همه نوشته‌های arman-admin

یادی از زنده یاد دکتر نصرت الله ضیایی

نویسنده: ساموئل دیان

 

… طنین نامش، نگاه به تصویرها و ویدیوهای مشترکمان در مراسم و گردهمایی های گوناگون، اندوه گران برانگیخته، صدها خاطرۀ شیرین را در ذهنم زنده می کند.

همۀ آنچه دربارۀ خصایل برجسته، فضایل نیک و دانش گستردۀ دکتر ضیایی می باید نوشت، دیگران نوشته اند و خواهند نوشت.  به عنوان دوستی که سال ها اقبال و خوشوقتی همنشینی و رفاقت نزدیک با او را داشته ام، مایلم به اجمال، سخنی چند بگویم.

دکتر ضیایی، انسانی پاک نیت، صمیمی، یکرنگ، آراسته به فضایلی ممتاز و پسندیده، با ذهنی سرشار از حکمتی گسترده در زمینۀ تاریخ، ادب و فرهنگ ایران زمین بود.  فراخی حافظۀ سرشارش در گسترۀ ادبیات و تاریخ ایران زمین، شعور شعرشناسی، نیز آشنایی عمیق او با موسیقی ایرانی، حیرت انگیز بود.  هرگاه لب به کلام می گشود، چنان سنجیده و شیرین سخن می گفت که مخاطبان را جز با گوش دل و جان شنیدن، گریزی نبود.

دکتر ضیایی با تمام دانش و بینشی که داشت، به منتها درجه بی ادعا و بری از تکبر و فخرفروشی بود.  او با شکستن دیوارهای قفس منیت، بسیار قانع و شکر و سعادتمند زندگی کرد.  هرگاه که با دیدگان موشکاف و ذهن روشن، اندوهی درونی در من حس می کرد، می گفت: “برای چه اندوهگینی؟ با گذشتن از موج های فراز و نشیب، از زندگانی پرسعادت و خوشی درکنار خانواده و دوستان بهره مند می باشی”.  او همواره قدرشناس و شکرگزار می گفت: “زندگی پربار و خوبی داشته ام و هرگاه که لحظۀ موعود فرارسد، برای وداع و بدرود آماده ام”.

دلم برای حضور شوق انگیزش در بزم های شعر و موسیقی بسیار تنگ می شود.  چه اندازه در صفحات فصلنامۀ آرمان، خالی خواهدبود جای گفتار و نوشتارش که ریشه در اندیشه های ژرف و حکیمانه داشت و  نمایانگر دانش ژرف او در گسترۀ ادب پارسی بود.  من در ژرفای جان خود، خاطرات دوستی با او را پاس می دارم.  حضور ممتاز و  برجستۀ او در زندگی من و در جمع یاران آرمان، برایم گرانبها و مغتنم بوده است.  راهنمایی ها و نظرات حکیمانۀ او در مسیر اعتلا و بهبود فصلنامه، در آینده نیز راهگشا خواهند بود.

دکتر ضیایی! یار گرانقدر و مهربان! جدایی و فراق تو برای ما بسیار ملال انگیز و دل آزار بوده است.  میراث و خاطره ات با جان یارانت سرشته و در سینۀ جاودان فرهنگ ایران زمین، ماندگار می باشد.

رفتی ز دیده و داغت به دل ماست هنوز      هر طرف می نگرم روی تو پیداست هنوز…

لس آنجلس، سپتامبر ۲۰۱۷

گیاهان انجیل

نویسنده: دکتر بهرام گرامی

یادداشت: پس از انتشار کتاب گل و گیاه در هزار سال شعر فارسی و مقالۀ بلند گیاهان تورات و کتاب گیاهان در قرآن، این یادداشت کوتاه، حاصل کندوکاوی در انجیل است.
کتاب مقدّس (Holy Bible) دارای دو بخش متمایز به نام عهد عتیق (Old Testament) و عهد جدید (New Testament) است. در میان عامّۀ ایرانیان، اوّلی معروف به تورات یا کتاب آسمانی دین یهود و دوّمی معروف به انجیل یا کتاب مقدّس دین مسیح است. از جهت کمّی، انجیل کمتر از نصف تورات است. انجیل در لغت عبرانی به معنای بشارت است و تسمیۀ این کتاب بر وجه بشارت بهشت به مؤمنان است. انجیل کتابی مشتمل بر ذکر احوال و اقوال و معجزات و سایر افعال یسوع یا در واقع زندگینامۀ او از ولادت تا زمان صعود است که توسط افراد مختلف نوشته شده است.
اناجیل اربعه توسط چهار تن به‌طور جداگانه طی پنجاه سال پس از عیسی تألیف شده است:
۱. انجیل متّی (Matthew)، توسط متّی از حواریین و شاگردان یسوع در فلسطین به زبان عبرانی.
۲. انجیل مَرقُس (Mark)، توسط مَرقُس از شاگردان بطرس رأس¬الحواریین به زبان افرنجی (فرنگی).
۳. انجیل لوقا (Luke)، توسط لوقا طبیب در اسکندریه به زبان یونانی.
۴. انجیل یوحنّا (John)، توسط یوحنّا از حواریین به زبان یونانی.
هر یک از این چهار مؤلّف، به جای ثبت و ضبط دقیق مکالمات و نصایح یسوع، هر چه را در خاطر داشته و به هر نحو فهمیده ضبط کرده است. از این رو، حتّی در مشترکات، با یکدیگر انطباق کامل ندارند. در واقع، هر انجیل بازتاب خاطرات و نظرات مؤلف آن است.
مریم (= زن عبادت کننده در زبان عبرانی) مادر عیسی مسیح در زمان نامزدی با یوسف دریافت که از روح‌القدس آبستن شده است. یوسف برای رهایی از رسوایی تصمیم به جدایی از مریم گرفت، ولی در خواب فرشته¬ای از سوی خداوند بر او ظاهر شد و گفت که بی هیچ بیم مریم را که از روح¬القدس آبستن است به خانۀ خود ببرد و فرزند پسر را عیسی نام گذارد. یوسف چنان کرد و تا زاده شدن عیسی مسیح در بیت اللحم (= خانۀ گوشت، به اعتبار تعلّق یافتن روح‌القدس به لحم یسوع در آن مکان “بعد از تولّد” او) به مریم نزدیک نشد. بنا بر انجیل متّی، شجره¬نامۀ عیسی مسیح با ۴۲ پُشت به ابراهیم می¬رسد: چهارده نسل از ابراهیم تا داوود، چهارده نسل از داوود تا جلاء بابِل و چهارده نسل از جلاء بابل تا ولادت عیسی. (متّی: ۱-۲) این شجره‌نامه بین یهودیان و مسیحیان مورد اختلاف است. ***
انجیر. نحوۀ تشکیل میوۀ انجیر در طبیعت پیچیده و خارج از دایرۀ دانش عمومی است. در تورات از انجیر مکرّر نام برده شده، ولی در قرآن فقط یک بار آمده و به آن سوگند خورده شده است. روزی یسوع گرسنه شد و بر درخت انجیری نظر کرد و در آن چیزی غیر برگ نیافت، به درخت گفت که زین پس از تو میوه¬ای هرگز بیرون نیاید. درخت فی‌الحال خشکید. شاگردان تعجّب کردند. یسوع گفت حقیقت آن است که اگر شما را ایمانی باشد، نه فقط می‌توانید درخت انجیر را بخشکانید، بلکه به کوه می‌گویید حرکت کن و خود را به دریا بینداز و چنان می‌شود. (متّی: ص ۵۱ و مَرقُس: ص ۹۶) همان طور که در درخت انجیر هرگاه شاخه¬ها نرم شود و برگ¬های آن بیرون آید، می¬دانید که تابستان نزدیک شده است، برای آمدن مسیح بر درِ خانه¬های شما نیز نشانه‌هایی وجود دارد. (متّی: ص ۵۹ و مَرقُس: ۱۰۱) یسوع در اهمیّت توبه این مَثَل را گفت که باغبانی به درخت انجیری که پس از سه سال هنوز میوه نداده بود، یک سال دیگر زمان داد تا میوه دهد وگرنه آن را قطع خواهد کرد. (لوقا: ص ۱۴۷)
***
خردل. خردل در فارسی و عربی نام چند گونه گیاه از تیرۀ کلم است که بذر آن بسیار کوچک و وزن هزار دانۀ انواع آن در حدود ۳ گرم است. خردل در تورات نیامده، ولی در قرآن دو بار از آن نام برده شده است: یکی در آیۀ ۴۷ سورۀ ۲۱/انبیاء که … اگر عملی ثواب به اندازۀ دانۀ خردلی باشد، آن را به حساب آوریم، و دیگر در آیۀ ۱۶ سورۀ ۳۱/لقمان که اگر عملی ثواب آن به اندازۀ دانۀ خردلی باشد و در دل تخته سنگی یا در آسمان‌ها یا در زمین نهفته باشد، خداوند آن را به حساب می‏آورد.
در انجیل سه بار از خردل به عنوان کوچک ترین دانه نام برده شده و عبادت مردمان در برابر عظمت ذات او چون دانۀ خردل دانسته شده است. یسوع مَثَلی برای ایشان آورد که ملکوت آسمان¬ها مانند دانۀ ریز خردل است، ولی ریع و حاصلش بیشتر است. هرگاه کسی دانۀ خردل را بکارد، پس از مدتی از همۀ سبزی¬ها بزرگتر شود و درختی گردد که مرغان هوا در سایۀ شاخه¬های آن جای گیرند. یعنی قلمرو الهی، در مقابل ارادۀ الهی، به دانۀ خردل تشبیه شده است. (متّی: ص ۳۴ و مَرقُس: ص ۸۰ و لوقا: ص۱۴۸).
روزی شاگردان در خلوت از یسوع پرسیدند که چرا ما قادر نیستیم شیطان را از خود بیرون کنیم؟ یسوع گفت: حقیقت آن است که ایمان شما کم است. اگر به قدر دانۀ خردل ایمان داشتید، وقتی به این کوه می¬گفتید از اینجا به جای دیگر برو، کوه حرکت می¬کرد و بر او دشوار نبود (متّی: ص ۴۳) یا به درخت توت می‌گفتید که جانب دریا رو و در آنجا کاشته شو. (لوقا: ص ۱۵۵)
در ادب فارسی نیز خردل، در اشاره به دانۀ آن، به معنای ذرّه و مقدار ناچیز آمده است، با پنج بیت به ترتیب از انوری، ابوالفرج رونی، جامی، سعدی و نظیری نیشابوری:
با کمال تو فلک یک نقطه‌ست / با وقار تو زمین یک خردل
از وقارش به صدهزاران رنج / نکشد کوه قاف یک خردل
[در برابر وقار و سنگینی او، کوه قاف دانۀ خردلی بیش نیست.]
هر که را خر ساخت شهوت نیم خردل، گو به عقل / خود به فهم خُرده بینان نیم خردل هم خر است
خر در مصراع اول بیت بالا نام حیوان و در مصراع دوم به معنای بزرگ است. نیم خردل در مصراع اول کنایه از مقدار بسیار ناچیز و در مصراع دوم نصف کلمۀ خردل یعنی خر است که به مقدار زیاد اشاره دارد.
زان گنج¬های نعمت و خروارهای مال / با خویشتن به گور نبردند خردلی
در این قبیله مرا نیست قدر یک پشّه / در این طویله مرا نیست قُرب یک خردل
یک دانۀ خردل را خردله می‌نامند، با دو بیت از اوحدی مراغه¬ای و سعدی:
چون اوحدی از مستی سر بر نکنی، ار من / در جام تو زین افیون یک خردله اندازم
میازار عامی به یک خردله / که سلطان شبان است و عامی گله
***
رَز. در تورات، داشتن تاک و تاکستان و استفاده از آن اهمیّت بسیار دارد و در قرآن از ایجاد باغ انگور با دیگر درختان میوه مکرّر سخن رفته است. در انجیل نیز از باغ انگور یاد شده است. (متّی: ۵۲ و مَرقُس: ۹۷) زمانی یسوع به شاگردان جامی داد که بیاشامند و گفت من از این وقت فشردۀ انگور [شراب] را نمی‌آشامم تا روزی که با شما در ملکوت پدرم بیاشامم. (متّی: ۶۴) یسوع گفت: من رَز حقیقی هستم و پدرم مرا غرس کرده و هر شاخی که در من باشد و میوه ندهد پدر آن را قطع می¬کند و هر شاخی که میوه می-دهد آن را پاک می¬کند تا میوه های بسیار بیاورد. شما پاکانید و در من ثابت باشید تا میوه برآورید وگرنه میوه‌ای نمی¬آورید و می‌خشکید و بیرون افکنده می‌شوید و در آتش می¬سوزید. من در پدرم ثابت هستم. (یوحنّا: ص ۲۱۱) پاک کردن شاخه‌های میوه دهنده احتمالاً به هَرَس سالانۀ تاک اشاره دارد که از آن به صورت تزکیه یا زکاة نام می‌برند تا عملکرد آن بیشتر و حبّه‏های انگور آن درشت‏تر شود، با بیتی از سعدی:
زَکاة مال بدر کن که فضلۀ رَز را / چو باغبان ببُرد بیشتر دهد انگور
***
گندم. کشت¬و¬کار گندم در سرزمین فلسطین بدون آبیاری و به صورت دیم با آب باران بوده است. در ۲۵ آیه از تورات به کشت یا برداشت گندم و دانه یا آرد آن اشاره شده و گندم نشانی از نعمت و عنایت الهی بوده است. گندمی که در تورات و انجیل آمده از اسلاف گندم امروزی با دانۀ ریزتر و پوستۀ سخت¬تر بوده است. در قرآن مکرّر از حبّ به معنای دانه نام برده شده که، مبتنی بر قرائن، به گندم یا جو اشاره دارد، از جمله در آیۀ ۱۲ سورۀ ۵۵/رحمن از حبّ یا دانۀ باپوست نام برده شده که احتمالاً به جو یا یکی از دو گونۀ قدیمی گندم به نام (Triticum dicoccum) emmer یا (Triticum spelta) spelt اشاره دارد. این دو گونه از اجداد گندم‌های اصلاح شدۀ بدون پوست و پُرمحصول امروزی هستند که در گذشته در عربستان و بین النهرین شایع بوده‌اند. این گونه‌ها حتّی پس از خرمن‌کوبی در پوست باقی می‌ماند، ولی در آسیاب پوست آن جدا می‌شود و به صورت کاه درمی‌آید.
در انجیل آمده که روزی یسوع گفت ملکوت آسمان‌ها به آدمی ماند که زراعت کند و تخم نیکویی بکارد. وقتی که مردم در خواب [غفلت] روند، دشمن او در میان حاصلِ او تخمی می‌کارد که آن تخم نیکو را باطل کند. صاحب زرع یا خداوند به غلامان می‌گوید اکنون نروید آن تخم بد را جمع کنید که مبادا گندم را نیز با آن بکَنید، بلکه در وقت درو یعنی روز رستاخیز به دروکنندگان یا فرشتگان می‌گوید که اول تخم بد را جمع کنند و دسته دسته در جهنّم بسوزانند و بعد گندم را جمع کنند و در انبار او [بهشت] بگذارند. یسوع گفت که کشت نیکو، پسران ملکوت، تخم بد، پسران بدکاران و دشمنی که تخم بد کاشته شیطان است. (متّی: ص ۳۴)
خرمن گندم یا جو را می‏کوبند و ساقه و برگ و سبوس آن را که از دانه جدا می‏شود کاه یا کاه و کُلَش می‏نامند. خرمن را بر باد می‏دهند و با این عمل کاه سبک از خرمن جدا می‏شود و دانه سنگین برجای می‏ماند. در جای دیگر نیز آمده که کسی از سوی خداوند خرمن را پاک می¬کند، دانه‌ها را در ظرف جمع می¬کند و کاه آن را با آتشی که خاموش نمی‌شود می¬سوزاند. (متّی: ص۱۰) در وقتی دیگر یسوع به شاگردان گفت که کار درو کردن بسیار است و کارکنان کم هستند، از صاحب محصول بخواهید تا کارکنانی بفرستد. در اینجا، مراد از صاحب محصول پروردگار است و دروکردن کنایه از جدا کردن مردمان خوب از بد است، به تمثیل جدا کردن دانه از کاه. (متّی: ص ۲۴)
یسوع گفت: به درستی که دانۀ گندم اگر به خاک نیفتد و نمیرد، تنها باقی بماند و اگر در خاک بیفتد و
بمیرد دانه های بسیار بار آورد. آن کس که دوست دارد جان خود را هلاک می‌کند. اگر کسی مرا خدمت کند باید که به من ملحق شود و هر جا که من باشم در آنجا باشد و پدر من او را تکریم کند. من هرگاه از زمین بلند شدم، هر کسی را که بخواهم به جانب خود می‌کِشم. (یوحنّا: ص ۲۰۶) به نظر می‌رسد عیسی در این موعظه شهادت در راه او و خدا را ترویج می‌دهد با این تمثیل که هرکس در این راه بمیرد، چون دانۀ گندم که دوباره از خاک سر برزند، با او برخواهد خاست.
یسوع در روز شنبه به جانب زراعت‌ها رفت. شاگردان او گرسنه شدند، پس خوشه¬های گندم را می چیدند و در میان دو دست می¬مالیدند، یعنی دانه¬ها را از سبوس جدا می-کردند و می¬خوردند. به یسوع گفتند که اینک شاگردان تو کاری می‌کنند که در روز شنبه حلال نیست. یسوع شواهد و مواردی را ذکر کرد و نتیجه گرفت که خوردن نان روز شنبه با حضور او حرام نیست. (متّی: ص ۲۹ و لوقا: ص ۱۲۴)
از گیاهان دیگری نیز در اناجیل اربعه نام برده شده است: نعناع و شبت و گشنیز (متّی: ص ۵۶) و نعناع، سُداب و سبزیهای مختلف (لوقا: ص ۱۴۳) که از آنها مالیات می‌گرفتند. نی که باد آن را به حرکت درمی¬ آورد. (متّی: ص ۲۷) کُندُر که وقتی مردم با شادی بسیار به آن خانه آمدند و طفل [یسوع] را با مادر او مریم یافتند، او را سجده کردند و ظرف¬های خود را گشودند و برای او قربانی¬ها و نذرها از طلا و کُندر آوردند. (متّی: ص ۹ و لوقا: ص ۱۲۷) نخل که گروهی هنگام عید و در استقبال از یسوع در اورشلیم شاخه‌های آن را به نشانۀ پیروزی در دست گرفتند (یوحنّا: ص ۲۰۵) و این مطابق با تورات است که “شاخ نخل بگیرید و در پیشگاه الهی شادمانی کنید.” (لاویان، ۲۳:40) این نیز در انجیل آمده که “آیا انگور یا انجیر از خار و خسک به دست می‌آید؟ از درخت نیکو میوۀ نیکو و از درخت بد میوۀ بد بیرون می¬آید، یعنی کار نیکو از ذخیرۀ نیکوی مرد شایسته و کار بد از نهاد مرد بدکار بیرون می‌آید.” (متّی: ص ۱۸ و لوقا: ص ۱۲۷) شاید این مَثَل عربی که “من يزرع الشوك لا يحصد العنب” (کسی که خار می‌کارد انگور برداشت نمی‌کند) از اینجا آمده باشد.

