معنابخشی به زندگی از دست دادهایم، بلکه میگویم اگر ما دوباره از کلاسیکهایمان و این میراثی که از پنجاه قرن پیش به جا مانده استفاده کنیم، آن وقت دوباره مسئلهای مثل آزادی جزو آگاهی تاریخی ما خواهد بود. اما اگر همچنان مسئله ما فقط رفاه و تسخیر دنیا باشد و به همین ترتیب طبیعت را همچنان نابود کنیم، خودمان هم نابود خواهیم شد. اگر ما مبانی تمدنی خود را از دست بدهیم دیگر نمیتوانیم معنایی برای زندگی بیابیم، آن وقت تبدیل میشویم به آدمهای فیلم «فارنهایت ۴۵۱» تروفو که مقابل صفحههای تلویزیونی بزرگ نشستهاند و با هم هیچ ارتباطی ندارند، کتاب نمیخوانند و در ضمن فرمانبردارهای خوبی هم هستند، چرا که ذهنشان هیچ نافرمانی نمیکند و اساسا دیگر نمیتوانند هیچ پرسشی را مطرح کنند.
من بحثم را با این نکته به پایان میرسانم که پیشتر هم گفته ام. گوته از یک مفهوم خیلی جالبی استفاده میکند که امروز به آن نیاز بسیاری داریم و آن «ادبیات جهانی»ست. چرا گوته بحث ادبیات جهانی را به میان میآورد؟ به این خاطر که آن کسی که در آلمان زندگی میکند بتواند حافظ بخواند یا او که در ایران است، توماس مان و گوته بخواند. حال اگر ما به جای این نگرش جهانی که گوته درباره آن صحبت میکند، جهانیسازی را بگذاریم که مسئلهاش فقط محصولات تجاری و تکنولوژیک است، هیچ نتیجه سازندهای نخواهیم گرفت. در صورتی که آنچه گوته میگفت یک امر کاملا سازنده بوده، به مدت پنجاه قرن تمدنهای گوناگون را ساخته و به این ترتیب تمدنها از هم تاثیر پذیرفتهاند و به هم کمک کردهاند تا این بیمعنایی و امتناع از تفکر نتواند بر ما غلبه کند. فروید میگوید لازمه تمدن عدالت است. میتوان اضافه کرد لازمه تمدن پرسشگری و معناجویی است.
احتمالاً آشکارترین نشانة سقوط اخلاقی در دنیای امروز ما افول ارزشهاست. امروز شاید ما باید کم و بیش محتاطتر از سقراط باشیم و بگوییم: «من چیزی نمیدانم، جز اینکه چیزی نمیدانم.» شاید بهخاطر این که دانش خشونتپرهیز و نافرمان در نهایت بر خلاف دنیای امروز ما پرسروصدا و محافظه کار نیست، بلکه آرام و رادیکال است. بنابراین، ما میتوانیم از خشونت پرهیزی برای مبارزه با استبداد، میانمایگی و بهمنظور رهایی از قیمومت خودساختهمان استفاده کنیم.
با خشونت پرهیزی نقادانه، ما میتوانیم خود را از مدل فکری متعصب، مطلقگرا، و حسابگرانه ای که بر دنیای امروز مسلط است، برهانیم. ولی این آموزش غیرمتعصب ممکن نخواهدشد تا زمانی که ما پند کانت را جدی بگیریم: شجاعت این را داشته باش که از عقل خودت در گسترۀ همگانی استفاده کنی.
پروفسور جهانبگلو از شما بسیار سپاسگزاریم.