گفت‌وگو با ماندانا زندیان به بهانۀ انتشار مجموعه شعر «ما خورشید سایه‌های خویشیم»

مصاحبه از سپیده جدیری

ماندانا زندیان، شاعر، روزنامه‌نگار و پزشک، زاده‌ی سال ۱۳۵۱ در شهر اصفهان و دانش‌آموخته‌ی رشته‌ی پزشکی در ایران است. امثال او بسیار معدودند و باعث دلگرمیِ فعالانِ داخل ایران، زیرا با وجود سال‌ها زندگی‌ در خارج از ایران، هم‌اکنون بعد از هفت سال که از جنبش سبز می‌گذرد او هنوز هم با آن همدلی دارد و چه در شعرها و چه در گفت‌وگوها و فعالیت‌هایش این همدلی را نشان می‌دهد. ماندانا زندیان نه تنها در کتاب جدیدش که به پروین فهیمی، مادر فرهیخته‌ و آگاهِ زنده‌یاد سهراب اعرابی تقدیم کرده است، بلکه در مجموعه شعر قبلی‌ خود نیز به جنبش سبز و شهدای آن پرداخته بود و در کل می‌توان او را شاعری دانست که شعرهایش از آن‌چه در بطن اجتماع رخ می‌دهد تاثیر بسیار می‌پذیرد و از آن جدا نیست.
آثار منتشر شده‌ی او عبارتند از:
* شش مجموعه شعر با عناوین «نگاه آبی» (نشر پژوهه/ ایران)/ «هزارتوی سکوت» (نشر پژوهه/ ایران)/ «وضعیت قرمز» (شرکت کتاب لس‌آنجلس)/ «در قلب من درختی‌ست» (شرکت کتاب لس‌آنجلس)/ «چشمی خاک، چشمی دریا» (نشر ناکجا/ پاریس)/ و «ما خورشید سایه‌های خویشیم» (انتشارات اچ اند اس/ لندن)
* جمع‌آوری ترانه‌های زویا زاکاریان و چاپ گزینه‌ای از آن آثار با نظارت شاعر در دفتری به نام «طلوع از مغرب»، (نشر پژوهه، ایران)
* نوشتن مقدمه، بیوگرافی و بررسی آثار نقاشی حسام ابریشمی در کتاب Expression of Love
* گردآوری، تنظیم و ویراستاری کتاب «امید و آزادی»، پیرامون زندگی و کار ایراج گرگین (انتشارات شرکت کتاب لس‌آنجلس)
* تنظیم مجموعه‌ای از مصاحبه‌ها با شاعران و نویسندگان، پیرامون ده شب شعر انستیتو گوته در تهران در کتابی با عنوان «بازخوانی ده شب»، (انتشارات بنیاد داریوش همایون برای مطالعات مشروطه‌خواهی، آلمان)
* روایت زندگی استاد احسان یارشاطر در قالب یک گفت‌وگو در کتابی با عنوان «احسان یارشاطر در گفت‌وگو با ماندانا زندیان»، (انتشارات شرکت کتاب لس‌آنجلس)

ماندانا زندیان ساکن لس‌آنجلس آمریکا و عضو هیأت تحریریه‌ی فصلنامه‌ی ره‌آورد است، بخش معرفی شعر برنامه‌ی رادیویی هما سرشار را اداره می‌کند، و نیز به کار و پژوهش در زمینه‌ی سرطان‌های مهاجم و پیشرونده، در بیمارستان Cedars Sinai مشغول است.
درباره‌ی مجموعه شعر جدید زندیان، «ما خورشید سایه‌های خویشیم» با او به گفت‌وگو نشسته‌ایم. این کتاب را می‌توانید با مراجعه به لینک زیر از انتشارات اچ اند اس تهیه کنید:
http://www.hands.media/books/?book=to-our-silhouettes-we-are-the-sun
چه شد که تصمیم گرفتید این کتابِ خاص را به پروین فهیمی پیشکش کنید، با این‌که پیش از این کتاب و بعد از جنبش سبز هم مجموعه شعر با شعرهای سبز منتشر کرده بودید و اگر درست خاطرم باشد، شعری نیز برای سهراب اعرابی در مجموعه‌ی قبلی‌تان داشتید؟ البته در این کتاب جدید، شعری به شخص پروین فهیمی و همچنین شعر دیگری به سهراب اعرابی تقدیم شده است.
سورن کی‌یرکگارد (Søren Kierkegaard)، فیلسوف دانمارکی، گفته است: «زندگی را تنها با نگاه به پس می‌توان دریافت ولی تنها با نگاه به پیش می‌توان زیست.»
«ما خورشید سایه‌های خویشیم» دربرگیرندۀ شعرهای سال‌های ۱۳۹۱تا ۹۵ خورشیدی است. بیشترین سهمِ وقت و اندیشه و عاطفۀ من در این بازۀ زمانی، که به‌تمامی به روزهای پس از دوران حضور خیابانی جنبش سبز برمی‌گردد، به تدوین زندگی‌نامۀ استاد احسان یارشاطر تعلق داشت، که فرصتی برای گردآوردن اشعاری که می‌نوشتم نمی‌گذاشت. با این‌وجود آن اندیشه و عاطفه، حتی همان سهم که می‌کوشید از بیرون «به پس نگاه کند و دریابد» از آنِ منی بود که نمی‌توانست پاک از حال و «پیش» رها باشد و به تعبیر کی‌یرکگارد زندگی نکند.
من هرگز از جنبش سربلند سبز ایران، و خواست ارجمندش، آزادی، دور نبوده‌ام. خیلی نمادین، حتی دستبند سبزم را هم درنیاورده‌ام. زندگی‌نامۀ این جنبش، و هر حادثه، برای هر کوشنده و پشتیبان آن، در متن زندگی من وارد و در شعرم، شخصی‌ترین خلوتی که دارم، ثبت می‌شود. شعرهای زیادی در این مجموعه هست، حتی اشعاری که بر پیشانی‌شان اشاره‌ای به یک شخص یا یک حادثه نیست، که در مسیر پویۀ آزادی، و دشواری‌های بیرون از شمارِ آن، شکل گرفته‌اند. نمونه‌اش شعری که می‌گوید:
«…سخت است به گردنت نگویی/ سیلِ داربستِ اعدام وُ / صندوق وُ باتومِ کودتا/ سماع زخمیِ شالش را/ سیلی می‌زند، سینه خیز، وُ/ سخت است سکوتت را از جیغ وُ جنون پس نگیری وُ/ از گلوی صدایت بترسی وُ / در سوگِ قبرهای بی‌سطر نفس بکشی؛/ سخت است…»
این شعر در فضای حملۀ فیزیکی یک مأمور به دخترِ خانم رهنورد و آقای موسوی در دیدار با آنها ساخته شد. نمی‌توانستم بگذرم؛ نه من، نه شعر، نمی‌توانستیم.
خانم پروین فهیمی، برای من نمونۀ زیبا و کامل یک انسان آگاه و مسئول و یک شهروند جهان امروز است. هر چه گذشت، هر چه بیشتر شناختمش، ژرف‌تر دوستش داشتم. انسانی که فرزندش را زیر آوار جهل و خشونت از دست داده است و همچنان همه را به آگاهی، خِرَدورزی و رواداری دعوت می‌کند. از شکایت خود از قاتلین فرزندش، به شرط آزادی همۀ زندانیان سیاسی، می‌گذرد؛ در هر زادروز سهراب اعرابی درخت می‌کارد و می‌گوید: «ما درخت می‌کاریم، نه آتش» تا به‌جای درد و خشم، به زندگی فکر کند و آن را بگستراند. این همه بخشایندگی و بخشندگی پدیده است. خانم فهیمی یکی از عزیزترین انسان‌های جهان من است. همیشه دلم می‌خواست راهی برای ابراز ستایش و قدرشناسی‌ام از حضور انسانی‌اش پیدا کنم. فکر کردم اهدای این مجموعه شعر، که یاد همۀ این سال‌ها را در خود دارد، تا اندازه‌ای این کار را می‌کند.
مجموعه شعر دیگرم که مورد نظر شماست، «چشمی خاک، چشمی دریا»، سال ۱۳۹۱ منتشر شد، که در کنار اشعار گوناگون در فضاهای گوناگون، اشعاری در فضای جنبش سبز، و آزادی‌خواهی هم دربردارد؛ ولی «ما خورشید سایه‌های خویشیم» صمیمانه متعلق به خانم فهیمی است، حتی عاشقانه‌هایش هم پیچیده در فضای تلاش‌های کوشندگان جامعۀ مدنی برای دست‌یابی به آزادی شکل گرفته است؛ این‌تلاش‌ها ارزش‌هایی‌ست که باید به‌نوعی تحسین و برجسته شوند.
ادبیات و هنر این ظرفیت را دارند که از حرکت‌های اجتماعی پشتیبانی کرده، به ماندگاری ارزش‌هایشان کمک کنند، و در مواردی حتی جلوتر از آن‌ها گام بردارند.
چقدر به نوشتن شعر سیاسی معتقدید؟ آیا شعر می‌تواند دور از فضای سیاسی یک سرزمین بماند با سراینده‌ای بی‌تفاوت به آنچه در اطرافش می‌گذرد، اما همچنان شعر بماند؟ و برعکس، آیا شعر می‌تواند ریشه در تفکری سیاسی و اعتراضی داشته باشد اما به شعار نزدیک نشود و همچنان شعر بماند؟ ممنون می‌شوم با مثال شرح دهید.
پاسخی که می‌توانم به پرسش فراگیر شما بدهم، شاید این باشد که به نوشتن شعر با هر مضمون، معنی و مفهوم که با اندیشه و احساس شاعر، و آن خلوت ناب و صمیمانه که شاعر با کلمه و زندگی و جهان دارد، در آمیخته باشد، باور دارم؛ از شخصی‌ترین تجربه‌های عاطفی که یک آن در جهان شاعر رخ داده تا رویدادهای بزرگ اجتماعی یا سیاسی. ولی آن‌چه را که در سال‌های پیش از انقلاب زیر عنوان «تعهد»، و بیشتر از سوی هواداران ذهنیت چپ، به شعر تحمیل می‌شد، یک تکلیف و تصنع می‌دانم که در شرایطی از بیرون به شعر تحمیل می‌شود و شعر را از صداقت و صمیمیت تهی می‌کند.
به‌نظر من تنها تعهد شاعر به آن خلوت، و آن اندیشه و عاطفه است تا صادقانه و صمیمانه به شعرش وارد شوند. سهراب سپهری، بیژن جلالی و عباس کیارستمی در نگاه من همان‌ اندازه متعهدند، که فرخی یزدی و محمود درویش در شعرهای مقاومتشان. ضمن این‌که من دور ایستادنِ شعر از فضای سیاسی یک سرزمین را با بی‌تفاوتی شاعر به آن‌چه پیرامونش می‌گذرد یکی نمی‌دانم.
سهراب سپهری در یکی از یادداشت‌های روزانه‌اش نوشته است:
«دنیا پر از بدی‌ست و من شقایق را تماشا می‌کنم. روی زمین میلیون‌ها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر می‌کند و تماشای من ابعاد تازه‌ای به خود می‌گیرد.
وقتی که پدرم مُرد نوشتم: پاسبان‌ها همه شاعر بودند. حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه آن طرف سکه بود، و گرنه من می‌دانستم که پاسبان‌ها شاعر نیستند. در تاریکی آنقدر مانده‌ام که از روشنی حرف بزنم. چیزی در ما نفی نمی‌گردد. دنیا در ما ذخیره می‌شود و نگاه ما به فراخور این ذخیره است و از همه جای آن آب می‌خورد.
من هزاران گرسنه بر خاک دیده‌ام و هیچ‌وقت از گرسنگی حرف نزده‌ام. نه، هیچ وقت. ولی هر وقت رفته‌ام از گلی حرف بزنم دهانم گس شده است. گرسنگی هندی طعم دهانم را عوض کرده است و من دِین خود را ادا کرده‌ام.»
این صمیمیت شاعر با خویشتنِ خود است، در دورانی که سپهری را شاعر متعهد نمی‌شناخت.. این شعر کیارستمی به‌نظر من یک شعر کامل است، برای هر زمانه: «از شکاف در/ هم سوز می‌آید/ هم نور ماه»
در پاسخ به بخش دیگر پرسشتان، شعر، به‌نظر من، حتماً می‌تواند اجتماعی یا سیاسی باشد و شعر بماند. نمونه‌های درخشانش در روزهای حضور خیابانی جنبش سبز بسیار بود؛ شعرهای شبنم آذر، شعرهای مجموعۀ «سردم نبود» پگاه احمدی، شعرهای علیرضا آدینه، شهاب مقربین، مهدی موسوی، و شاعران بسیار دیگری که شما در پروژۀ ارزیابی شعر ایستادگی در صفحۀ «وارطان سخن بگو» آثارشان را گرد آوردید.
یک نمونۀ خوب شعر «حجت» از دکتر اسماعیل خویی‌ست:
«شکست خواهد خورد/ این را/ آیینِ مرگ می‌داند:/ همین که پنجره‌مان وا باشد/ بر هوای سحرگاهی؛/ و ماه/ پستانش را/ از لای ابرها/ نشان بدهد؛/ و تو/ ملافه را/ از روی رانِ خویش/ پس بزنی؛/ و این پرنده بخواند.»
اجازه می‌خواهم این را هم اضافه کنم که من هر متن را به‌ذات اجتماعی می‌دانم؛ بدین معنی که باور دارم هر متن، حتی یک شعر عمیقاً عاشقانه که رابطۀ میان دو انسان زمینی را تصویر می‌کند، در خلأ ساخته نمی‌شود- از فضای بزرگ‌تر جامعۀ پیرامونش اثر می‌گیرد و بر آن اثر می‌گذارد. یکی از دلایل نیرومند علاقه و احترام بسیار من به اشعار شاعرانی مانند نزار قبانی و محمود درویش این هم هست که شخصی‌ترین زوایای یک احساس را با مشکلات اجتماعی و سیاسی سرزمین‌شان کنار هم در یک شعر می‌گنجانند.
عاصف حسینی، شاعر جوان افغان، هم شعرهای ارزنده‌ای در این زمینه دارد:
«…زمینی شده‌ایم/ که این‌گونه یکدیگر را می‌پرستیم/ با نجوایی کفرآمیز و عطری تلخ/ کفّارۀ این بت‌پرستی اما/ فقط مرگ است/ کنارم بنشین/ ما را به زودی می‌کشند/ مردمی با تسبیح و دعا و اسپند/ مردمی گرسنه که هنوز دعایشان از میان آلودگی هوا/ می‌رود بالا …/ … به آغوشت می‌کشم/ چقدر زمینی شده‌ام/ که لب‌هایت را بی‌وضو می‌بوسم!»
من فکر می‌کنم این مسائل را نمی‌شود کاملاً از هم جدا کرد. اصلاً تمام تلاش‌های اجتماعی و سیاسی برای برساختن جامعه‌ای باز و آزاد برای انسان است. این انسان، در هیأت یک فرد و یک حضور این‌جهانی، نمی‌تواند در شعر امروز غایب بماند- در جایگاه عاشق، معشوق یا مرتضی کیوان در این شعر درخشان شاملو:
«…نه به‌خاطر دیوارها /به خاطر یک چَپَر/
نه به‌خاطر همۀ انسان‌ها/ به‌خاطر نوزادِ دشمنش شاید/
نه به‌خاطر دنیا/ به‌خاطر خانۀ تو/
به‌خاطر یقینِ کوچکت
که انسان دنیایی‌ست/ به خاطر آرزوی یک لحظۀ من که پیشِ تو باشم/
به‌خاطر دست‌های کوچکت در دست‌های بزرگِ من
و لب‌های بزرگ من بر گونه‌های بی‌گناه تو…/ … به‌خاطر عروسک‌های تو، نه به‌خاطر انسان‌های بزرگ/
به‌خاطر سنگفرشی که مرا به تو می‌رساند/
نه به خاطر شاهراه‌های دوردست…/… به‌خاطرِ تو/ به‌خاطرِ هر چیزِ کوچک هر چیزِ پاک بر خاک افتادند/ به‌یاد آر/ عموهایت را می‌گویم/ از مرتضی سخن می‌گویم.»
شما از استعاره و ترکیب‌ها و تصاویر استعاری به میزان زیاد در شعرهایتان استفاده می‌کنید، همین‌طور است در شعرهای این کتاب. علت این رویکردِ پر رنگ شما به استعاره چیست؟ آیا سیاسی بودن مضمون شعرهاست که این ضرورت را ایجاد می‌کند، یا علاقه‌ی شخصی خودتان به این سبک شعر؟
به‌نظرم شعر هر شاعر، در ساختار و معنا، برکشیده از نگاه، هستی‌شناسی و شخصیت، به‌معنای تداوم اندیشه، رفتار، احساسات و ساختار ذهنیِ ویژۀ اوست.
حضور پررنگ تصاویر استعاری در شعر من به نگاهم به جهان و رویدادهای آن برمی‌گردد. من شعر را بیش از آن که در کلمه ببینم، در تصویر می‌بینم- به‌گفتۀ اسماعیل خویی، با تصویر فکر می‌کنم. استعاره‌ها تنها برگردان آن تصاویرند در هیأت زبان، در شعر سیاسی و غیر سیاسی، هر دو.
بر اساس سلیقه‌ی شعری‌ِ خودم، دوست داشتم با چنین تصاویری بیشتر در شعرهایتان روبه‌رو می‌شدم، تصاویری که کاملا مختص به شعر خودتان است و از آنچه پیش‌تر در چنین سبکِ شعری با آن مواجه بوده‌ایم، آشنایی‌زدایی می‌کند: «که دورترین خوابِ سنگ را/ گُل می‌کند.»؛ «آب از صدایم رد می‌شود، منقلب»؛ «سنگ بر سنگ/ به دورترین دریا تکیه می‌کند»؛ … . این لحظاتی که در شعرهایتان برجسته می‌شود حاصل چیست؟ نگاه متفاوت شما به شعر استعاری و تصویری؟ و چرا از این تجربه‌های متفاوت، بیشتر در شعرهایتان بهره نمی‌برید؟
مطمئن نیستم پاسخ درستی برای این پرسش داشته باشم. شاید آن‌چه شما نگاه متفاوت، یا لحظاتی که در شعر برجسته می شوند، می‌نامید، به پاسخ پرسش پیش برمی‌گردد، که به‌معنای دقیق کلمه انتخاب من نیست. اتفاق می‌افتد. من تنها روایتش می‌کنم. هر چه این اتفاق، خاص‌تر باشد، به تجربه‌ای خاص، گاه یگانه، نزدیک‌تر می‌شود و روایت متفاوتی هم از آن بیرون می‌آید.
در کتابتان شعری نیز به نیره توحیدی تقدیم شده است. در مجموع، نگاه‌تان به عنوان یک شاعر زن و یک فعال، به جنبش زنان ایران چیست؟
خوشحالم که ساختار پرسشتان مسیر درست و امکانِ بیان کامل‌تر پاسخی را که در ذهن دارم هموار می‌کند. این که نام نیره توحیدی، شما را، حتی حین تنظیم پرسش‌هایی پیرامون شعر، به ‌فکر جنبش زنان ایران می‌اندازد، به شکلی نمادین این معنا را هم می‌دهد که این جنبش و کوشندگان و پشتیبانانش تعریف و تثبیت شده‌اند.
دکتر توحیدی در یک مصاحبه گفته است: «مبارزات زنان یک بُعد رسمی و متشکل دارد و یک بُعد روزانه به معنای زندگی زنانه کردن؛ یعنی زنی که خودآگاه و توان‌مند است و ارزش خودش را می‌شناسد، اعتقاداتش را در زندگی روزانه‌اش اجرا می‌کند.»
من به این سخن و به جنبش زنان ایران باور دارم و بر اساس تعریف دکتر توحیدی جریان‌های زیبای بسیاری، از کمپین یک‌میلیون امضا، که از دل این جنبش تاریخی سربرکشید و بالید، تا هر مقاومت زنان در برابر فشارهای روزانۀ حکومت، و هر موفقیتشان در عرصه‌های گوناگون فرهنگی، علمی، ورزشی و… را دلیل زنده بودن این جنبش می‌دانم؛ حتی در شرایط کنونی که نمی‌گذارند نمود بیرونی‌اش چندان به چشم ‌آید.
به‌نظر من جنبش زنان ایران یک فرآیند دراز مدت است، که با سویه‌های گوناگون، مانند مقاومت، مبارزه، و فرهنگ سازی برای خودباوری و توانمندکردن زنان، در جان جامعه نفس می‌کشد و تا دست‌یابی به خواست‌های اساسی‌اش، از جمله برابری حقوقی زنان و مردان ادامه می‌یابد. افت‌و‌خیر این جنبش هم، مانند افت‌وخیز هر جنبش اجتماعیِ خواستار دگرگونی‌های ارزشی، فرهنگی، اجتماعی و حقوقی امری طبیعی‌ست.
یکی از تاثیرگذارترین و ستایش‌آمیزترین شعرهای کتابتان را به استفان شاربونیه، سردبیر شارلی ابدو تقدیم کرده‌اید. به نظر شما طنزهایی گزنده در حد آنچه در شارلی ابدو مطرح می‌شود، چقدر بر گسترده‌تر شدن فضای آزادی بیان اثر دارد؟ آیا به عنوان یک شاعر، محدودیتی برای آزادی بیان قائلید، یا به آزادی بیان بی حد و حصر معتقدید؟
آن شعر و تقدیمش به استفان شاربونیه ستایش آزادی بیان است. به‌نظر من، آزادی عقیده و بیان به بالیدن خلاقیت در جامعه کمک می‌کند، این خلاقیت در بازه‌هایی از زمان هنجارشکنی نام می‌گیرد؛ ولی گاهی شکسته‌شدن و فرو ریختن برخی هنجارها، مسیر پالایش اخلاق و شکل‌گیری تمدن را هموار می‌سازد.
من یادگرفته‌ام و باوردارم که حد آزادی را قانون تعیین می‌کند- قانونی که بطور دمکراتیک تصویب شده باشد. آزادی بی‌حد و حصر را نمی‌پذیرم، چرا که خود عاملی برای نفی آزادی دیگران می‌شود. عمیقاً به آزادی، از جمله آزادی اندیشه و بیان، که مورد نظر پرسش شماست، تا آنجا که به آزادی دیگران آسیب نزند، باور دارم. همچنین به اعلامیۀ جهانی حقوق بشر باور دارم که در نوزدهمین ماده‌اش آمده است: «همه باید از حق آزادی عقیده و بیان برخوردار باشند؛ این حق، آزادیِ داشتن عقیده بدون دخالت دیگران، و آزادیِ جستجو، دریافت و انتقال اطلاعات و عقاید را از طریق هر نوع رسانه‌‌ای بدون در نظر گرفتن مرزها شامل می‌شود.»
وجود انسان‌هایی چون شما که با وجود سال‌ها زندگی‌ در خارج از ایران، هم‌اکنون بعد از هفت سال که از جنبش سبز می‌گذرد هنوز هم با آن همدلی دارید و چه در شعرها و چه در گفت‌وگوها و فعالیت‌هایتان این همدلی را نشان می‌دهید، می‌تواند برای فعالان داخل نیز دلگرم‌کننده باشد. حال، ماندانا زندیان خود را بیشتر شاعر می‌داند، فعال سیاسی یا پزشک؟
پزشکی، به‌عنوان یک دانش، و پژوهش در گسترۀ آن، زمینۀ تحصیلات دانشگاهی‌ و کاری من است.
شعر اما با هستی من درآمیخته است. اگر از بیرون از خود به او که من است نگاه کنم، می‌گویم که «ماندانا زندیان» دوست می‌داشت وقت و اندیشه و عاطفه‌اش را، به‌تمامی، به شعر می‌سپرد. دوست می‌داشت خودش را شاعر تعریف می‌کرد. ولی روبه‌رو شدن پی‌درپی با واقعیت‌های تلخ این جهان، گاه کنش‌هایی طلب می‌کند، که دست‌کم او نتوانسته در هیأتی جز تلاش‌های مدنی تعریف و به آن عمل کند. در شرایطی که هستیم، اولویت فکری و مطالعاتی ماندانا زندیان، جامعۀ مدنی، جنبش‌های اجتماعی و مسئولیت‌ها و وظائف شهروندی است.
این‌ها شاید به‌ذات تعریفِ «فعال سیاسی» نباشند، و راست این است که او هم در درونی‌ترین لایه‌های فکر و روانش «فعال سیاسی» تعریف نمی‌شود، هر چند فعالیت‌های اجتماعیِ کوشندگان جامعۀ مدنی، به‌ویژه در جامعۀ ایران، این تعریفِ تحمیلی را به خود می‌پذیرد، چرا که جنبش‌های اجتماعی، هرچند در پی رسیدن به قدرت سیاسی نیستند، جامعه‌محورند و بیشترین تمرکزشان بر گفتمان‌سازی و فرهنگ‌سازی‌ست، بیان‌گر مجموعه‌ای از خواست‌های بر ضد نهاد قدرت هم هستند.
من فکر می‌کنم این سویه‌ها، «شاعر» و «کوشندۀ جامعۀ مدنی»، بر هم اثر می‌گذارند و از هم اثر می‌پذیرند. حساسیت‌ها و دلنگرانی‌های زندیانِ کوشندۀ جامعۀ مدنی به هر روی به شعرش هم وارد می‌شود و شعر -ادبیات در معنای فراگیر- گسترۀ بسیار اثرگذاری برای هر کنش‌گری اجتماعی هم هست. هر چه بیشتر فکر می‌کنم، با هر فاصله از خودم، بیشتر می‌پذیرم که جدا کردن این دو سویه برایم دشوار، بلکه ناممکن است.
زیرنویس:
۱- سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامه‌نگار و بنیانگذار جایزه‌ی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازه‌ترین کتاب منتشر شده‌اش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است. از سپیده جدیری همچنین مجموعه‌ی «منطقی» که داستان‌های کوتاه او را در بر می‌گیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ برده‌است.

سرگذشت آرامگاه حکیم ابوالقاسم فردوسی

نویسنده: مرتضی حسینی دهکردی

تا اوایل سلطنت رضاشاه پهلوی، آرامگاهی برای حکیم ابوالقاسم فردوسی وجود نداشت و کمترکسی از محل دفن این سخنور بزرگ آگاه بود. این درحالی بود که اثر جاودانۀ فردوسی، شاهنامه، برترین سند ملیت ایرانیان، شناسنامۀ واقعی فرهنگ و تمدن گذشتۀ ما و مؤثرترین عامل همبستگی و پیوستگی بین اقوامی است که در این سرزمین به سرمی- برند.
چنان که مشهور است، بعد از درگذشت فردوسی، تاریک اندیشان متعصب و کوردل به دلیل شیعه بودن فردوسی، اجازۀ دفن او در گورستان عمومی توس را ندادند و ناچار، او را در باغ شخصی فردوسی به خاک سپردند (۱).
در طول هزارسالی که از مرگ این نابغۀ بزرگ می گذرد، به همت امرای ادب پرور و مردم ایران دوست، بارها و بارها آرامگاهی برای این شاعر بزرگ ساخته شد، ولی هر بار افراد متعصب مذهبی و یا مهاجمان نابخرد و خارجی مانند عبیدالله خان ازبک، آن را ویران کردند.
بنا به روایت مندرج در مقدمۀ شاهنامه بایسنقری، نخستین آرامگاه بر مرقد فردوسی را “ارسلان جاذب” که بین سال های ۳۸۹ تا ۴۱۹ قمری والی توس بود، ساخت (۲).
فردوسی به ارسلان جاذب علاقۀ فراوان داشت و در دیباچۀ شاهنامه از وی به عنوان “دلاور سپهدار توس” یادکرده، او را به جود و سخا ستوده است:
و دیگر دلاور سپهدار توس که در جنگ بر شیر دارد فسوس
ببخشد درم هر چه باید ز دهر همه آفرین جوید از دهر بهر
به یزدان بود خلق را رهنمای سر شاه خواهد که باشد به جای
در سال ۵۱۰ هجری قمری، یعنی حدود ۱۰۰ سال پس از مرگ فردوسی، وقتی که نظامی عروضی، نویسنده و شاعر نامدار قرن ششم هجری به توس سفر کرد، به زیارت مدفن فردوسی شتافت و از آرامگاهی که ارسلان جاذب ساخته بود، بازدیدکرد.
از آن پس، آرامگاه این سخنور بزرگ، بارها به ویرانی کشیده شد، اما هربار پس از چندی به همت ادب دوستان، بنای جدیدی بر تربت او بناشد.
در سال ۱۸۲۱ میلادی یک فرد انگلیسی به نام M. Freezer، از کارکنان کمپانی هند شرقی، در سفر خود به خراسان از مدفن فردوسی که گنبد کوچکی مزین به کاشیکاری بر آن ساخته شده بود، بازدیدکرد(۳).
در سال ۱۸۷۵ میلادی وقتی لرد کرزن، سیاستمدار مشهور انگلیسی، از مزار فردوسی دیدن کرد، آن را به همان ترتیبی که آقای فریزر نوشته بود، دید و در خاطرات خود از آن یادکرد. متأسفانه بعدها همان گنبد کوچک نیز هم از بین رفت و مزار شاعر در میان کشتزارهای گندم ناپدیدشد.
در سال ۱۳۰۴ قمری، حدود ۱۲۶۴ خورشیدی، به دستور ناصرالدین شاه قاجار که از شاهان ادب دوست به شمار می آمد، میرزا عبدالوهاب شیرازی، مشهور به آصف الدوله، والی خراسان، بر آن شد تا آرامگاهی بر تربت فردوسی بناکند. او به راهنمایی چند فرانسوی به توس رفت و پس از جستجوی بسیار، با توجه به شواهد و قرائن و علائم، محل دفن استاد توس را یافته، به طور موقت دو اتاق بر روی آن ساخت تا بعدأ فرصت کرده، بنای مناسبی بر آن تربت بسازد. متأسفانه چنین فرصتی پیدانشد و به تدریج آن اتاق ها نیز ویران گشت.
در اواخر جنگ جهانی اول که کشور ایران به علت اشغال توسط ارتش های بیگانه و هرج و مرج ناشی از ضعف دولت های مرکزی، گرانی بی حد و فقر بسیار، در منتهای آشفتگی به سرمی برد، به تدریج، احساسات وطن خواهی و ملی گرایی، جامعه را فراگرفت. مطبوعات، هر روز مطالب گوناگونی دربارۀ وطن و تاریخ پرشکوه آن می نوشتند و شعرا اشعار و قصاید مؤثر و تهییج کننده در وصف ایران و گذشتۀ باافتخار آن منتشرمی کردند و در هر مجلسی و محفلی سخن از ایران، ترقی و تعالی وطن و شکوه گذشته در میان بود. از آن جمله، محمدتقی ملک الشعرای بهار که مجلۀ “نوبهار” را در مشهد منتشرمی کرد، مقالات پرشور و تأثیرگزاری نوشت و برای نخستین بار پیشنهادکرد تا آرامگاه باشکوهی بر مزار فردوسی، برترین شاعر ملی و حماسه سرای ایران برپاگردد. این پیشنهاد درست به تدریج، کل جامعۀ ایران را فراگرفت و فکر ضرورت ایجاد آرامگاه فردوسی در مجامع روشنفکری ایران جان گرفت، تا حدی که اغلب مردم ایران به این باوررسیدند که هزینۀ احداث چنین بنایی باید به وسیلۀ مردم پرداخت شود.
در سال ۱۳۰۵ خورشیدی، ارباب کیخسرو شاهرخ (۴)، نمایندۀ زرتشتیان ایران در مجلس شورای ملی از طرف انجمن آثار ملی که به تازگی در تهران تشکیل شده بود، مأموریت یافت تا همراه هیأتی به توس عزیمت کرده، با توجه به شواهد تاریخی و ضمن گفتگو با افراد سالخورده ای که هنوز بنای آصف الدولۀ شیرازی را به یادداشتند، محل دقیق مدفن فردوسی را پیداکند.
این هیأت، پس از جستجوی فراوان، در حدود ۲۵ کیلومتری مشهد، در توس، محل گور شاعر را که تختگاهی به طول ۶ و عرض ۵ متر بود، در باغی متعلق به حاج میرزامحمدعلی، قائم مقام تولیت امام رضا، پیداکردند. حاج میرزامحمدعلی باغ خود را که حدود ۲۳هزارمترمربع بود به رضاشاه تقدیم کرد و شاه نیز آنرا به انجمن آثار ملی بخشید. حاج حسین آقاملک (۵)، ثروتمند مشهور و مالک بزرگی که همواره در کارهای خیر کوتاهی نمی کرد نیز، ۷۰۰۰ مترمربع اراضی خود در اطراف باغ مزبور را به انجمن تقدیم کرد و به این ترتیب، مجموع اراضی اطراف قبر فردوسی به ۳۰ هزار مترمربع رسید.
در آن زمان، احساسات ملی گرایی و شور وطن دوستی در ایران به منتهای درجه رسیده، در هر محفل و مجلس، شکوه و عظمت ایران باستان و دریغ و افسوس بر گذشته، تم اصلی تفکر را تشکیل می داد. مردم، بیصبرانه منتظر آغاز کارهای ساختمانی آرامگاه فردوسی بودند.
از آنجا که ارادۀ غالب جامعه بر آن قرارداشت که کلیۀ هزینه های مربوط به انجام این امر ملی باید به وسیلۀ مردم پرداخت گردد، لذا انجمن آثار ملی تعداد ۱۶۰ هزار برگ ده ریالی به صورت بلیت بخت آزمایی به وسیلۀ بانک ملی ایران منتشرکردکه خرید آنها با استقبال مردم رو به رو شد. مهمترین رقم کمک مالی که به انجمن آثار ملی پرداخت شد، عواید حاصله از کنسرت های خاطره انگیز قمرالملوک وزیری بود که حکایت آن از این قراراست:
در سال ۱۳۰۷ خورشیدی که سرلشکر امان الله میرزا جهانبانی (۶) (سپهبد آینده) از امرای برجستۀ ارتش که فرماندهی سپاه شرق ایران به مرکزیت مشهد را عهده دار بود و در نهایت قدرت و کفایت، نظم و آرامش کم نظیری در بخش های بزرگی از ایران برقرارکرده بود، برآن شد که برای کمک به ساختمان آرامگاه فردوسی، از قمرالملوک وزیری، دعوت کند تا چند کنسرت بزرگ در مشهد برگزارنماید. قمرالملوک، خوانندۀ بزرگ، در آن سال ها در اوج شهرت و افتخار و موفقیت به سرمی برد. قمر درنهایت خوشحالی، دعوت امان الله میرزا را پذیرفت و با وجود دوری و بدی راه ها و مخاطرات سفر در آن ایام، به همراه اعضای ارکستر خود به سرپرستی استاد مرتضی نی داوود (۷) به مشهد رفت و در میان استقبال بی نظیر مردم هنردوست مشهد، چهار شب کنسرت در محل سالن شیر و خورشید سرخ برگزارنمود.
در نخستین شب، سرلشکر جهانبانی در میان بهت و حیرت همگان به روی صحنه رفت و دربرابر شگفتی صدها تماشاچی، درنهایت احترام و فروتنی، دست های قمر را بوسید و بدین وسیله، سپاسگزاری خود و مردم خراسان را از حضور این هنرمند برجسته اعلام داشت. خوانندگان محترم این نوشته قطعأ به ابعاد فرهنگی و اجتماعی این سنت شکنی و حرکت شجاعانۀ سرلشکر جهانبانی در حدود ۹۰ سال پیش در ایران، آن هم شهر مشهد، توجه دارند. در این حرکت معنادار در یک مجلس بزرگ رسمی، چند منظور زیر مورد توجه جهانبانی بود:
۱- ستایش از موسیقی ایرانی، هنر والا و قابل احترامی که قرن ها زیر ستم ریاکاران و کوته نظران بود و به باور عوام، اشتغال به موسیقی حرفه ای، زشت و ننگین به شمارمی آمد.
۲- ستایش از زن ایرانی به عنوان نیمه ای از جامعه که ۱۴۰۰ سال به عنوان موجودی زبون، کمترین حق و حقوقی در زندگی نداشت و اینک سرداری بزرگ دربرابر او سر تعظیم و تکریم فرومی آورد.
۳- تشویق و ترغیب جامعه به کمک برای احداث آرامگاه فردوسی، زنده کنندۀ هویت ملی ایرانیان.

به نوشتۀ عبدالرحمن فرامرزی، نویسندۀ بزرگ، درآمد حاصله از این کنسرت ها بیش از ۴۰۰۰ تومن شد که برای آن ایام، رقم کاملأ قابل توجهی به شمارمی رفت و در اختیار انجمن آثار ملی قرارگرفت.
قمر، کمترین دستمزدی بابت این سفر دریافت نکرده، حتی هزینۀ رفت و برگشت خود و همراهان را شخصأ پرداخت نمود. تنها هدیه ای که قمر پذیرفت، قالیچه ای نفیس بود که عمواوغلی، یکی از تولیدکنندگان مهم فرش خراسان به سفارش جهانبانی بافت. در حاشیۀ آن فرش که نمونۀ ارجمندی از هنر و فرهنگ ایران محسوب می شد، شعر مشهور شهریار در مورد قمر به وجهی استادانه و خوش بافت نقش بسته بود (۸).
تهیۀ طرح آرامگاه و آغاز ساختمان
تهیۀ طرحی که موردقبول همۀ اعضای انجمن آثار ملی قرارگیرد، کار دشواری بود. طرح های متعددی برای این بنا تهیه شد، ولی هریک به عللی مورد توجه قرارنگرفت. نهایتأ از آندره گودار (۹)، ایران شناس نامدار فرانسوی خواستند تا طرحی برای این آرامگاه ارائه دهد. طرحی که وی پیشنهادکرد به شکل هرم بود که مورد تأیید کامل عبدالحسین تیمورتاش، وزیر پرقدرت دربار پهلوی قرارگرفت و کسی توان مخالفت با وی را نداشت.
به زودی، عملیات ساختمانی براساس این طرح آغازشد و کارها پیشرفت کرد. هنگامی که عملیات ساختمانی در شرف اتمام بود، تیمورتاش مغضوب شاه قرارگرفت و زندانی شد و پس از اندکی نیز او را سربه نیست کردند. محمدعلی فروغی (ذکاء الملک) (۱۰)، سیاستمدار مطرح و دانشمندی که سال ها به عنوان وزیر، سفیر و نخست وزیر ایران خدمت کرد، با اتمام طرح هرمی شکل آرامگاه فردوسی به شدت مخالفت کرد. وی بر این باور بود که در کشوری با چنین قدمت والای فرهنگی، حق آن است که بنای یادبود شاعر حماسه سرایی چون فردوسی، با الهام از ابنیۀ به جامانده از تمدن گذشتۀ ایران، مانند بناهای باشکوه دوران هخامنشی، طراحی شود. از آنجا که این نظر بسیار منطقی و قابل قبول بود، انجمن تصمیم گرفت که بنای هرمی شکل به کلی ویران شود و طرح کریم طاهرزاده (۱۱) بهزاد، معمار سرشناس، که بنایی به شکل مقبرۀ کوروش بود، با تغییراتی چند احداث شود. از حسین لرزاده (۱۲) خواستند تا بر همۀ کارهای ساختمانی نظارت نماید. عملیات ساختمانی از سال ۱۳۱۱ آغازشد و کار در مدت ۱۸ ماه به پایان رسید. به این ترتیب، آرزوی مردم ایران پس از قرن ها به تحقق پیوست و امکان برگزاری جشن های هزارمین سالگرد فردوسی فراهم شد.

با وجود تلاش ها و پیش بینی ها، از آنجا که در طراحی بنا، محاسبات دقیق فنی صورت نگرفته، میزان مقاومت خاک تعیین نشده بود، ساختمان از همان نخستین سال های اتمام بنا، به علت جذب رطوبت، شروع به نشست کرد. تعمیراتی که مرتب صورت می گرفت، مؤثر واقع نمی شد. لذا به تدریج، فکر بازسازی ساختمان مطرح شد و نهایتأ بعد از گذشت ۳۰ سال، در سال ۱۳۴۳ خورشیدی، بازسازی آرامگاه فردوسی زیرنظر استاد هوشنگ سیحون (۱۳)، آرشیتکت نامدار، آغازگشت.

از آنجا که طرح طاهرزاده بهزاد به علت شباهت بسیار به آرامگاه کوروش کبیر، مورد رضایت جامعه بود، استاد سیحون کوشید که نمای بیرونی ساختمان، کاملأ شبیه طرح قبلی باشد، با این تفاوت که در بنای قبلی، قسمت بیرونی ساختمان توپر بود، اما در نقشۀ سیحون، این قسمت، میان تهی طراحی گردید.

هنگام بازسازی آرامگاه، فضایی به وسعت ۹۰۰ مترمربع ساخته شد که مقبرۀ فردوسی در آن قرارداشت. سقف تالار با کاشی های معرق و با الهام از عناصر تزئینی دورۀ هخامنشی و عصر فردوسی تزئین گردید و همۀ دیوارها با سنگ هایی از منطقۀ توس نماسازی شد.

بر روی دیوارها نقش های برجسته از داستان های شاهنامه حجاری شده است، از آن جمله، داستان های “زال در پناه سیمرغ”، “نبرد زال با شیر”، “به کمندگرفتن رستم رخش را”، “نبرد رستم با اژدها”، “به کمند افتادن زن جادوگر به دست رستم”، “نبرد رستم با دیو سپید”، “رفتن رستم به نزد شاه مازندران”، “نبرد رستم با اسفندیار و پیروزی رستم”، “ضحاک ماردوش و قیام کاوۀ آهنگر”، و سرانجام، “انوشیروان ساسانی”.

کلیۀ حجاری های نقوش برجسته، اثر استاد فریدون صدیقی و خوش نویسی ها از استاد حسن زرین خط است. در میان نقش های ضلع جنوبی آرامگاه، کتیبه ای به ابعاد یک و نیم در یک متر قراردارد که قصیدۀ غرایی از استاد جلال همایی بر آن نقش بسته است:
ای صبا ای پیک مشتاقان پیامی برز من سوی توس آن سرزمین نامداران ز من
ای صبا چون پای هشتی اندر آن نیکو دیار واندر آن ساحت گذشتی کام جوی و گام زن
شست و شویی کن به آب رودبار طابران پس بدان سو شو که باشد کعبۀ اهل سخن
اندر آن آرامگه در شو که فارغ از جهان صدجهان جان است آنجا خفته دریک پیرهن
یاد او را در ضمیر آری، شود روشن روان نام او را بر زبان رانی، شود شیرین دهن
اندر اقلیم سخن سنجی و ملک شاعری خسروی کشور گشا، رویین تنی لشکر شکن
اوستادان سخن پرور، امیران کلام جمله بر درگاه او خاضع، چو پیش بت، شمن
جلوه عرش است این درگه، کلاه از سر بنه وادی طور است این‌جا، موزه از پایت بکن
مرقداستاد طوس است این، بخاکش جبهه سای مدفن فردوسی‌است این‌ بر زمینش بوسه زن
با درود و با تحیت آستان او ببوس پس بگو کای در سخن استاد استادان فن
ای زتو مشکین هوای شعر چون از مشک جیب ای ز تو رنگین بساط نظم چون از گل چمن
گوهر از نظم تو می‌بارد، چو باران از سحاب حکمت از شعر تو می‌زاید، چو از پستان لبن
تیغ اگر باشد سخن، باشی تواش سیمین نیام شمع اگر باشد سخن‌باشی تواش زرین لگن
خود پیمبر نیستی لیکن بود شهنامه‌ات آیتی منزل نه کم از معجز سلوی و من
کی بود هم چند یک در دری از نظم تو آن چه یاقوت از بدخشان خیزد و در از عدن
از پس ساسانیان تا نوبت سامانیان شعر تازی بود و رسم ربع و اطلال و دمن
در پناه دولت سامانیان گویندگان چون دقیقی و شهید و رودکی و بوالحسن
رنج‌ها بردند در احیاء شعر پارسی
وز همایی (سنا) این چامه ماند یادگار تا شدند آن کاخ را بنیان ‌گذار و پی فکن
ز افتخار فردوسی خداوند سخن

همزمان با بازسازی بنا، فضای باغ نیز گسترش یافت و به حدود ۶ هکتار رسید که علاوه بر آرامگاه فردوسی، موزه و کتابخانه ای نیز در آن قراردارد.

در ضلع جنوبی موزه، مزار مهدی اخوان ثالث (م-امید) شاعر بلند آوازۀ معاصر قراردارد و نیم تنه ای از وی بالای قبر دیده می شود.

و بدین سان بود که بعد از قرن های بسیار، آرامگاه مناسب و شکوهمندی بر مزار پدر معنوی ایرانیان و زنده کنندۀ فرهنگ و تمدن دیرپای ما برپاشد. اینک سال هاست که تربت پاک فردوسی، زیارتگاه ایران دوستان و فارسی زبانان جهان است و هر سال بیش از یک میلیون نفر به این دیار مقدس سفرکرده، برای حفظ استقلال و یکپارچگی ایران تجدیدعهد می کنند.
شهریور ۱۳۹۵
زیرنویس ها:
۱- دانش نامۀ ایرانیکا
۲- تاریخچۀ آرامگاه فردوسی، ویرایش محمد جعفر یاحقی. مشهد، سال ۱۳۷۳، ص ۱۵۷.
۳- روزنامۀ خراسان، ویژه نامۀ توس، شمارۀ ۱۸۱۶۲ مورخ نوزدهم تیرماه ۱۳۹۱.
۴- کیخسرو شاهرخ، مشهور به ارباب کیخسرو، نمایندۀ زرتشتیان ایران در مجلس شورای ملی در سال ۱۲۵۴ خورشیدی در کرمان تولد یافت و در سال ۱۳۱۹ در تهران به وضع مشکوکی درگذشت. وی از نمایندگان برجسته، روشنفکر و خدمتگزار ایران به شمار می آمد و در ده دوره نمایندگی مجلس، مصدر خدمات فرهنگی بسیار بود که از مهمترین آنها می توان از اقدامات زیر یادکرد: احداث دبیرستان فیروزبهرام در تهران؛ ایجاد تأسیسات فرهنگی در کرمان؛ پیشنهاد تغییر تقویم هجری- قمری به هجری-خورشیدی؛ مباشرت در احداث آرامگاه فردوسی؛ تأسیس کتابخانۀ مجلس شورای ملی.
۵- حاج حسین آقا ملک، ثروتمند و مالک بزرگ در سال ۱۲۵۰ خورشیدی در خانواده ای ثروتمند متولد شد و در سال ۱۳۵۱ درگذشت. وی طی عمر طولانی خود، مصدر خدمات بشردوستانه و فرهنگی بسیار بود. از جمله کارهای او می توان از واگذاری دومیلیون مترمربع زمین در مشهد به فرهنگیان، واگذاری ده ها هزار مترمربع زمین و باغ های مشجر به شهرداری مشهد برای احداث پارک و سرانجام، تأسیس موزه و کتابخانۀ ملک در تهران که از معتبرترین مراکز فرهنگی هستند، یادکرد.
۶- سپهبد امان الله میرزا جهانبانی، از امرای برجسته، روشنفکر و تحصیلکردۀ ارتش ایران در سال ۱۲۷۴ خورشیدی در تهران متولدشد و در سال ۱۳۵۳ در همین شهر درگذشت. جهانبانی از نخستین افسران تحصیلکردۀ ایرانی به شمار می رفت. او تحصیلات خود را در آکادمی نظامی روسیه، در شهر سن پترزبورگ به اتمام رساند و در زمان رضاشاه چندی فرماندهی سپاه شرق ایران را به عهده داشت. در پرتو کفایت و مدیریت او نظم و آرامش کم نظیری در ایالات شرقی و جنوبی ایران برقرارشد. بعدها او مقامات مهمی چون وزارت جنگ، ریاست دیوان حرب ستاد ارتش، وزارت کشور، وزارت راه و ریاست کل ادارۀ تربیت بدنی را به عهده گرفت. مهم ترین خدمت جهانبانی، سرپرستی هیأت های تعیین مرزهای شرقی و شمالی ایران بود. به همت او برای نخستین بار در تاریخ ایران، اختلافات مرزی ایران با کشورهای شرقی و شمالی پایان یافت. امان الله میرزا در آخر عمر، چهار دوره وکالت مجلس سنا را به عهده داشت و از سناتورهای متنفذ، پرکار و خدمتگزار محسوب می شد.
۷- استاد مرتضی نی داوود، موسیقیدان و آهنگساز نامدار و خالق اثر جاودانۀ “مرغ سحر” است که در همراهی با شعر ملک الشعرای بهار از برترین آثار آهنگین ایران محسوب می شود.
۸- شعر دل آویز و ماندگار شهریار:
از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست
آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست
آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت آن نغمه‌سرا بلبل باغ هنر اینجاست
شمعی که به سویش من جان سوخته از شوق پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست
تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم یک دسته چو من عاشق بی‌پا و سر اینجاست
هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا جایی که کند نالۀ‌ عاشق اثر اینجاست
مهمان عزیزی که پی دیدن رویش همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست
ساز خوش و آواز خوش و بادۀ دلکش آی بیخبر آخر چه نشستی، خبر اینجاست
ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام برخیز که باز آن بت بیدادگر اینجاست
آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود بازآمده چون فتنه‌ی دور قمر اینجاست
ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست
۹- آندره گدار André Godard، باستان شناس و هنرمند نامدار فرانسوی در سال۱۸۸۱ در پاریس تولد یافت و در سال ۱۹۶۵ در فرانسه درگذشت. او از خدمتگزاران صدیق و بی همتای فرهنگ، هنر و تاریخ ایران به شمار می آید. آندره گدار در زمان سلطنت رضاشاه پهلوی به استخدام دولت ایران درآمد. او موزۀ ایران باستان و دانشکدۀ هنرهای زیبای دانشگاه تهران را بنیادنهاد و سال ها در نهایت صداقت و بزرگواری در ایران خدمت کرد. طرح و نقشۀ زیبای آرامگاه حفظ در شیراز را نیز آندره گدار تهیه کرد. از وی کتب و آثار بسیار باقی مانده که از مهمترین آنها می توان از چهارجلد کتاب های “آثار ایران” یادکرد. جامعۀ ایران و فرهنگ و تمدن ما همواره وامدار این مرد بزرگ می ماند.
۱۰- محمدعلی فروغی دردشتی (ذکاء الملک)، از دولتمردان بزرگ و دانشمند و نامدار ایران در اواخر دورۀ قاجار و دوران سلطنت رضاشاه و محمدرضا شاه به شمارمی آمد. وی در سال ۱۲۵۴ خورشیدی در خانواده ای اهل علم در تهران تولدیافت و در سال ۱۳۲۱ در همین شهر درگذشت. فروغی علاوه بر اشتغال در امر سیاست، از برجسته ترین ادبا، نویسندگان، مترجمان و پژوهشگران ایران محسوب می شد. او بارها به مقامات مهم دولتی مانند وزارت، سفارت و نمایندگی مجلس دست یافت و دو بار نخست وزیر ایران شد. او در حفظ استقلال و یکپارچگی کشور ما نقشی ویژه ایفاکرد. از مهمترین کارهای فرهنگی وی می توان از تأسیس فرهنگستان ایران، ایجاد انجمن آثار ملی و بالاخره بنیاد مدرسۀ علوم سیاسی (دانشکدۀ حقوق) یادکرد.
تالیفات و ترجمه های گرانبهای ادبی، تاریخی و فلسفی فروغی مانند “سیر حکمت در اروپا” در پرورش چند نسل از روشنفکران ایران، نقش مهمی داشت.
۱۱- کریم طاهرزاده بهزاد، از نخستین معماران تحصیلکردۀ ایران بود. که در سال ۱۲۶۷ خورشیدی در تبریز تولدیافت و در سال ۱۳۴۲ در تهران درگذشت. وی از فعالان جنبش مشروطیت و از یاران ستار خان بود. در جوانی به استانبول رفت و در رشتۀ معماری تحصیل نموده، سپس در آلمان تحصیلات خود را ادامه داد. او در سال ۱۳۰۵ به ایران بازگشت. طاهرزاده طراح بسیاری از بناهای بزرگ شد، از جمله: بیمارستان شاه رضا، دبیرستان شاه رضا و تئاتر شیروخورشید در مشهد، آرامگاه فردوسی در توس، دانشگاه جنگ و بیمارستان راه آهن در تهران. از وی کتب ارجمندی باقی مانده است، از جمله: “سرآمدان هنر” و “قیام آذربایجان در انقلاب مشروطۀ ایران”.
۱۲- حسین لرزاده، معمار بزرگ و هنرمند برجسته در سال ۱۲۸۶ خورشیدی در تهران تولدیافت و در سال ۱۳۸۳ در همین شهر درگذشت. وی از تربیت شدگان مدرسۀ کمال الملک بود و در پرتو استعداد فراوان به احداث آثاری موفق شد که از درخشان ترین کارهای معماری ایران به شمار می آیند. از کارهای مهم او می توان از مسجد اعظم در قم، آرامگاه فردوسی در توس، آستانۀ حرم امام حسین در کربلا، کاخ رودسر، سردر بانک تجارت در تهران، گنبد کاخ مرمر در تهران و بیش از ۸۰۰ مسجد در نقاط مختلف کشور نام برد.
۱۳- استاد هوشنگ سیحون، معمار نابغه، نقاش نامدار و رییس پیشین دانشکدۀ هنرهای زیبای دانشگاه تهران در سال ۱۲۹۹ خورشیدی در تهران، در خانوده ای اهل هنر تولدیافت و در سال ۱۳۹۳ در کانادا درگذشت. وی نوۀ استاد میرزا عبدالله فراهانی، موسیقیدان بزرگ و بنیانگزار و تنظیم کنندۀ ردیف های موسیقی ایران است. احمد عبادی، دایی او محسوب می شود. سیحون، تحصیلات خود را در دانشکدۀ هنرهای زیبای دانشگاه تهران انجام داد. سپس در فرانسه از مدرسۀ عالی مشهور “بوزار”، دکترای هنر دریافت کرد و به ایران بازگشت. وقتی بیست و پنج ساله بود، در میان ده ها طرح پیشنهادی برای احداث بنای یادبود ابوعلی سینا، طرح وی برنده شد و آرامگاه بوعلی سینا زیر نظر وی احداث گردید.
از دیگر سازندگی های مشهور و ماندگار او می توان از احداث این بناها یادکرد: آرامگاه حکیم عمر خیام و آرامگاه کمال الملک در نیشابور، بازسازی آرامگاه فردوسی در توس، آرامگاه نادرشاه افشار و کلنل محمدتقی خان پسیان در مشهد، احداث مجلس سنا و بانک سپه در تهران و ده ها بنای دیگر که ذکر همۀ آنها در این مختصر نمی گنجد.

داستانی از تاريخ بيهقی

نویسنده: پروفسور فضل الله رضا

داستان هارون الرشيد و دو زاهد:
عبدالعزيز و ابن سماك
هارون الرشيد يك سال به مكه رفته بود. به وي اطلاع دادند كه دو تن از زاهدان بزرگ در آن ديارند كه پيش هيچ سلطان نرفته اند. هارون به وزيرش فضل ربيع مي گويد: «مي خواهم سخن ايشان بشنوم و بدانم حال و سيرت و درون و برون ايشان. مراد من آنست كه متنكر (بيخبر) نزديك ايشان بشويم تا هر دو را چگونه يابيم.»
هارون به فضل فرمان مي دهد كه دو خر مصري آماده كند و دو كيسۀ زر هر يك هزار دينار از زر حلال، آنگاه شب هنگام نخست به سراي عبدالعزيز مي روند.
ديدار از عبدالعزيز
«در بزدند به چند دفعت، تا آواز آمد كه كيست؟»
«كنيزكي كم بها بيامد و در بگشاد. عبدالعزيز را ديدند به نماز ايستاده، بوريائي كهنه و چراغداني بر سبوئي بسته.»
«وقتي عبدالعزيز از نماز فارغ شد و سلام بداد، گفت: شما كيستيد و به چه كار آمده ايد؟ فضل گفت: اميرالمومنين است و براي تبرك به ديدار تو آمده است. گفت: جزاك الله خيراً مرا بايست خواند تا بيامدمي، كه در طاعت و فرمان اويم كه طاعتش بر همۀ مسلمان فريضه است. فضل گفت اختيار خليفه اين بود كه او بيايد.»
هارون گفت مرا پندي ده تا آن را بشنويم و برآن كار كنيم.
«گفت: اي مرد خويشتن را نگر و چيزي مكن كه گرفتار خشم آفريدگار گردي. هارون گريست و گفت ديگرگوي. گفت اي اميرالمومنين از بغداد تا مكه بر بسيار گورستان گذشتي، بازگشت مردم آنجاست. رو آن سراي آبادان كن. هارون بيشتر بگريست.»
فضل گفت:
«بس باشد، تا چند از اين درشتي، داني كه با كدام كس سخن مي گوئي؟ زاهد خاموش گشت. هارون اشارت كرد تا يك كيسه زر پيش او نهاد. خليفه گفت: خواستيم ترا از حال تنگ برهانيم و اين فرموديم. عبدالعزيز گفت: چهار دختر دارم و اگر غم ايشان نيستي نپذيرفتمي! كه مرا بدين حاجت نيست! هارون برخاست و عبدالعزيز با وي تا در سراي بيامد تا برنشست و برفت. در راه فضل را گفت مردي قوي سخن يافتم او را، لكن او هم سوي دنيا گرائيد. بزرگا مردا كه از اين (درهم و دینار) روي برتواند گردانيد!»
اين كه زاهد زر را مي پذيرد و خليفه را تا در سراي مشايعت مي كند، نشاني از توجه او به سنت هاي دنياي مادي است. يعني با همه زهد و پرهيز در نهايت ذهنش از دنياي مادي يكسر نگسسته است.
ديدار از ابن سماك
اكنون به فرمان هارون الرشيد با همراهان به سوي سراي ابن سماك مي روند.
«حلقه بر در بردند سخت بسيار تا آواز آمد كه كيست؟. گفتند كه ابن سماك را مي خواهيم. آواز دهنده برفت و ديرباز آمد كه از ابن سماك چه مي خواهيد؟ گفتند در بگشایيد كه فريضۀ شغلي است.»
مدتي ديگر بداشتند، پس كنيزكي در بگشاد و ايشان در رفتند و بنشستند در تاريكي بر زمين خشك. فضل آواز داد آن كنيزك را تا چراغ آرد. «كنيزك ايشان را گفت: تا اين مرد مرا بخريده است، من پيش او چراغي نديده ام.»
هارون به شگفت ماند و وكيل را بيرون فرستادند تا نيك جهد كرد و چند در بزد و چراغي آورد، و سراي روشن شد. فضل كنيزك را گفت شيخ كجاست؟ گفت براين بام. بر بام خانه رفتند. پسر سماك را ديدند در نماز مي گريست و اين آيت را به تكرار مي خواند:
«افحسبتم انما خلفتا كم عبث!». پس سلام بداد، گفت سلام عليكم. هارون و فضل جواب دادند و همان لفظ گفتند. پسر سماك گفت بدين وقت چرا آمده ايد و شما كيستيد؟ فضل گفت: اميرالمومنين است به زيارت تو آمده است كه چنان خواست كه تو را به بيند.
گفت: از من دستوري مي بايست به آمدن، و اگر دادمي آنگاه بيامدي، كه روا نيست مردمان را از حالت خويش درهم كردن. فضل گفت چنين بايستي، اكنون گذشت. خليفه پيغمبر است و طاعت وي فريضه است بر همۀ مسلمانان، كه خداي عزو وجل مي گويد، اطيع الله و اطيعو الرسول و اولي الامر منكم. فضل خاموش ايستاد. هارون گفت مرا پندي ده كه بدين آمده ام تا سخن تو بشنوم و مرا بيداري افزايد. گفت يا اميرالمومنين از خداي عزوجل بترس كه يكي است و همباز ندارد و به يار حاجتمند نيست و بدان كه در قيامت ترا پيش او بخواهند ايستانيد و كارت از دو بيرون نباشد يا سوي بهشت برند يا سوي دوزخ و اين دو منزل را سه ديگر نيست.
هارون به درد بگريست. فضل گفت ايها الشيخ داني كه چه ميگوئي؟ شك است در آن كه اميرالمومنين جز به بهشت رود؟ پسر سماك او را جواب نداد و از او باك نداشت. پس روي به هارون كرد و گفت يا اميرالمومنين، اين فضل امشب با تست و فرداي قيامت با تو نباشد و از تو سخن نگويد و اگر گويد نشنوند!
فضل متحير شد و هارون چندان بگريست تا بر وي بترسيدند از غش، پس گفت مرا آبي دهيد. پسر سماك برخاست و كوزۀ آب آورد و به هارون داد. چون خواست كه بخورد او را گفت اگر تو را باز دارند از خوردن، اين آب به چه خري؟ گفت به يك نيمه از مملكت. گفت بخور گوارنده باد. پس چون بخورد گفت اگر اين چه خوردي بر تو ببندند چند دهي تا بگشايند؟ گفت يك نيمه مملكت. گفت مملكتي كه بهاي آن يك شربت است (يك آب نوشيدن) سزاوار است كه بدان بسي نازش نباشد چون در اين كار افتادي داد ده، با خلق خداي نيكوئي كن. گفت پذيرفتم و اشارت كرد تا كيسه زر پيش آوردند.
فضل گفت اميرالمومنين چنين شنوده كه حال بر تو تنگ است اين صلت حلال فرمود، بستان. پسر سماك تبسم كرد و گفت سبحان الله من امير را پند دهم تا خويشتن را صيانت كند از آتش دوزخ و اين مرد بدان آمده است تا مرا به آتش دوزخ اندازد. برداريد اين آتش از پيشم كه اكنون ما و سراي و محلت سوخته شويم. (يعني تمام محله را به گناه آلوده مي كني) برخاست و بيرون شد.
كنيزك بدويد و گفت اي آزاد مردان بازگرديد كه اين پير بيچاره را امشب بسيار به درد بداشتيد. هارون و فضل بازگشتند و وكيل زر برداشت و برنشستند و برفتند. هارون همۀ راه مي گفت مرد اين است و پس از آن حديث از پسر سماك بسيار ياد كردي.
نكته سنجي ها
صحنۀ فرهنگ اسلامي: خوانندگان توجه دارند كه گفت و شنود هارون با دو زاهد در عرصۀ فرهنگ اسلامي صورت مي پذيرد. يعني آفريدگار جهان بر همگان حاكم است، اما بندگان بايد به عدل و داد و درستي و راستي رفتار كنند، چون در قيامت بازپرسي و بازخواستي مطرح است كه شاه و گدا از آن فارغ نخواهند بود.
كنيزك كم بها: در دوران قديم خريد و فروش بردگان، غلام و كنيز در بعضي جوامع معمول بود. بردگان هنرمند و كاردان يا صاحب جمال را به بهاي بيشتر خريداري مي كردند. زاهدي در ردۀ ابن سماك كه درآمدي ندارد و به قناعت زندگي مي كند، هنگام ضرورت كنيزي كم بها دست و پا مي كند كه بتواند با نان و پنير و كوزۀ آب او بسازد. بسيار بجاست سخني كه بيهقي بر زبان او ميراند «تا اين مرد مرا خريده چراغي در خانه او نديده ام». اين است كه امير يكي از كارمندان ديواني همراه را به خانه همسايگان ابن سماك روانه مي كند كه چراغي از ايشان به قرض بگيرد.
ابن سماك مي گويد چرا خليفه بي اجازه به خانۀ ايشان آمده است؟ ابن سماك كه به كلي از امور دنيوي بريده است با تازه واردها درشت تر برخورد مي كند. وجدان ابن سماك گوئي با محتواي بخشي از منشور حقوق بشر امروز آشناست كه ورود خليفه را به حريم خانه خود بي اجازه صاحبخانه روا نمي دارد. وزير هم آدم فهميده ايست كه به موقع حرف مي زند و فرمودۀ پيغمبر اسلام را به رسم قانونمندان اسلام به ياد مي آورد. فضل به وجه ضمني، سخن زاهد را مي پذيرد و مي گويد چنان بايستي، اكنون گذشت. ابن سماك به سخن درشت خود ادامه مي دهد و مي گويد آيا اين خليفه قوانين اسلام را به كار مي بندد؟ باز مي گويد من كه چندان آثار آن را در مكه نمي بينم و در ولايات دورتر از مكه گمان نمي رود به از اين باشد. وزير ظاهرا مغلوب و ساكت مي شود.
هارون مي گويد پندي ده كه مرا بيداري افزايد. پيش از آنكه وزير جرأت كند كه حرفي بزند، ابن سماك مي گويد فرداي قيامت فضل با تو نيست (كه از قصور عرايض تو دفاع كند) اگر هم در قيامت سخني بگويد آنرا نخواهند شنود. وزير زرنگي نابكارانۀ ديواني دارد كه به كار مي برد ولي پسر سماك بي اعتنائي مي كند و او را جواب نمي دهد. از او باك نداشت و روي به هارون كرد و گفت اين فضل، فرداي قيامت با تو نخواهد بود كه به جاي تو سخن بگويد، اگر گويد نشنوند.
ناپذيرفتن كيسه زر: به خلاف عبدالعزيز، ابن سماك زر را نمي پذيرد. مي گويد من خليفه را پند دهم تا خويشتن را صيانت كند از آتش دوزخ و اين مرد آمده است تا مرا به آتش دوزخ اندازد.
نشان گوهر پاك كنيز كم بها آنجاست كه خود از درد ابن سماك آگاهي دارد و خليفه و فضل را در معني از خانه بيرون مي كند كه اين پير بيچاره را امشب بسيار به درد بداشتيد. اگر كنيزي به اصطلاح زيرك بود چه شيرين زباني ها مي كرد و از محسنات زر و امكانات مادي خلیفه سخن مي گفت. بيهقي بونصر و خليفه را در معني خفه كرد تا سخن ابن سماك بعد از هزار سال ما را بيدارتر كند. مرد اين است.
در جائي خوانده ام كه هشتصد نهصد سال بعد، مشابه ديدار خليفۀ اسلام با ابن سماك رخ می دهد: زماني که براي امپراطور اروپا، ناپلئون بناپارت ملاقات مشابهي با اديب عاليقدر آلمان، گوته، دست مي دهد. چند ساعت پس از ملاقات، بناپارت مكرر مي گويد: مرد اين است.
درجات پاكدامني ها: پاكيزگي هاي معنوي و روحاني درجات دارد. بسياري از بزرگان جوامع امروز جهان زياني نمي ديدند اگر ابن سماك هم مانند عبدالعزيز زر خليفه را مي پذيرفت و از غم تنگدستي فارغ ميشد و كساني را به پرورش كودكان پاك نژاد راهبري مي كرد. ولي چنانكه ناپلئون از ميان خيل بزرگان علم و سياست و ادب گوته را برگزيد، عارف مسلكان جهان گاه بي نيازي فقير تهي دست را آرزو مي كردند.
دل شاه لرزه گيرد ز فقير بي نيازي
شاهان و مالداران جهان هم در دل جوياي فقيران و مستحقانند، تا از شكوه بخشندگي و توانائي خويش لذت ببرند. اگر فقير انسان بي نيازي باشد و كمكي نپذيرد، بخشندگي و شكوه توانائي اميران و ثروتمندان صورت عمل پيدا نمي كند.
ارزش پند عملي: ادباي بزرگ ما، مانند ابوالفضل بيهقي و سعدي شيرازي، از پيش از آنكه جلال الدين رومي چند هزار بيت مثنوي را بسرايد، به محتواي بسياري از نكات آن توجه داشته اند.
در دفتر اول مثنوي مولانا، در داستان بازرگان و طوطي ديده ايم كه پند عملي و كرداري اثرگذارتر از پند و درس نظري است. چنان كه طوطيان هند كه به آزادي در بوستان ها مي پريدند به طوطي زنداني در قفس پيام عملي فرستادند كه روش هاي عاريتي خود را كنار بگذار و خود را بميران، تا همچو ما آزاد شوي.
طوطيان هند، وقتي پيام طوطي بازرگان را شنيدند از شاخه هاي درختان افتادند و به ظاهر خود را مرده نشان دادند تا طوطي در قفس را بياموزند كه آواز و مجلس آرائي، او را در قفس افكنده است.
گفت طوطي كو به فعلم پند داد
كه رها كن لطف آواز و وداد
يعني اي مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من كه تا يابي خلاص
هر كه داد او حسن خود را در مزار
صد قضاي بد سوي او رو نهاد
در داستان ما، پند عملي ابن سماك آنجاست كه وقتي خليفه از تشنگي و فرسودگي و هراس از دوزخ بي حال مي شود، زاهد كوزۀ آب خنك را به دست خليفه مي دهد و پيش از آنكه خليفه آبي بنوشد از او مي پرسد: اگر در چنين حالي كه هستي آب رايگان به تو ندهند، آب را به چند خواهي خريد؟ خليفه مي گويد: به بهاي نيمي از كشوري كه بر آن فرمان روايم. باز مي پرسد: اگر آب را نوشيدي و توانائي دفع آن نيايي، نيروي دفع آب را به چند خريداري؟ خليفه مي گويد: به آن نصف ديگر كشورم. زاهد مي گويد پس سراسر ملك پهناور خليفه به بهاي يك آب نوشيدن و دفع آن محو مي شود. ابن سماك به وجه ضمني مي پرسد ارزش حيات و مقامي كه داري از نوشيدن يك آب خوردن بيش نيست، نازش و غرور چه جائي دارد؟

پروفسور فضل الله رضا
پاريس آبانماه ۱۳۵۲

آموزه‌هایی از مریم میرزاخانی برای توسعۀ انسانی

نویسنده: دکتر نیره توحیدی

مرگ زودرس و غیرمنتظره پروفسور مریم میرزاخانی اغلب ایرانیان را در داخل و خارج کشور با اندوه وحیرت روبروکرد، غمی سنگین که همراه است با احساس افتخار وغرور ملی. چرا که مریم با زندگی کوتاه اما پر بارش ستاره‌ای شده بود در آسمان علم و دانش بشری؛ ستاره‌ای که خوش درخشید و نام ایران را در اذهان جهانیان، فراسوی تنش های سیاسی و کلیشه‌های منفی خشونت بار و خصومت زا، قرین احترام و افتخار کرد.
آیا یک عالم برجسته‌ای چون پروفسور مریم میرزاخانی می‌تواند به غیر از آموزه‌های علمی در زمینه ی هندسه و ریاضیات، برای بهبود زندگی اجتماعی، توسعه انسانی و اهداف عدالت جویانه نیز آموزه هایی به ارمغان آورد؟
اجازه دهید من بنابر تخصص خودم یعنی «مطالعات جنسیت وتوسعه» درباره اهمیت مستقیم وغیرمستقیم مریم میرزاخانی برای توسعه انسانی، بیشتر از بعد زن بودنش صحبت کنم و توضیح دهم چرا در بستر کنونی اقتصادی، سیاسی و فرهنگی ایران وقتی بعد جنسیت در کنار ابعاد دیگر خصوصیات و نائلیت‌های درخشان مریم قرار می‌گیرد، تاثیرات مثبت او را به مثابه یکی از مفاخر ملی، و در واقع فراملی، بیشتر می‌کند.

چرا زن بودن مریم میرزاخانی مهم گشته است؟
در یک دنیای انسانی ایده آل نباید جنسیت یک دانشمند مهم و أصلا قابل توجه باشد. اما در واقعیت موجود در اغلب جوامع ما، مبانی تعیین کننده منزلت، قدرت، وسلسله مراتب اجتماعی و لذا دسترسی وامکانات لازم برای موفقیت درکسب مدارج علمی، نه صرفا تواناییها، قابلیتها وکوشش وتلاش افراد جامعه، بلکه هنوز و بسیار اوقات در تلاقی تبعیضات وکلیشه‌های فرهنگی وتاریخی مربوط به جنسیت، نژاد، قومیت، ملیت، طبقه اقتصادی ونظایر آن شکل می‌گیرند. اگر مریم زن نبود، ضرورتی نداشت در همه خبرها وگزارش‌های مربوط، جنسیت او را مشخص و او را «اولین زن برنده مدال فیلدز» بنامند. اگر مریم زن نبود، آیا برنده شدن و مرگ زودرسش به همین وسعت و شدت توجه جهانی را جلب می‌کرد؟ اگر مریم زن نبود، رئیس دانشگاه استانفورد در سوگ او چنین نمی‌نوشت: «مریم خیلی زود از میان ما رفت، اما تاثیری که بر روی هزاران زن گذاشت تا با الهام گیری از او به تحصیل در ریاضیات و علوم روی آورند، پایدار خواهد ماند.»
اگر مریم زن نبود، نوع پوشش او مورد بحث و مناقشه نظری و سیاسی قرار نمی‌گرفت و چاپ عکس‌هایش در کنار خبر موفقیت‌های علمی جهانی‌اش به دلیل این که موهای سرش (با وجود کوتاه بودن) پوشیده نیست، به معضلی برای رسانه های ایران تبدیل نمی‌شد. و روزنامه‌ها مجبور به دستکاری روی چهره و موهای او در عکس‌هایش نمی‌‌شدند.
یا انتشار عکس‌هایش در کنار خبر شوک آور مرگ نابهنگامش که بلاخره اغلب بدون دستکاری چاپ گردید، موجب اعتراض عده‌ای که هنوز برایشان روسری زن مهم تر از مغز، نبوغ و مقام علمی اوست، نمی‌گردید.
اگر مریم زن نبود ازدواجش با یک غیر ایرانی وغیر مسلمان، موانع ومشکلات حقوقی به همراه نداشت. اگر مریم زن نبود برای سفر و یا بازگشت به ایران به همراه فرزند وهمسرش، با موانع تبعیض آمیز قانونی برای گرفتن تابعیت وحقوق شهروندی فرزند وهمسرش مواجه نمی‌گشت.
آری، متاسفانه هنوز در بعضی جوامع به طور کلی و در ایران به طور خاص و وسواس گونه، زن، بخصوص زن جوان را موجودی سراسر جنسی (سکسوال) تلقی کرده او را در تن و اندام‌های جنسی، و زیبایی صورت و بدن خلاصه می‌کنند و لذا برای کنترل بدن او و تنظیم مناسبات جنسی مرد-محور، بیش از هر چیز نمود ظاهری، آرایش و پیرایش، پوشش و حجاب زن به دغدغه اصلی تبدیل می‌شود. هنوز در ایران از دید بسیارانی، زن همچون متاع جنسی باید در خدمت وکنترل صاحبش باشد و به قول بنیادگرایان اسلامی، چنانکه در تبلیغات عمومی خود می‌گویند، «زن مثل شکلات است که اگر کاملا پوشانده نشود، مگس‌ها دور او جمع می‌شوند.». البته آنها لابد متوجه نمی‌شوند که با این نگرش و آموزه‌ها، تلویحا زن را به یک خوراکی و مرد را نیز به «مگس» تقلیل داده‌اند. این نگاه نه تنها ضد آزادی و حرمت انسانی زن، بلکه در عین حال توهینی است به مرد که گوئی موجودی است وحشی و عاجز از کنترل و تنظیم تمایلات جنسی خویش.
در کشورهائی چون آمریکا نیز با وجود این که خوشبختانه زنان به بسیاری از حقوق خود دست یافته و از حق انتخاب در تقریبا همه زمینه‌ها برخوردار هستند؛ متاسفانه اما هنوز جنسیت گرایی، خشونت و سوء استفاده و یا کالا و شیء پنداری از سکسوالیته، بخصوص بدن زنان ادامه دارد و برای مثال از بدن عریان و اندام‌های مختلف زنان همچون کالایی در تبلیغات تجاری و فروش کالاهای دیگر سودجویی می‌شود. البته تفاوت ماهوی میان این دو نوع نگاه ظاهرا متفاوت در ایران و آمریکا وجود ندارد، چرا که در هردو نگاه و عملکرد زن به اندام جنسی (عورت) تقلیل می‌یابد. یعنی حرمت و اختیار کامل زن به مثابه انسانی با همه ابعاد انسانی، اعم از سکس، ذهنیت، دانش، سلایق و عقاید و قابلیتهای فراجنسی زن یا نادیده گرفته می‌شود، یا ارزش ثانوی پیدا می‌کنند.
مریم میرزاخانی اما به مثابه زن جوانی با زیبایی‌های طبیعی صورت و سیرت، اساسا به دلیل تواناییها و خلاقیتهای ذهنی و دانش و سخت کوشی‌اش آن هم در رشته ریاضی و هندسه که معمولاً رشته‌ای مردانه تلقی می‌شود، توانست به ستاره‌ای جهانی تبدیل شود. درخشش او درمدارس و دانشکاه شریف در ایران و بعد در دانشگاه‌های‌ هاروارد، پرینستون و استانفورد آمریکا به خصوص پس از دریافت چند جایزه مهم بین المللی در ریاضیات، و از همه مهمترمدال فیلدز، پاسخ محکمی بود برای آنها که زنان را ناقص العقل و یا فاقد چنین توانایی‌های ذهنی و عقلی می‌دانند و اصرار دارند که نقش زنان محدود به همسرداری و مادری و خانه داری باشد.

آنان یا از تحولات مدرن در دوسه قرن اخیر، از جمله تحول در نقش‌های جنسیتی ومناسبات جنسی وجنسیتی آگاهی درست ندارند ویا همچنان از این دگرگونی‌ها هراسان وخوفناکند و آنها را «عوارض فاسد تمدن غرب» و باعث هرج و مرج و گناه و تباهی می‌دانند. آنها در مواجهه با نمونه‌های چالش برانگیزی چون پروفسور مریم میرزاخانی عقاید کهنه خودرا چنین توجیه می‌کنند که «این خانم یک استثناء بر قاعده است و اصل ناقص العقل، ضعیفه و عورت بودن زنان را رد نمی‌کند.»
آیا مریم به واقع یک استثناء بوده است؟
راستی چرا از زمان تاسیس مدال فیلدز در سال ۱۹۳۶ تا کنون از میان ۵۵ دریافت کننده این جایزه تنها یک تن از آنها زن بوده است؟
گفته می‌شود مدال فیلدز مثل جایزه نویل در حوزه ریاضیات است. اما با این تفاوتها که این جایزه فقط هر چهار سال یک بار و هر بار حداکثر به چهار ریاضی دان که زیر ۴۰ سال سن داشته باشند، تعلق می‌گیرد. هدف این بوده است که نه تنها از کشفیات وخدمات علمی ریاضیدانان نخبه تا زمان دریافت جایزه قدرشناسی شود، بلکه این مدال نوید بخش ومشوق خلاقیت‌های آتی آنان نیز باشد. بنابر این انتخاب مریم میرزاخانی در ضمن نشاندهنده این است که او هنوز در میانه راه کشفیات وتلاشهای علمی فوق العاده درخشان خود بود واگر زنده می‌ماند یافته ها وخدمات درخشان تری هم در پیش داشت.
شاید یکی از دلایل اینکه زنان دیگری هنوز نائل به دریافت این جایزه نشده بودند، این واقعیت باشد که دوران شکوفایی علمی بسیاری از زنان معمولا در سنین زیر۴۰ سال نیست چرا که بر طبق سنت، اول باید تا جوان تر هستند به «وظایف» همسری و مادری بپردازند. والا تعداد زنانی که نائل به دریافت جوایز مهم دیگری در علوم مختلف از جمله ریاضیات شده‌اند، اگرچه هنوز بسیار کمتر از مردان است، اما نادر واستثنائی نیست.
دلیل مهمتر دیگر که باید مورد توجه قرار گیرد این واقعیت است که از عمر صدور اجازه برای ورود زنان به دانشگاه‌ها، به ویژه رشته‌هائی که مردانه تلقی شده‌اند حتی صد سال نیز نمی‌گذرد. چراکه اعتقاد به ناقص العقل بودن زنان نه محدود به ایران وخاورمیانه بوده است و نه اختراع شریعت اسلامی. کهتر انگاشتن زن و مناسبات پدرسالارانه وسلطه جویانه بر زنان از زمان تدوین قانون حمورابی در امپراطوری بابل رسمیت قانونی یافت یعنی حدود ۱۷۵۲سال قبل از میلاد. و با بحث‌ها و نوشته‌های قدیمی ترین فلاسفه و قدیسین و خاخام‌ها و فقها از ارسطو گرفته تا غزالی وارد ادبیات و فلسفه و ادیان و بطور کلی جهان بینی رایج در دوران تاریخ مدون بشری گردید ودستگاه‌های دینی وسیاسی به کمک هم به نظم وارزش‌ها و سنن پدرسالار مشروعیت و تقدس هم بخشیده‌اند.
بحث و تحلیل چرايی و چگونگی غلبه مناسبات پدرسالار و مرد- محور بر مناسبات اولیه مادر- تبار و غلبه تک خدایی مذکر بر چند خدایی موئنث و مذکر، از محدوده این نوشته خارج است. کافی است به یادآوریم که انواع سلطه جویی بشری، از برده داری گرفته تا نژادپرستی، استعمار، امپریالیسم، و برتری طلبی قومی، ملی و جنسی از معضلات تاریخی پر از ستم و خشونت بشر«مردانه» بوده است که تلاش‌ها و مبارزات برای تغییر، تعدیل و اصلاح انها ادامه دارد.
پنج زن نابغه نامدار جهان
تاریخ علم نیز طبعا متاثر از تاریخ مذکرما بوده است. برای مثال به پنج تن از مهمترین زنان ریاضیدان تاریخ اشاره کوتاهی می‌کنم. اولین زن ریاضی دان مهمی که در تاریخ بشرمی شناسیم، یعنی هیپاتیا (Hypatia) در اسکندریه مصر در قرون چهارم و پنجم میلادی می‌زیست که در نجوم و فلسفه نیز درملا عام سخنرانی می‌کرد و از پیروان نوافلاطونی‌ها بود. او اما قربانی جهل و تعصب عده‌ای از اوباشان اسقف اعظم شهر شده و به قتل می‌رسد.
صوفی جرمین فرانسوی Sophie Germain(۱۸۳۱- ۱۷۷۶) در قرن ۱۸ و ۱۹، ریاضی و هندسه را در کتابخانه پدرش خودآموزی می‌کند اما حق ورود به Ecole Polytechnique را به خاطر زن بودن پیدا نمی‌‌کند. صوفی با نام مستعار مردانه به مکاتبه با اساتید دانشگاه می‌پردازد. او با وجود عدم دسترسی به منابع و امکانات موجود برای مردان، توانست اولین زنی شود که از آکادمی علوم فرانسه جایزه‌ای به خاطر تئوری elasticity و چند دست آورد دیگر در ریاضیات دریافت کند.
آدا لاولیس Ada Lovelace (۱۸۵۲ – ۱۸۱۵) در قرن نوزدهم در انگلستان، دختر شاعر معروف لرد بایرون بود، اما هرگز پدرش را ندیده بود. او به تشویق مادر به مطالعه علوم و ریاضی روی آورده با ریاضیدان و مخترع معروف زمان خود، چارلز ببیج، شروع به مکاتبه کرد. ببیج از آدا خواست که کتاب خاطرات یک ریاضیدان ایتالیایی را که «موتور تحلیلگر» عنوانش بود به انگلیسی ترجمه کند که در باره ساختن ماشینی خبر می‌داد که از اولین کامپیوتریا حسابگرها محسوب می‌شد، ماشینی که می‌توانست جمع وتفریق ساده انجام دهد. اما آدا لاولس فراتر از ترجمه آن کتاب رفت وبا خلاقیت ودانش ریاضی خودش شروع کرد به ابداع متدهای بدیع حسابگری از جمله متدی برای محاسبه نمرات برنولی. امروزه کار آدا لاولیس را اولین برنامه کامپیوتری جهان می‌دانند.
صوفیا کوالسکایا در أواخر قرن نوزده در روسیه متولد شد (Sofia Kovaleskaya, 1850-1891). درآن زمان در روسیه هنوز زنان حق ورود به دانشگاه‌ها را نداشتند. او با دانشمند جوانی ازدواج کرد وبه آلمان مهاجرت نمود. در آلمان هم زنان هنوز حق نشستن سر کلاسها وگوش کردن به درس- گفتارهای اساتید را نداشتند. صوفیا به ناچار به طور خصوصی معلم گرفت و در پایان توانست دکترای خود را در ریاضیات دریافت کند. پس از مرگ شوهرش او را به عنوان مربی ریاضی در دانشگاه استکهلم سوئد استخدام کردند. بعدها، او اولین زنی شد که در آن منطقه اروپا به درجه استاد تمام نائل گشت. او همچنین به دنبال دست آوردهای درخشانش در علم ریاضی اولین زن بود که در ۱۸۸۸ جایزه پریکس بوردین را از آکادمی علوم فرانسه به دست آورد ویک سال بعد هم جایزه مهمی از آکادمی سوئد دریافت کرد.
و مثال آخر، امی نوئدرآلمانی–آمریکائی است که دراواخرقرن نوزده واوایل قرن بیستم زندگی می‌کرد.
(Emmy Noether, 1882-1935) او در آلمان متولد شد و پرورش یافت ولی به خاطر زن بودنش باید از موانع زیادی عبور می‌کرد تا یک دانشمند ریاضیات شود. از جمله به دلیل تداوم موانع بر سر راه ثبت نام زنان در دانشگاه‌های آلمان، امی سالها در کارش عقب ماند. او با آلبرت اینشتین تماس برقرار کرده بود وبالاخره از این راه دکترای خود را در ریاضی و هندسه تجریدی دریافت کرد. اما نمی‌توانست شغل دانشگاهی داشته باشد. تا بالاخره دانشگاه گوتینگن او را به طور غیر رسمی به عنوان دانشیار استخدام کرد. اما امی علاوه بر زن بودن به دلیل یک تبعیض دیگر شغل خود را خیلی زود از دست داد وآن یهودی بودنش بود. از آن به بعد به آمریکا مهاجرت کرد و بالاخره توانست به عنوان یک مربی و پژوهشگر در کالج «براین ماور» و انستیتو مطالعات پیشرفته در پرینستون در شهر نیوجرسی استخدام شود. در آن جا بود که امی نوئدر بسیاری از پایه‌های ریاضیاتی تئوری نسبیت انیشتین را تدوین کرد و در رشته جبر به پیشرفت‌های بسزایی نائل گردید. پس از مرگش در ۱۹۳۵، آلبرت اینشتین در نامه‌ای در نیویورک تایمز در باره او نوشت: «امی نوئدر مهم ترین نابغه خلاق در ریاضیات بود، دست آوردی که از زمان ورود زنان به آموزش عالی تا به امروز حاصل گشته است.»
پس تفاوت‌ها در کجاست؟
بنابراین مثالها و بسیاری دیگر، تا همین أواخر، یک زن هوشمند ومستعد می‌بایست شاید دوبرابریک مرد همطراز خود تلاش وکوشش کند تا به مدارج رسمی علمی نائل آید و مورد توجه و احترام لازم قرار گیرد. بسیاری از مردم، بخصوص سلطه جویان مردسالار معمولا از یافته‌های پژوهش‌های علمی اخیر بی خبرند و نمیدانند که تفاوت آماری مهمی میان دو گروه اجتماعی زنان و مردان از لحاظ هوش عمومی وظرفیت عقلی جود ندارد و در زمینه استعدادهای مشخص مثل فراگرفتن زبان و ادبیات، علوم طبیعی و تجربی، و ریاضی و هندسه نیز تفاوت میان گروهی (میان مردان و زنان) یا بسیار اندک و یا از لحاظ آماری با اهمیت نمی‌باشد. واقعیت علمی که باید مد نظر داشت این است که تفاوت استعداد‌ها میان افراد هر گروه جنسی (مردان و زنان) خیلی بیشتر ومهمتر است تا میانگین یا تفاوت متوسط در بین دو گروه زنان ومردان.

به علاوه پژوهش‌های مداوم در سطح ملی در آمریکا و نیز بطور مقایسه‌ای در میان کشورها و فرهنگ های مختلف نشان می‌دهد که در دهه‌های اخیر درمدارس ابتدائی، میان دختران وپسران دانش آموز تفاوتی در نمرات ریاضی وعلوم دیده نمی‌شود و اگر هم باشد متوسط بالاتر نمرات از آن دختران است. اما با بالا رفتن سن، یعنی به تدریج از ۹ سالگی به بعد در علوم و بعدتر در ریاضی در نمرات دختران افت دیده می‌شود و این افت از کلاس هفتم دبیرستان از لحاظ آماری نیز اگرچه کوچک (متوسط ۵-۷ نمره تفاوت) اما معنا دار وقابل ملاحظه می‌گردد. پژوهشگران این تغییر را به دلایل مختلف نسبت داده‌اند که عمدتا اجتماعی-فرهنگی است و نه ژنتیکی یا ذاتی. با بالا رفتن سن و رسیدن به بلوغ و تغییرات در هورمونها، تاثیر نقش‌ها وکلیشه‌های جنسیتی و نیز کشش جنسی در نوجوانان بیشتر و مهمتر میشود. برای جذب جنس دیگر، بازی در نقش یک دختر جذاب و یا پسر با آینده که مطابق با کلیشه‌های رایج در فرهنگ غالب باشد، ضروری می‌گردد. از جمله این که کدام رشته‌ها مناسب دختران و کدام مناسب پسران قلمداد می‌شوند، و لذا فشار گروه‌های همتا (همکلاسان)، پیام‌ها و تشویق‌های مستقیم و غیر مستقیم کتب درسی، آموزکاران، والدین، رسانه‌ها، فیلم‌ها و … همگی می‌توانند مسیرعلایق، انگیزه‌ها و میزان تلاش و در نتیجه نمرات درسی نوجوان را تغییر وتعیین کنند و نه صرفا استعداد، عقل و هوش عمومی آنها. برای مثال یک تحقیق اخیر(۲۰۱۶) نشان می‌دهد که تفاوت رفتار معلم‌ها و مربی‌ها در کودکستان و جهت گیری‌های ناخودآگاه آنان معمولا مبتنی است بر این فرض که ریاضی برای پسرهاست. همین نگاه و کلیشه‌های مفروض باعث می‌شود که فاصله جنسیتی درریاضیات در واقع ازهمان دوره کودکستان شروع شود.
شکستن این سیکل باطل زمان می‌طلبد. بطور متوسط در اغلب کشورها در ۶۰-۷۰ سال گذشته بهبود بسزایی در تحصیلات دختران صورت گرفته است و در نتیجه فاصله جنسیتی در نمرات و رشته‌های علمی و ریاضی بسیار کمتر شده است. نسبت تعداد دختر و پسر، حتی در میزان فارغ التحصیل شدن از دانشگاه‌ها، به نفع دختران افزایش یافته است و در همه زمینه‌ها به جز ریاضی دختران نمرات برابر یا بالاتری از پسران بدست می‌اورند. تفاوت متوسط نمرات دختران نسبت به پسران در ریاضی نیز کاهش پیدا کرده است و در طول ۲۰ سال گذشته نسبت پسرها به دخترها در ۵ درصد بالاترین نمرات ریاضی در دبیرستان‌ها دو به یک به نفع پسران بوده است.
اما در دانشگاه‌ها هنوز تعداد دختران در رشته‌های علوم پایه، تکنولوژی، مهندسی و ریاضیات (Science, Technology, Engineering, Mathematics: STEM) بطور قابل ملاحظه‌ای کمتر از پسران است. میزان این شکاف یا فاصله جنسیتی البته در کشورهای مختلف فرق می‌کند و تقریبا در همه جا رو به کاهش است. برای مثال در آمریکا سهم زنان در STEM در سال ۱۹۷۰ فقط ۷ در صد بود. این میزان در سال ۲۰۱۱ به ۲۵ درصد، یعنی تقریبا چهار برابر افزایش یافته است. در اکثر کشورهای خاورمیانه، از جمله ایران نیز خوشبختانه روند پیشرفت زنان در تحصیلات عالی چشمگیر بوده است. چندین سال است که زنان بیش از ۶۰ درصد ورودی دانشگاه‌ها را تشکیل می‌دهند. البته تعداد فارغ التحصیلان دختر هنوز کمتر از پسر‌هاست. طبق گزارش یونسکو، در ایران در سال ۲۰۱۲، تنها ۳۸ درصد فارغ اتحصیلان دانشگاهی زن بودند. زنان در ایران ۴۰ در صد دانشجویان رشته‌های علوم تجربی را تشکیل می‌دهند که میزان بالا و امید بخشی است. در رشته‌های مهندسی زنان ۲۱ درصد دانشجویان هستند.
در ایران، اما متاسفانه، بسیاری از مقامات اصلی حکومتی از این روند پیشرفت زنان در تحصیلات عالی نه تنها خوشحال نیستند بلکه این روند را نگران کننده دانسته، با تشویق زنان به تحصیلات در دانشگاه‌ها و افزایش امکانات شغلی برای آنها مخالفت می‌کنند. شانس پیدا کردن کار برای زنان تحصیلکرده یک سوم مردان است ومیزان بیکاری زنان دو برابر مردان. و هنوز نرخ اشتغال رسمی زنان در ایران بین ۱۲ تا ۱۶ درصد گزارش می‌شود که از نرخ متوسط اشتغال زنان در جهان و حتی در خاورمیانه بسیار عقب مانده تر است.
بنابراین واقعیات، روشن است که پروفسور مریم میرزاخانی نه یک زن استثنایی بلکه یکی از هزاران زن ریاضیدان، اگرچه از با استعدادترین وبا نبوغ ترین زنان و مردان در ریاضیات بود که توانست به کمک سایرعوامل مناسب و یاری دهنده به یک ستاره درخشان و الگوی جهانی تبدیل گردد. دکتر مریم میرزاخانی با اعتماد به نفس توأم با فروتنی، با پوشش و آرایشی ساده زیبا وراحت که رها از قید و بند‌های آزار دهنده معمول در ایران است در انظار جهانیان ظاهر شد و به شکستن خیلی از کلیشه‌های جنسیتی در فرهنگ ما یاری رساند. از جمله اینکه نشان داد برخلاف تصورات کهنه، حتی یک زن نابغه ریاضیات وحرفه مند در عین داشتن کار تمام وقت با مقام استاد تمام، اگر مایل باشد، می‌تواند همسرو مادری موفق هم باشد چنانکه میلیونها زن شاغل وحرفه مند دیگر اینگونه بوده‌اند.
نیاز به مریم‌های بیشتر
برای توسعه انسانی ایران، یعنی پیشرفت و بهبود شرایط زندگی در همه زمینه‌های اقتصادی، تکنولوژیک، علمی، فرهنگی و سیاسی، به مریم‌های بیشتری نیاز داریم. اما لازمه تکثیرمریم‌ها چیست؟
از سخنان و گفته‌های خود مریم در فیلم ها و مصاحبه‌های هرچند اندکی که وجود دارد، و از گفته ها و نوشته های دیگرانی که او را از نزدیک می‌شناختند، چنین برمی آید که موفقیتهای فوق العاده و درخشش مریم فقط ناشی از نبوغ و استعداد مادرزادی او نبود، بلکه شوق و انگیزه قوی برای آموختن و کشف معما‌های علمی، تلاش و کوشش و پیگیری خستگی ناپذیر، نظم و دیسیپلین، اعتماد به نفس و خودباوری، فروتنی و تواضع، خوش بینی و بلند پروازی، مهربانی و چهره متبسم، ساده زیستی و ساده پوشی و رهایی از پیرایه‌های دست و پاگیر، روحیه همکاری و اشتراک مساعی و هم افزایی با دوستان و همدوره‌ای‌ها، مثلاً همکاری و همفکری درازمدت با دوست و همکلاسی نزدیکش رویا بهشتی، شانس داشتن مادر و پدر و خانواده‌ای که مشوق تحصیلات و حامی ذوق و کنجکاوی‌ها و سفرها و بلند پروازی‌های مریم بوده‌اند، شانس داشتن امکانات مادی و معنوی برای بهره گیری از مدرسه خوب (فرزانگان) و معلمین خوب و دلسوز در مراحل مختلف تحصیلات مریم در ایران، به خصوص یافتن امکان و حمایت از طرف مدیر مدرسه و علم آموزانی چون دکتر تابش برای شرکت مریم در المپیاد‌ها و اکتشاف بیشتر استعدادها و بازشدن درهای دیگری به سوی موفقیت‌های علمی بیشتر، امکان پذیرش و دریافت بورس تحصیلی از بهترین دانشگاه‌های ایران و جهان (دانشگاه‌های شریف و ‌هاروارد) و بهره مندی از استاد راهنمای خوب همچون پروفسور عبادالله محمودیان در دانشگاه شریف و پروفسور کورتیس مک مولن ( Curtis T. McMullen) در دانشگاه‌ هاروارد که خود برنده مدال فیلدز در ریاضیات در ۱۹۹۸ شده بود، همگی از عوامل مهمی بوده‌اند در رساندن مریم میرزاخانی به قله‌های بلند موفقیت‌های علمی و رشد و شکل گیری شخصیت موفق، دوست داشتنی، قابل احترام و چند بعدی.
مریم در سوم می‌۱۹۷۷ در تهران متولد شد و سومین فرزند خانواده‌ای نسبتا مرفه، فرهنگ دوست و نیکوکاربود. دو برادرو یک خواهر بزرگتر داشت. مادرش مهمترین مشوق وحامی اوبود. پدرش، احمد میرزاخانی، مهندس برق و رئیس هیئت مدیره مجتمع آموزشی- نیکوکاری «رعد» بود، سازمان مردم-نهاد خیریه‌ای که برای معلولین آموزش حرفه‌ای فراهم می‌کند. بنا به گفته‌های پروفسور کامران وفا در دانشگاه‌ هاروارد و مهندس عبدالعلی بازرگان که دوستی خانوادگی با میرزاخانی‌ها داشت، مریم شخص مهربان و نوعدوستی بود که لابد از نیکوکاری پدر و مادرش آموخته بود.
مریم میرزاخانی، چنانکه خود گفته است، عشق به آموختن را با خواندن کتابهای داستان و رمان آغاز کرد:
«بچه که بودم دوست داشتم نویسنده شوم. شاید برادرم بود که باعث علاقه مندی من به ریاضیات شد. او بود که یک روز با نقل هیجان انگیز داستان مربوط به حل یک معمای ریاضی مرا نسبت به ریاضیات به شوق آورد. هر چه بیشتر ریاضی را مطالعه کردم و به حل مسائل ریاضی پرداختم، بیشتر به شوق و هیجان آمدم».
انگار ذهن تخیلی وعشق به داستان در مریم باقی ماند. بنا به گفته معلمانش مریم به ریاضیات برخوردی شهودی و پر ازتصویر و تخیل داشت. معلم ریاضی دوره دبیرستان او، آقای نیوشا، می‌گوید:‌ «راه حل‌هایی که مریم به معماها و سوال‌های ریاضی می‌داد همراه با ظرافت خاص و شیوه‌ای شاعرانه بود.» استاد راهنمای او در دوره دکترا در دانشگاه‌ هاروارد، پروفسور مک مولن، نیزنقل می‌کرد که «وقتی مریم برای اولین بار به دفتر کار من آمد و با اوبیشتر آشنا شدم، نوع سوالات‌اش با دیگر دانشجویان متفاوت بود. مریم ذهنی تصویری و تخیلی داشت (imaginative) و هر مسئله ریاضی را مثل یک داستان طرح و تعریف می‌کرد.» به گفته همکلاسی‌های دبیرستانی و هم دانشکده‌ای‌هایش نیز، «مریم یک بعدی نبود، غیر از ریاضی، رمان هم می‌خواند. سر کلاس انشاء، خیلی قشنگ می‌نوشت. البته در دانشگاه بیشتر وقتها درس می‌خواند یا در کتابخانه بود یا در تالار ریاضی با المپیادی‌ها کار می‌کرد، یا بسکتبال بازی می‌کرد، به بدنش هم می‌رسید.» (شایسته متین و مهناز فلاح، مصاحبه تلویزیونی)
مریم میرزاخانی از کلاس دوم دبیرستان توجه معلمین را به نبوغ خود جلب کرده بود. به توصیه مدیر تیزبین مدرسه فرزانگان، خانم حائری زاده، و با اجازه و توافقی میان او و آموزگاران شان، مریم میرزاخانی و رویا بهشتی، هر دو به مثابه دانش آموزان نخبه ته کلاس می‌نشستند و معلم ریاضی مسئله هایی بالاتر ازقوه کلاس دوم ریاضی را به آنها واگذار می‌کرد. معلم خوب انها، آقای نیوشا، که حتی نمونه‌هایی از دست خط و نحوه حل مسائل توسط این دو دانش آموز ممتاز را نزد خود حفظ کرده بود، در یک برنامه تلویزیونی آنها را نشان می‌داد و با افتخار از استعداد و قریحه و از همکاری سخت کوشانه آن دو با یکدیگر سخن می‌گفت. به گفته مدیر مدرسه‌اش، خانم حائری زاده:
«مریم و رویا هر دو در عمل نشان ‌دادند که باور دارند معلم، یک راهنما و تسهیل‌کننده است و این خودشان هستند که باید یاد بگیرند. آنها به‌خوبی یاد گرفته بودند که چگونه یاد بگیرند و توانایی‌هایشان را باور داشتند. مریم و رویا به‌صورت یک ‌تیم واقعی با هم کار می‌کردند. سینرژی حاصل از این کار تیمی بسیار بالا بود. علاوه بر هوش سرشار و پشتکار، تواضع ویژگی ممتاز مریم و اعتماد به ‌نفس بالا، ویژگی ممتاز رویا بود. کار تیمی این دونفر باعث می‌شد که ویژگی‌های ممتازشان آنان را به‌پیش ببرد».
مریم هم در باره مدیر مدرسه‌اش در مصاجبه با مجله «کوانتا» (۱۳ اوت ۲۰۱۴) گفته است: «خانم حائری زاده می‌دانست که تیم المپیاد ریاضی هرگز دانشجوی دختری را نپذیرفته بود. معهذا پروا نکرد و حاضر شد هرطور شده ترتیب شرکت من و رویا را در مسابقات بدهد. ذهن او خیلی مثبت و مصمم بودو می‌گفت، تو می‌تونی انجام بدی، حتی اگر اولین نفر باشی که این کاررا می‌کنی. من فکر می‌کنم این برخورد او خیلی در زندگی من تاثیر گذاشته است.»

آن دو در کلاس سوم و چهارم دبیرستان اولین دختران ایرانی بودند که در سال ۱۹۹۴ و ۱۹۹۵ دو سال پیاپی مدال طلا و نقره المپیاد بین المللی ریاضی را برنده شدند. مریم اولین دختری بود که دو سال پشت سرهم مدال طلا گرفت و بار دوم نمره کامل ریاضی را به دست آورده بود. به گفته خانم شایسته مبین (همدوره این دو در دبیرستان و دانشگاه شریف و همبازی مریم در تیم بسکتبال)، و نیز خانم مهناز فلاح (همدوره مریم در مقطع کارشناسی دانشگاه شریف)، دوستی و همفکری مداوم و نوعی هم افزایی میان رویا و مریم یکی از شانس های این هر دو بود. آنها عقب کلاس دائما مشغول حل مسئله‌های ریاضی و هندسی بودند. ما از «آهان » گفتن‌ها و «آخ جون» گفتن و پریدن به هوای آنها می‌فهمیدیم که مسئله‌ای را حل کرده‌اند. رویا بهشتی با آنکه با یک خواهرش، ندا بهشتی دوقلو بودند اما عملاً بیشتر با مریم دوقلو شده بودند. بعدها مریم و رویا با هم کتابی نوشتند در زمینه «نظریه اعداد».
مرگ شش المپیادی همدوره مریم
در اسفند سال ۱۳۷۶(۱۹۹۷)، مریم میرزاخانی همراه تیم خود از دانشگاه شریف و تعدادی از دانشجویان ممتازاز دانشگاه‌های دیگر ازمسابقات دانشجویان ریاضی در اهواز به تهران بازمی گشتند که اتوبوس حامل آن‌ها در یک حادثه رانندگی به دره سقوط می‌کند و منجر به جان باختن ۶ تن ازدانشجویان می‌گردد. مریم از جمله بازماندگان این سانحه بود ولی شاهد مرگ دلخراش شش تن از دوستان و بهترین نخبه‌های ریاضی کشورش می‌گردد، از جمله برندگان طلای المپیاد یعنی آرمان بهرامیان و رضا صادقی. مریم در جائی گفته بود که «بهترین دوستانم را در دوران المپیاد پیداکردم ». از مهندس بازرگان که از قول پدر مریم نقل می‌کرد، شنیدم که مریم بعد از آن سانحه در بیمارستان بیش از آنکه نگران زخمها و جراحات خویش باشد، جویای حال و وضعیت افراد تیم خود و یاران المپیادی بود. لذا می‌توان تصورکرد که این فاجعه احتمالا چه اثرات مخربی روی مریم گذاشته بود. کسی چه می‌داند که ضربه وتکان روحی و جسمی ناشی از این حادثه مرگبار چه نقشی در ایجاد سرطان در بدن مریم داشته یا نداشته است. آنچه اما قطعی می‌توان گفت در باره یکی از ناهنجاری‌های توسعه ناموزون در ایران ما، یعنی وضعیت فاجعه بار رانندگی و جاده‌هاست که هر روز و هر شب جان قربانیان متعدد و بی گناهی را می‌گیرد. و گویی جان انسان ارزش چندانی ندارد، از جمله جان نخبه‌ها و نوابغ کشور. مریم در سال ۱۹۹۹ از دانشگاه شریف فارغ التحصیل شد و برای ادامه تحصیلات به آمریکا آمد و در سال ۲۰۰۴دکترای خود را با دفاع از تز فوق العاده‌ای که نوشته بود از دانشگاه ‌هاروارد دریافت کرد.

به دنبال آن مدتی به تحقیق و تدریس در دانشگاه پرینستون مشغول شد. او در سال ۲۰۰۵ با دانشمند جوانی که از جمهوری چک به آمریکا آمده بود ازدواج کرد. دکتر یان وندراک (Jan Vondrak )که دررشته ریاضی کاربردی و کامپیوتر نظری تحصیل کرده بود و درحال حاضر دانشیار دانشگاه استنفورد است، همان دانشگاهی که مریم میرزاخانی را در سال ۲۰۰۸ به همکاری دعوت و در سن ۳۱ سالگی با رتبه استاد تمام، استخدام کرده بود. فرزند مریم و یان، آناهیتا، اکنون دختری ۷ ساله است.
مریم به دلیل کیفیت فوق العاده نوشته‌ها و ارائه راه حل‌های خلاق در ریاضی و هندسه به دریافت جوایز متعددی نائل شده بود که مهمترین آنها دریافت مدال فیلدز در سال ۲۰۱۴بود که او را به مثابه اولین زن دریافت کننده این جایزه، بیش از پیش به شهرت و اعتبار علمی در جهان رساند. او ضمنا اولین زن ایرانی-آمریکایی است که تا کنون به عضویت در آکادمی علوم آمریکا نائل گشته است.
اما یک سال قبل از دریافت مدال فیلدز، پزشکان تشخیص دادند که مریم دچارسرطان پستان شده است. شاید به همین دلیل و ضروریات معالجه در این زمینه بود که مریم برای شرکت در مراسم دریافت جایزه درکره جنوبی، سئول، تردید داشت. او در هر حال اهل مواجه با خبرنگاران و های وهوی رسانه‌ای هم نبود.

اما گویا مجمع زنان ریاضیدان دنیا که از این اولین موفقیت یک زن برای دریافت مدال فیلدز بسیار خوشحال بودند، نمی‌خواستند غیبت پروفسور مریم میرزاخانی در مراسم از اثرات الهام بخش او بر روی زنان جوان دنیا در ترغیب آنها به ریاضیات، بکاهد. به نوشته مجله «کوانتا»، مریم به دنبال إصرار دیگر زنان ریاضیدان و قول این که مانع هجوم خبرنگاران به سوی او خواهند شد، در مراسم اهدای جوایز شرکت کرد و به پاسخ‌های کوتاه به چند پرسش بسنده نمود و قبل از ارائه سخنرانی به استانفورد باز گشت.
چالش‌ها و آموزه‌های مریم از زبان خودش
مریم میرزاخانی به مثابه اولین قهرمان زن در المپیادهای ریاضیات در ایران، اولین زن برنده مدال فیلدز در دنیا، و از جوانترین اساتید ریاضی در یکی از بهترین دانشگاههای دنیا چگونه با چالشهای مربوط به ایجاد توازن میان نقش مادری، همسری و نقش‌های علمی و حرفه‌ای خود مواجه می‌شد؟
اخیرا در یکی از برنامه‌های تلویزیونی در ایران درباره مریم میرزاخانی شنیدم که مجری برنامه می‌گفت: «خیلی هیجان انگیز است که او هم مادر خوبی بود و هم دانشمند برجسته‌ای.»
من با خود گفتم، بسیارخوب. اما آیا هیچ وقت شنیده ایم که مجریان رادیو وتلویزیون بگویند، یا بپرسند که مثلاً دانشمند خوب و بزرگی چون انیشتین آیا همسر و پدرخوبی هم بود؟ أصلا طرح چنین سوال ودغدغه‌ای درباره مردان دانشمند معمول می‌باشد؟
پروفسور میرزاخانی در گفتگویی با نشریه دانشگاه استنفورد در این زمینه‌ها سخنان کوتاه وساده، اما پر آموزه‌ای را بیان کرده است:
«خیلی سخت است به عنوان یک مادر بین کار سنگین ریاضی و مادر بودن توازن برقرار کرد. البته شدنی است و ارزش انجام دادنش را دارد، ولی خواه ناخواه میزان کار را کم می‌کند. یعنی اگر کسی فکر می‌کند که هم می‌توانم یک خانواده خوب و با ارتباط قوی داشته باشم و هم کارم با آن سرعت قبل پیش برود، اینطور نیست. باید به هر حال هزینه بکنیم، البته برای پدر هم سخت است به این بستگی دارد که پدر و مادر چقدر تقسیم کار کنند، چقدر برای بچه شان وقت بگذارند…برای من فرق نمی‌‌کند بچه ام ریاضیدان شود یا نشود، امیدوارم که او و کلا همه بچه‌ها ریاضی را جدی بگیرند. دوست ندارم مثل افرادی شود که تا صحبت از ریاضیات می‌شود می‌گویند من از ریاضی هیچ چیز نمی‌دانم. یعنی اصلاً به خود امکان نمی‌‌دهند که به آن فکرکنند. البته در ایران خیلی اینطور نیست ولی در آمریکا زیاد پیش می‌آید. ریاضی به درست فکرکردن کمک می‌کند. حتی یک پزشک یا کسی که کار دیگری هم می‌کند، اگر ریاضی‌اش قوی باشد می‌تواند جلوتر برود.
…خیلی متغیر است که در روز چقدر کار می‌کنم. البته کسی که بچه کوچک دارد از ۹ صبح وقت دارد تا ۵ بعد از ظهر، بعدش دیگر وقت ندارد. می‌توانی مثلا بروی در پارک و بطور کلی فکر بکنی، ولی اینکه بنشینی و کار جدی بکنی، نمی‌‌شود. .. قبل از بچه دار شدن شاید بیشتر کار می‌کردم ولی اصلا کار ریاضی به صورت خطی جلو نمی‌رود. گاهی مثلا قرار است یک مقاله را تمام کنی و یا باید آخرین نسخه‌اش را آماده کنی، خوب باید بیشتر کار کنی ولی در سایر مواقع اینطور نیست که اگر بیشتر کارکنی، بهتر باشد. مهم این است که انگیزه تان را حفظ کنید و به آن مسئله‌ای می‌خواهید حل کنید، در یک مدت طولانی فکر کنید. میزان پیشرفت ممکن است بعضی روزها زیاد و بعضی روزها کم باشد. علاوه بر این کارهایی از قبیل جلسات دانشگاهی و بحث با دانشجویان دکترا نیز هست که به هر حال وقت می‌گیرد.
… هرچقدر انسان جوان تر باشد ذهنش برای فکر کردن بازتراست. دلیلش این است که مشغله‌های خارجی کمتری داریم. با گذشت زمان مشغله‌ها و نگرانی‌های انسان بیشتر می‌شود. به همین دلیل از زمانی که جوان هستید و ذهنتان بازتر است بهترین استفاده را بکنید.»
دکتر میرزاخانی در مصاحبه دیگری خود را «ریاضیدان کند» (slow) می‌داند به این معنی که: «باید وقت و انرژی و تلاش زیادی صرف کرد تا زیبائی ریاضی را درک کنی. » او برای حل مسئله‌های ریاضی وهندسی روی کاغذ‌های بزرگ تصاویر ونقوش هندسی زیادی ترسیم می‌کرد. دخترکوچکش کارهای او را «نقاشی» می‌نامید.
«من برای حل مسائل ریاضی فرمول خاصی ندارم. گاه احساس می‌کنم در یک جنگل گم شده ام. همه دانسته‌هایم را به کار می‌گیرم تا یک راهی پیدا کنم و حقه‌ای بزنم. بلاخره با قدری هم شانس یک باره خود را انگار بالای تپه‌ای می‌رسانم که از آن جا همه چیز روشن دیده می‌شوند.»
به گزارش مجله «کوانتا»، مریم در حاشیه مراسم اعطای مدال فیلدز در شهر سئول به سوال خبرنگاران در مورد این که چرا تا حال زنان بیشتری این جایزه را نبرده‌اند و چگونه می‌توان دختران بیشتری را به تحصیل در ریاضیات ی علاقمند کرد، پاسخ‌های کوتاهی داد که در واقع هماهنگ هستند با یافته‌های تحقیقات ملی و مقایسه‌ای فراملی در آمریکا. او گفت مطمئن است در آینده نزدیک زنان بیشتری این نوع جوایز را خواهند برد. زنان ریاضیدان متعددی هستند که دارند کارهای درخشانی می‌کنند. لازمه افزایش سهم زنان در ریاضیات تغییر در کلیشه‌های جنسیتی است که زمان می‌برد. فشار گروه‌های همتا و همکلاسی‌ها گاه عامل بازدارنده می‌شود، برخورد درست یا نادرست معلمین که می‌توانند در تو انگیزه ایجاد کنند یا برعکس دلسردت کنند. خودباوری و اعتماد به نفس، داشتن شوق و انگیزه، شوقی که با آن خودت خود را جلو ببری.
افسوس…
افسوس که شرایط اجتماعی و سیاسی و فقر نسبی امکانات پژوهشهای علمی در ایران ما، بسیاری از مغزها و نخبه‌ها را فراری می‌دهد و جامعه ایران از بهره گیری مستقیم و بهینه از پیشگامان مهم و اثرگزار در رشته‌های مختلف فنون، علوم پایه، علوم اجتماعی و انسانی محروم می‌ماند، ولذا موانع در مسیر توسعه همه جانبه انسانی کشور تداوم می‌یابد.
افسوس که پروفسور مریم میرزاخانی پس از نزدیک چهار سال مبارزه با سرطان، مغلوب این بیماری بی رحم شد. او هنوز در میانه راه خلاقیت‌ها و کشفیات علمی‌اش بود. مرگ زودرس او در اوج شکوفایی‌اش بی اختیار ما را به یاد زنان نابغه دیگری در تاریخ ایران می‌اندازد که خیلی زود و درفصل بهاری خلاقیت‌های خود از میان رفتند؛ از فاطمه برغانی (معروف به قرةالعین) گرفته تا پروین اعتصامی و فروغ فرخزاد.
و افسوس که در آمریکا نیز به رغم اینکه یکی از پیشرفته ترین و ثروتمندترین کشورهای دنیا است، هنوز بیماری سرطان بسیارانی را به طور زودرس و بیرحمانه به سرای مرگ می‌کشاند. این واقعیت تلخ شاید ناشی از اولویت‌های غلط در زمینه هزینه کردن و بودجه گذاری درامورمختلف باشد. شیوه‌های توسعه سودمدار و هژمونی طلب به جای تاکید بر توسعه انسانی و پایدار، هزینه‌ها و تلاش‌های پژوهشی را عمدتاً صرف توسعه تجاری و مصرفی و خلاقیت‌ها و تولیدات نظامی می‌کند و نه صرف بودجه کافی در جهت تحقیقات بیشتر برای بهبود سلامتی مردم و مبارزه با بیماری‌ها، خصوصا امر پیشگیری از بیماریها از جمله سرطان، به ویژه سرطان پستان.
پاسداشت میراث مریم
در ایران و همه کشورهای جهان برای توسعه انسانی، که باید توسعه‌ای همه جانبه باشد (اقتصادی، تکنولوژیک، علمی، فرهنگی، وسیاسی) به پروفسورمریم میرزاخانی‌های بیشتری نیازمند هستیم. میراث گرانبهای مریم نه تنها در ریاضیات پابرجا خواهد ماند، بلکه الگویی که او برای مردم، بخصوص زنان ارائه کرد می‌تواند الهام بخش تحول در باورها و سیاست‌ها و قوانین غلط و تبعیض آمیز مربوط به جنسیت و مناسبات و نقش‌های جنسیتی باشد. شایسته است که الگو و میراث مریم یادآور یا آموزنده این واقعیت باشد که ایران آزاد، آباد و توسعه یافته تنها در پرتو اشتراک مساعی، و داشتن فرصت‌های برابر برای شکفتن خلاقیت‌های همه أعضاء جامعه به رغم تفاوت‌های جنسی و جنسیتی، قومی وملیتی، و مذهبی و عقیدتی، ممکن خواهد شد.

۲۳ ژوئیه ۲۰۱۷

عباس كیارستمی، شاعر دیرآمده: سنجش و ستایش

نویسنده: احمد کریمی حکاک

عباس كیارستمی شاعر، سی سالی پس از عباس كیارستمی فیلم ساز چشم به جهان گشود، با مجموعۀ شعر همراه با باد كه در سال۱۹۹۹درآستانۀ شصت سالگی او در تهران به چاپ رسید. (۱) در این مقاله بحث بر آن است كه این ورود متأخر، این دیرآمدگی، چگونه پدیده ای است و آیا می تواند روزنی رو به درك شعر او بگشاید؟ اما این مقاله ستایش و نكوداشتی نیز، هر چند ناكامل، از كار شاعری عباس كیارستمی در بر دارد. من این بخت را داشته ام كه در دو دهۀ آخر حیات عباس كیارستمی به ویژه در پی طلوع آفتاب شاعری اش او را از نزدیک بشناسم و این نوشته یادی از آن دوستی پرثمر را نیز در برخواهدگرفت.

مفهوم «دیرآمدگی» یا «دیررسیدگی» را نخستین بار فروید در ابعاد نظری روان شناسی مطرح كرد و پس از او روان شناسان، جامعه شناسان و مورخانی در رشته ها و ساحت های گوناگون این بحث را پیش كشیده و گسترده تر كرده اند. منظور از این مفهوم در اینجا به معنای مشخص ساده و آسان یاب، متأخر بودن – والبته متجدد یا مدرن بودن – است در متن سنت هزار و صد ساله شعر فارسی، و پا گذاشتن در عرصۀ هنر شاعری پس از نام آور بودنی جهانی در هنر سینماگری، در زمانی كه تنها یك سده از عمر این هنر می گذرد. از دیدگاه فنی، اما میان شعر تصویرگرا و سینمای شاعرانه نوعی تداوم و پیوستگی می توان یافت كه این پدیده نیز در شعر عباس كیارستمی باید نقشی داشته باشد، چنان كه در این مقاله خواهد آمد. هدف دوم این مقاله، چنان که گفتم، گرامی داشت نام و خاطره دوستی نیز هست كه، گرچه دیر با او آشنا شدم، ولی هنرش را می شناختم و امروز، از پی بسته شدن کارنامۀ زنگی اش، هنرهای او را به غایت می ستایم و برای زندگی پربارش ارج فراوان قائلم.

در یكی از واپسین سروده های كتاب همراه با باد می خوانیم:

اكنون كجاست؟

چه می كند؟

كسی كه فراموشش كرده ام.

در این شعر، چون نیك بنگریم، تنشی ماهوی می بینیم میان فراموش كردن و به یاد افتادن. نام ها می آیند و می روند، ولی یادها می توانند در ذهن همچنان زنده بمانند. در شعر كیارستمی گهگاه می توان تصوركرد كه خاطره ای از رفتار یا گفتار كسی در ذهن راوی باقی مانده باشد، ولی نام یا شكل و شمایل او از یاد رفته باشد. یا در سرودۀ دیگری كه شعر پایانی كتاب است، می خوانیم:

ببخشید و فراموش كنید

گناهانم را

اما نه آن گونه

كه به کلی فراموش شان كنم.

در این دو شعر تنش میان خاطره و داوری در شكل گیری شعریت نقش اصلی را دارد. مقدمۀ كتابWalking with the Wind  كه ترجمۀ این نویسنده و مایكل بیرد است از كتاب نامبردۀ بالا و ناشر آن آرشیو فیلم دانشگاه هاروارد (۲)، با این سخن آغازمی شود كه به آسانی می توان پذیرفت كه عباس كیارستمی سرایندۀ این سروده های كوتاه همان فردی  باشد كه  فیلم های خارق العاده ای چون «نمای نزدیک»   (Close up) و «طعم گیلاس» (Taste of Cherry) را ساخته است، اما تعیین مقام و مكان دقیق او در كهكشان شعر فارسی چندان آسان نیست. نخستین ویژگی چشمگیر در خواندن سروده های ذهن این هنرمند كه خواننده را به خود می خواند، همانا لحظه های سینمایی آنهاست. گاه تصویری ارائه می شود كه تو گویی مكث و تأمل درازتری را از خواننده می طلبد، گاه لمحه ای آنی در تصویری خودنمائی می كند كه پیش از آن كه بهتر بشناسیمش یا بتوانیم به خاطر بسپاریمش، ذهن ما را می گذارد و می گذرد، یا گذشته است و به جای دیگری كوچ كرده است! و گاه بازی كنش و واكنش متقابلی را می بینیم، یا حس می كنیم كه گویی به سرعت برق یا باد نکته ای را در ذهن به ثبت می رساند و می رود، یا می گریزد، یا پنهان می شود. یكی از مواد سازندۀ فیلم های كیارستمی صحنه ای است كه در آن دو شخصیت خود را به دو گونۀ متفاوت می بینند. چنین احساسی در بسیاری از شعرهای كتاب نیز دیده می شود:

چه خوب شد كه نمی بیند

سنگ پشت پیر

پرواز سبك بار پرنده ای كوچك را.

در اینجا سه منظر متفاوت به گونه ای آنی و عادی بیان شده است؛ منظرهایی كه ظرافت و پیچیدگی توأمان شعر را در محاق سادگی شیوۀ بیان پنهان می كند، و بر عهدۀ خواننده است تا این پیچیدگی را بیرون بكشد، در فضایی به مراتب وسیع تر و پرگنجایش تر از فضای شعر در برابر چشم آورد، و در آن اندیشه كند: منظر سنگ پشت، منظر پرندۀ كوچك سبك بار، و منظر فرد ناظر در صحنه. و این سه منظر خواننده را به فكر فرومی برد و وامی دارد كه از خود بپرسد: من در كجای دوگانگی میان «سنگ پشت پیر» و «پرندۀ سبك بار» ایستاده ام و در اینجاست، درست در همین جا، كه فضای حقیقی شعر با فضای مجازی ذهن درمی آمیزد و مفهوم سنگینی سنگ پشت و سبک باری رهیدۀ پرندۀ در حال پرواز را در تقابلی وجودی در برابر چشمانمان ترسیم می كند، و سرانجام موجب می شود تا در دور دست سه منظر، شعلۀ افروخته ای را فرادید آوریم از آرزویی محال. و به راستی كه «چه هاست در سر این قطرۀ محال اندیش»!(۳)

اما چشم بی قرار دوربین كلامی كیارستمی شاعر، می تواند حتی از نزدیك رویارویی منظرهای گوناگون را پیش چشممان بگسترد.  سروده های كیارستمی گاه او را در مقابله با سنتی قرار می دهد رنگ گرفته از تضادهای آشكار شعر فارسی: شب رو در روی روز، سیاه در برابر سفید، زیبایی در مقابله با زشتی. و در اینجاست كه شاعر دیر رسیده انگار در واكنشی آشكار و در جهت عكس، به ترسیم تفاوت های اندک، گاه بسیار اندک، آنچنان اندک كه گویی به چشم نمی آید، رو می آورد. در نخستین شعر مجموعه همراه با باد می خوانیم:

كره اسبی سفید

از مه می آید

و ناپدید می شود

در مه.

شاید در نگاه نخست، به عادت معهود، فكركنیم كه این شعر سیاه و سفید را رو در روی هم گذاشته، یا باید گذاشته باشد. اما به زودی، هرگاه به نیروی خلاقۀ غریب «خلاف آمدِ عادت»، آن سان كه منِ درونِ غزلِ حافظ را از «زلف پریشان» به «كسب جمعیت» می رساند، مدد گیریم، خواهیم توانست به این نكتۀ دقیق دست یابیم كه باید در تصویر دقیق تر نگریست، دقیق تر از آن كه تا كنون نگریسته ایم، تا تفاوت رنگ «كره اسب» را از رنگ «مه» باز شناسیم.

ناپایداری از دیگر ویژگی های جهان و انسان است كه سروده های كیارستمی در برابر چشمانمان می گشاید. و در همین ظاهر شدن و باز ناپدید شدن كره اسب می توان تصویری گذرا از ناپایداری های پایدارتر را نیز دید. عادت مألوف شعر کلاسیک فارسی ما را دعوت می کند تا بر لب جوی بنشینیم و گذر عمر را نظاره کنیم. شاعر دیر رسیده را از این عادت گزیری نیست، اما چگونه گفتن آن می تواند احساس نو بودن و نو آوری کردن را القا کند. نظاره گر نیز می تواند پیوند تنگاتنگی با آموزۀ نگریستنی دقیق تر در تجربه های آشنای هر روزه پیش رویمان بگذارد؛ و نه فقط تجربه های هرروزه، بلكه انباشت آنچه را كه در خلال قرون بدیهی می نموده است. به این شعر نگاه كنید:

برگ چنار

فرو می افتد آرام

و قرارمی گیرد

بر سایۀ خویش

در نیمروز پائیزی.

شاید بتوان به سادگی گفت بدیهی است كه برگ بر سایۀ خود فرود خواهد آمد، این ماهیت رابطۀ میان شیئ و سایه است. اما آیا در لحظۀ نگریستن به این منظره به یاد داشته ایم كه برگ و سایه با هم نسبتی دارند؟ در اینجاست كه مشاهده می تواند آگاهی را برانگیزاند، یا دوباره برانگیزاند، و این نگاه عادت بنیاد ماست كه از مشاهدۀ نشستن برگ بر سایۀ خویش شگفت زده شده است.

از این قرار در نگاه نخست به نظر می رسد كه كیارستمی شاعر مصرانه سر آن دارد تا تصاویر شاعرانه را به سوی ظرفیت های بالقوه ای سوق دهد كه تا كنون درشعر فارسی ازآنها بهره برداری نشده است، و تأثیر نهایی شعرش در ذهن خوانندۀ بومی این است كه شاعر می خواهد خواننده را از قید تبحر در شعر فارسی ادوار پیشین، یا حتی معاصران برهاند، واپسین وابستگی های شعر را از زبان  شاعرانۀ رایج در گذشته و حال شعر فارسی بگسلد و كلام شاعرانه را تنها در جذب و ارائۀ بی قید و شرط تصاویر شاعرانه به كارگیرد. او را می توان دید در كار بازآفرینی تعریفی از شعر و تصویر شاعرانه كه از سویی به كلیشه پهلو می زند و از سوی دیگر به هنری كه دیگر تنها كلامی نیست، صرفاً تصویری است و یا عمدتاً تصویری است، یعنی هنر سینما! این برداشت، به ویژه در كتاب همراه با باد كاملا نمایان است، تا آنجا كه خواننده به خود حق می دهد كه حتی كل كتاب را به صورت فیلمی كامل، شامل سلوكی معنادار، ببیند، و هر صفحه از كتاب را، كه تنها یك شعردر آن جا گرفته است، به صورت تصویری واحد یا صحنه ای گویای تک نكته ای، در نظر آورد. كتاب در طول افقی بازمی شود، بدین معنا كه بالا و پایین آن از شیرازۀ كتاب درازتر است، به گونه ای كه اگر شیرازۀ كتاب را در كاسۀ دست بگیریم و سرانگشت خودرا به سمتِ بازِ كتاب بلغزانیم، به نظر می رسد كه فیلمی را از آغاز تا پایان به نظاره نشسته ایم.  به گمان من این خود استعارۀ نهایی كتاب است: هر شعر صحنه ای است و كتاب در تمامیت خود فیلمی كامل از پرسه ای پر معنا و در خود به تمام و كمال گویا.

در كار خواندن شعرهای كتاب همراه با باد نیز به گونۀ دیگری از بیان همین مطلب می رسیم. كیارستمی به راستی بر آن است كه فیلم و شعر – یا شاید حتی بتوان گفت همه هنرها – هم ذاتند، یعنی هستی یگانه ای دارند كه در تجلیات و جلوه های گوناگون در برابر ذهن و ضمیر ما سر برمی كنند. شخصیت های درون كتاب نیز، هر یک در تجلیاتی یگانه، هستی و حضور خود را در برابر ما به جلوه در می آورند، و در این جلوه گری سبزینگان و سبزپوشان در صف نخست در برابر چشمانمان به رقص برمی خیزند: چنار و گیلاس و توت و كاج، شمشاد و آفتابگردان و سنبل و شبدركوهی و تاج خروس، گردو و خرمالو و گندم و بامبو، بید و پنبه و شالی و خیزران، و بسیارانی جز اینها. و همزمان با اینان زاغ و كلاغ، زنبور كارگر و زنبور ملكه، عنكبوت و سنگ پشت و مارمولک و مگس، پروانه و سنجاقك و پرستو و گنجشک، و سگ و گاو و اسب.

در فضایی چنین سرشار از استغنا، راهبگانی جوان و پیر، بی هدفی معین از سویی به سویی می روند؛ بر بستر هایی از سكوت و سنگ زنان باردار، بیدار و بیقرار، در كنار شوهران خفتۀ خود شب را به روز می رسانند؛ و مترسك، مترسك ترسوی مفلوک، با حالت مسخرۀ خویش از كودكان روستا سنگ می خورد و نشستنگاه پرندگانی می شود كه قرار است از او هراسان باشند. و سرانجام آدم برفی، این موجود خیال آفرید یخین، زیر نگاه نافذ كودكی تبدار آب می شود. بر گرانیگاه این سیر و سلوك شاعرانه، باد، باد همراه راهدان، با آهنگی بس بسیار موزون، تو گویی خود زادۀ هرم نفس رهگذر سالك باشد، راوی كتاب را گام به گام به پیش می برد، بی آنكه مقصدی و مقصودی فرا راه به چشم آید. تا هست راه است و سیر است و سفر است – و دیگر هیچ.

درنگ ما در مجموعۀ همراه با باد دیر پایید، و مباد غافل بمانیم از این واقعیت آشكار كه این كتاب تنها لحظه ای و صحنه ای است ازكار شاعری عباس كیارستمی. من در عین حال كه در سال های ۱۹۷۰ عباس كیارستمی را چند باری در میهن مألوف دیده بودم، و نیز درغربت آمریكا كار او را، در مقام سینماگری خلاق، دنبال می كردم، اما تا سال ۲۰۰۰ و طلوع آفتاب شعرش او را ندیده بودم و با او به سخن ننشسته و در كارش كندو كاوی بایسته نكرده بودم. فیلم هایی همچون «زیر درختان زیتون»، «كلوزآپ» و «طعم گیلاس» را دیده و ستوده بودم. و آرزوی دیدار او و گفت و شنود با او را در سر می پروردم، تا این كه سرانجام در تابستان سال دو هزار، بخت و فرصت دیدارش در نیویورك درمنزل دوستی دست داد. در این زمان تازه كار ترجمۀ اشعار همراه با باد را به زبان انگلیسی، با همراه ترجمه ام دكتر مایكل بیرد، آغازكرده بودم. این كتاب در سال ۲۰۰۱ پیش از فاجعۀ یازدهم سپتامبر آن سال، به صورت متنی دوزبانه، كه در آن هر شعر فارسی رودرروی ترجمۀ آن به انگلیسی در برابر چشم خواننده قرارمی گرفت، با عنوان Walking with the Wind: Poems by Abbas Kiarostami منتشر گردید. قرار براین بود كه شاعر و فیلم ساز شهیر ایرانی به دعوت دانشگاه هاروارد سفری به آمریكا بیاید و دربارۀ هنرهای سه گانه اش – شعر و فیلم و عکس – با دوستدارانش سخن بگوید، كه وضعیت حاكم بر جو سیاسی آمریكا درآن دوران این نقشه را نقش برآب كرد. در این میان دوستی میان ما رفته رفته قوام می گرفت و من می دانستم كه كتاب دیگری از اشعار او نیز به ترجمۀ كریم امامی و مایكل بیرد در تهران در دست انتشار است. این كتاب هم در سال ۲۰۰۵، مقارن با ۱۳۸۴ هجری خورشیدی، با عنوان گرگی در كمین (۴) به صورت یك متن دوزبانه با مقدمۀ مایكل بیرد منتشر شد. کتاب حاوی سیصد شعر کوتاه است، و همه در همان سبک و سیاق اشعار مجموعۀ همراه با باد است که بعد از انشار آن کتاب سروده شده اند، و نیز کلا در کسوت همان اشعار در برابر چشم خواننده قرار می گیرند.  سرودۀ نخست مجموعه، که در مقدمۀ مایکل بیرد نیز به آن اشاره رفته، چنین است:

خط سرخی بر سپیدی برف

شكاری زخمی

لنگ لنگان. 

مایكل بیرد در مقدمۀ خود كه به همت گلی امامی به فارسی نیز ترجمه شده و در آغاز همین كتاب دوزبانه آمده است، در تفسیر این شعر می گوید:

خط سرخی ازخون بر سفیدی برف شعر نیست، از جمله جزئیاتی است كه ممكن است در طبیعت مشاهده كرده باشیم یا چه بسا نكرده باشیم، اما زمانی كه مشاهده اش كردیم، همان روایت مینیاتوری كه وادارمان می كند مجسم كنیم به شعر تبدیلش می كند. خون به نوشتۀ مبهمی تبدیل می شود. (۵)

 

و بدین سان خط سرخی كه می تواند بر صفحۀ سفید كاغذ كلامی گردد كه در خود معنایی دارد، در اینجا روایت سرنوشت شكاری زخم دیده را در ذهن خواننده رقم می زند در حركتی لنگ لنگان به سوی مرگی محتوم. در یك بررسی كلی می توان گرگی در كمین را تداوم منطقی و تكامل تدریجی کار شاعر فیلم ساز تصویرگر دانست كه همچنان در جست و جوی صید تصویرهای كلامی كار تصویر پردازی و فیلم سازی خود را ادامه می دهد.

تقریبا هم زمان با انتشار مجموعۀ گرگی در كمین، شهر لندن جشنواره بزرگی به مدت یك ماه  در  بزرگداشت عباس كیارستمی برگزاركرد، و از  من  هم  دعوت  شد  تا، در چارچوب این جشنواره، ادارۀ یك همایش آكادمیک را سامان دهم كه در آن هنرهای گوناگون عباس كیارستمی، از جمله شعر او، موضوع بررسی های دانشگاهی قرار گیرد. و بدین ترتیب جمعی از پژوهشگران دانشگاهی در «موزۀ ویكتوریا و آلبرت» آن شهر گردهم آمدیم تا در این مهم، پژوهش های خود را ارائه دهیم. چیدمان كیارستمی در این جشنواره، كه با عنوان «باغ بی برگی» و با الهام از سطری از اشعار مهدی اخوان ثالث، بناشده بود و تصاویری از آن را در این مقاله مشاهده می كنید، یكی از زیباترین تجلیات كار این هنرمند است در تلفیق سه گانۀ صورت، تصویر و تصور، كه به گفتۀ یكی از منتقدان انگلیسی، فضای دو بعدی موزۀ خاموش را به فضایی سه بعدی و مجمعی از انواع هنرهایی كه مكانی را به سخن گفتن وامی دارند، تبدیل كرد – ای كاش شرح آن فضا در ظرف کوچک این مقاله می گنجید.

اما عباس كیارستمی همچنان در كار شاعری و فیلم سازی سرگرم صید لحظه های تصویری ملموس و مجرد كلامی نیز بود، و این بار در طاق و رواق شعر حافظ، كه در كتابی با عنوان حافظ به روایت عباس كیارستمی (۶) ثبت شده است.  عنوان این اثر اندكی گمراه كننده است، چرا كه این تصور را القامی كند كه این شاعر نیز، مانند چند تن ازشاعران دیگر زمانۀ خود – شاملو و ابتهاج، مثلا – ویراستی از دیوان حافظ فراهم آورده است، كه البته چنین نبود و نیست. از دغدغه های شاعری كیارستمی یكی هم این بوده است كه كنج  و كنار  شعر فارسی را  در جست  و جوی لحظات  ناب مفهومی، كه می توان مغز سخن شاعر نامیدشان، بكاود و بیابد، برجسته كند، و به فارسی زبانان شعردوست زمانه خود بنمایاند. او در كتاب حافظ به روایت عباس كیارستمی این كندوكاو را آغازمی كند و در چند كتاب دیگر پی می گیرد، چنان كه این كار او را به اشاره هایی گذرا خواهیم دید. كتاب محتوای خود را، كه عبارت است از مصراع های منفرد غزلیات حافظ، در هجده فصل – از مقام «عشق و شباب» تا «مقام رضا» – عرضه می دارد، که به نظر می رسد سیری از جوانی تا پیرانه سری را نیز در برابر دید خواننده می گشاید.  بر  پیشانی كتاب، بلافاصله بعد  از  عناوین  فصل ها، گفتاوردی می بینیم از شاعر سمبولیست فرانسوی Arthur Rimbaud (1891-1854) كه گویا گفته بوده است: “Il faut être absolument modern” ، «باید مطلقأ مدرن بود»، و می توان حدس زد كه در یكی دو قرن اخیر مدرن بودن و چون و چند آن آرمان بسیاری از شاعران فارسی زبان نیز بوده است.

البته در محتوای مدرن بودن چند و چون بسیار می توان كرد، به ویژه آن گاه که این آرمان را با وضع روانی و نفسانی دیرآمدگی و دیررسیده بودن كه در آغاز این نوشته آمده است، تركیب یا تلفیق كنیم نتیجه این می شود كه مفهوم مدرن بودن – و مطلقا مدرن بودن – برای شاعر فرانسوی زبانی مانند رمبو از آنچه هنرمندی مانند عباس كیارستمی و دیگر شاعران معاصر فارسی زبان و ایرانی تصور می توانند كرد متفاوت بوده باشد.

در هر صورت، به نظر می رسد كه این سفارش مؤكد قاطع، راهنمای عباس كیارستمی بوده است در عرضۀ تقطیر شعر حافظ و تقدیم آن به انسان فارسی زبان امروز.  در صفحۀ بعدی کتاب، نامۀ كوتاهی آمده است از حافظ پژوه نام آور معاصر، بهاءالدین خرمشاهی به عباس كیارستمی، كه كم و بیش همین مفهوم یعنی چالش پیش رو را در عرضۀ روایتی بغایت موجز – و پس مدرن – از لب لباب و جان كلام حافظ به این صورت خلاصه می كند:

بندۀ حافظ پژوه دست كم دویست بار حافظ را خوانده ام ولی این بار و این جداسازی و فاصله گذاری  و قاب گیری و برجسته سازی شما به نحوی بود كه بر عادت پنجاه سالۀ من و انسم- به همین مدت – با شعر حافظ غلبه كرد. شما خودتان هنرمند عكاس هم هستید و نمایشگاه عكس هایتان را دیده ام. زاویۀ دید خیلی مهم است و نورپردازی، شما در هر دو ماهرید. حرف بنده این است كه اگر از یك درخت از سه چشم انداز و با سه هجوم و سایه روشن، عكس بگیریم، حاصل كار سه چیز مختلف است. گویی سه عكس از سه درخت است. یا اگر یك عكس تكثیر شده را به پنج شكل متفاوت قاب بگیریم، پنج تصویر متفاوت القا می كند.

آن گاه خرمشاهی حافظ شناس به درستی كشف و به کار گیری توازن جدیدی را از میراث حافظ و تنوع حاصل از رفتاری متفاوت با مصراع ها یا ابیات حافظ را نیز بخشی از نگاه انسان مدرن به میراث حافظ می شمارد، چرا كه می افزاید: “حسن كار شما این است كه به قیمت برجسته سازی ابیات كمتر مشهور، كمتر از اشعار خیلی معروف و ضرب المثل شدۀ حافظ استفاده كرده اید. حاصل كار شما یک تنوع هنری مهم در كار و بار شعر و حافظ پژوهی است”. می توان در این گفتۀ استاد خرمشاهی تردیدكرد كه كار كیارستمی نوع دیگری از حافظ پژوهی است، اما در این تردیدی نیست، به گمان من، كه سخن او در اسلوب و شیوۀ كیارستمی در مدرن سازی شعر حافظ تیزبینانه و راهگشاست. كتاب حافظ به روایت عباس كیارستمی دربرگیرندۀ تعداد ۶۴۷ مصراع از حافظ است كه با مصراع «منم كه شهرۀ شهرم به عشق ورزیدن» آغازمی شود و با مصراع «به روز واقعه تابوت ما ز سرو كنید» پایان می گیرد، و از این روزن، خواننده می تواند ادوار زندگی مردی را می توان پیش چشم آورد كه از «عشق و شباب» تا «مقام رضا» را شادوار و شاد خوار زیسته است.

منزلگاه بعدی در سیر و سلوك كیارستمی در میراث شعر فارسی كتاب سعدی از دست خویشتن فریاد(۷) است كه همچنان كه از عنوان آن برمی آید، گردش یا پرسه زدنی است در شعر سعدی و به عنوان مقدمه بیتی از آن شاعر پرسخن بر پیشانی كتاب نقش بسته كه قاعدتأ می بایست كلید خوانشی جدید از كار او باشد: «به مقتضای زمان اقتصار كن سعدی / كه آنچه غایت جهد تو بود كوشیدی.» عبارت «مقتضای زمان» و مفهوم «اقتصار» در واقع شكل تقطیر شدۀ چالشی است كه سعدی در این غزل برخود می نهد، و در خوانشی دیگر انگار این كیارستمی است كه، چشمی در چشم سعدی و چشمی در چشم اقتضائات زمانۀ خویش، در مقام یكی از مسئولیت های شاعران امروز زبان فارسی به آنان گوشزد می كند.

آنچه چیدمان کتاب سعدی از دست خویشتن فریاد را از سلف خود حافظ به روایت عباس كیارستمی متمایز می كند، نوعی بی نظمی است كه دربرابر نظم محسوس و ملموس كتاب پیشین صف آرایی می كند، تو گویی نظم و ترتیب مضمونی و مفهومی بخشیدن به حدود پانصد غزل، كه تمامی كار حافظ است، آنگاه كه به كار تقسیم بندی انبوه آثار وسیع و متنوع سعدی می رسد، ناگزیر به نظمی در آشفتگی بدل می شود كه هر پژوهنده ای را دچار سرگیجه می كند. به گفتۀ ناشر قدیمی مجموعۀ آثار شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی، به تدوین محمدعلی فروغی، «این آشفتگی كه حتی سی تا چهل سال پس از فوت سعدی در دیوان او راه یافته است، نشان دهندۀ آن است كه هر جامع دیوان به میل و خواست خود ترتیب و توالی خاصی برای دیوان درنظر می گرفته و مهمتر این كه در تقسیم غزلیات سعدی به ملمعات، ترجیعات، طیبات، بدایع و غیره اختلاف بیش ازآن است كه بتوان به قول فروغی نوع هر غزل را به قطع تعیین كرد» (۸). در برابر این آشفتگی و بی نظمی، آنچه در كتاب سعدی از دست خویشتن فریاد می بینیم، گزینش تنی تنها از سعدی خوانان روزگار ماست كه می رود تا این همه را به «مقتضای زمان» در كتابی به حجم در حدود ششصد و بیست مصراع یا بیت فروكاهد، و این كار، آشكارا، از توان هنرمندی كه تنها برخوردی گهگاهی با سعدی داشته بیرون است. اجازه بدهید بحث در این كتاب را از منظر واپسین بیت مندرج در كتاب به پایان بریم:

به پایان آمد این دفتر حكایت همچنان باقی

به صد دفترنشاید گفت حسب الحال مشتاقی

هر گاه دو كتاب حافظ به روایت عباس كیارستمی و سعدی از دست خویشتن فریاد را با هم و در پرتو مفهومی كه در ابتدای این مقاله آوردم، یعنی دیرآمدگی یا دیررسیدگی، بكاویم و موضوع تحلیلی تاریخی قراردهیم، نخست به این حقیقت برمی خوریم كه در این گونه دیرآمدگی هم «خاطره» و هم «خلاقیت» نه تنها در سطح فردی بلكه در سطح تاریخی نیز عمل می كند. روانشاد شاهرخ مسكوب، شاهنامه را خاطرۀ تاریخی اقوام ایرانی، یا به تعبیری «عجمان» می داند، و پویایی شگرف آن را در درازنای تاریخ، من نیز بررسی كرده ام كه در چند سخنرانی و نیز در مقاله ای در یكی از شماره های پیشین نشریۀ آرمان به چاپ رسیده است (۸). خاطرۀ تاریخی شاعران فارسی زبان قرن های بیستم و بیست و یكم به گونه ای لزوم تقطیر میراث عظیم شعر فارسی و شاعرانی اعم از ایرانی، افغانی و آسیای میانه ای و نیز در دوران های پیشین به شاعران فارسی زبان هند (یعنی هندی و پاكستانی قرن های نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم) و نیز جای جای امپراتوری عثمانی، از تركیۀ امروز گرفته تا بوزنیا و كروساوو را می توان پی گرفت؛ هرچند این مهم همچنان انجام نیافته باقی مانده است. در بعد دیگری، این خاطرۀ تاریخی به وضع روانی ویژه ای به شاعران فارسی زبان امروز نیز به میراث رسیده است و این همه نوع خلاقیت ایشان را در سایۀ بیم و امیدهای دیگری  زیر تأثیر خود گرفته است. مفهوم زیبایی شناختی دیرآمدگی نوعی احساس در محاق افتاده بودن و سنجیده شدن با معیارها و متغیرهای مربوط به زمان های قدیم و وضعیت های قدمایی را هم به ذهن شاعر امروزین راه می دهد.

هرولد بلوم  Harold Bloom در سال ۱۹۷۳ رابطه ای از این نوع را در كتابی مهم با عنوانThe Anxiety of Influence  یا (دلهرۀ نفوذ( تحلیل كرده است. او این پدیده یا عارضه را به ویژه در شاعرانی كه درپی عصر روشنگری چشم به جهان گشودند به گونه ای گسترده تر و ژرف تر می بیند، و هنگامی كه این پدیده توسط فروید و یونگ، و بیشتر در روان تمامی افراد انسان بررسی می شود تا در شعر شاعران، صورت های پیچیده تر و گسترده تری به خود می گیرد. تجلی مشخص دلهرۀ نفوذ در شعر كیارستمی، از سویی شكل رودررویی و رقابت با گذشتگان یا حتی معاصران صاحب نام و نفوذ را به خود می گیرد، و از سوی دیگر، و در ساحتی گسترده تر، به بازخوانی و بازاندیشی میراث گذشتگان می انجامد، و این هر دو را در كار شاعری عباس كیارستمی نمایان می توان دید. طرفه این كه درگیری ذهنی و تركیب رفاقت و رقابت كیارستمی را با شاعران كم و بیش همزمان خود، همچون فروغ فرخزاد و سهراب سپهری در عناوین بعضی از بهترین فیلم های او، همچون «خانۀ دوست كجاست» یا «باد ما را خواهد برد» می بینیم، كه اشاراتی مستقیم و بی واسطه است، حال آنكه همین درگیری با نیاكانی همچون سعدی یا حافظ به شكل تقطیر تصویری موجود در آثار آنان به ویژه در گونۀ غزل یا شعر غنایی تجلی می كند، كه نمونه های معدودی از آن را در بالا آوردیم. موارد دیگر رقابت و رفاقت با معاصران، یا دست كم شاعران نسل پیشین را در اشعاری همچون «در كنار رودخانه» نیما یا «قاصدک» اخوان می توان دید كه شاید نظیره های آن را در شعر كلاسیك فارسی بیش از همه در سنت شعری «جواب» می توان یافت (۱۰).

منزلگاه بعدی در سیر و سلوك در كار شاعری عباس كیارستمی كتابی است در دو جلد با عنوان آتش در باد: جزئی از كلیات شمس (۱۱). در این كتاب، كه به محمدرضا شفیعی كدكنی تقدیم شده، كیارستمی را می بینیم در ادامۀ دو اثر پیشین، یعنی در جست و جوی شعر كهن فارسی در پی – و در پی گیری – مفهوم یا مفاهیم نو و نوین و شیوه های نوآوری در آنچه كه  شاید در  چشم  بیشتر خوانندگان امروزین  و  در نگاه نخست،

سنتی همیشه همان و لایتغیر جلوه كند. شعری كه در این كتاب «به عنوان مقدمه» انتخاب شده این است:

طبع چیزی نو به نو

خواهد همی

چیز نو، نوراه رو

خواهد همی

بیت بالا مطلع غزل كوتاهی است كه طی آن راوی نصیحت پرداز سالكان مسلك زمان را به طی طریقی هدفمند فرا می خواند تا آنجا كه در بیت مقطع می گوید:

رو به سر چون سیل، تا بحر حیات

جوی كن، کان آب گو خواهد همی (۱۲)

كه درآن، نهایت این سیر، رهرو پیگیر را به كندن جوی آب دعوت می كند چرا که آب بحر حیات یا در واژگانی امروزی تر «دریای زندگی»، گودالی را می طلبد که بتواند در آن پای گیرد. آنچه شاعر امروز از این همه می طلبد همانا نسبت میان طبع آدمی است، كه دم به دم چیزی نو می خواهد و او را به تكاپو وامی دارد تا مقصدی، كه شاید هرگز در دسترس و در اختیار او نخواهد بود، همان قصۀ راه و مقصد كه در شعر كهن فارسی، به ویژه در شعر انفسی سنت عرفان، پرونده ای بس قطور دارد.

جلد اول از این كتاب دو جلدی ۵۵۳ صفحه شماره گذاری شده دارد و در جلد دوم، كه ظاهرا باید ادامۀ جلد اول باشد، شماره گذاری صفحات کتاب از شمارۀ ۵۶۶ شروع می شود و در صفحه ۱۱۰۵ با مصراع «شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید» به پایان می رسد. در پشت جلد مجلد دوم این اثر نیز بیت معروفی درج شده كه كل كتاب قاعدتأ باید با مفهوم مندرج در آن كه ازنظر محتوا مفاخره ای آشكار است و به شكلی نو آورانه در فضای پشت جلد كتاب نقش بسته، به پایان برسد:

دلبری و بیدلی

اسرار ماست

كار كار ماست

چون او یار ماست

نوبت كهنه فروشان

درگذشت

نوفروشانیم و

این بازار ماست

در این تردیدی نیست كه به عنوان «جزئی از كلیات شمس» كتاب دو جلدی آتش در باد حاوی گزینشی نوخواهانه و نوآورانه از دیوان كبیر مولوی است، اما اگر سخن در این باشد كه این گزینش بر كدام مبنا و محتوای زیبایی شناختی یا غلظت شعریت در این كتاب بر چگونه اساسی است، باید اذعان كنیم كه كتاب راهگشا و راهنمای جست و جوی ما در این امر نخواهد بود.

مجموعۀ بعدی شعری كه كیارستمی در آن شعر شاعری را تقطیر كرده عرضه می کند کتابی است با عنوان آب: گزیده نگری اشعار نیما (۱۳)، كه در آن واژۀ گزیدۀ نگری معنا و مفهوم دقیقی ندارد. این كتاب كه در سال ۱۳۸۹ به چاپ رسیده ظاهرأ براساس گفتۀ مشهور نیما بدین مضمون كه، «من به رودخانه شبیه هستم كه از هر كجای آن لازم باشد می توان آب برداشت» تدوین شده، و در آن گاه تک سطری و گاه فرازی در برگیرندۀ دو یا سه سطر شعر از نیما درج شده است. این كتاب به سیروس طاهباز، پژوهشگری كه عمر خود را در كار گردآوری اشعار و آثار نیما گذراند، تقدیم شده است. این كتاب هم مانند دو كتاب پیشین «به عنوان مقدمه» ای دارد، و آن این است:

گر بپوشیدم از هزار یكی

در هزارت مباد هیچ شكی

ور در اندام قصه ام نه درست

قصه حرف است نكته باید جست

شب عاشقان بی دل (۱۴) عنوان كتاب دیگری است كه در آن مفهوم «شب در اشعار شاعران كهن پارسی»  مورد توجه تدوین كننده قرارگرفته و در سال ۱۳۹۲ به چاپ رسیده و تنها اثر از این نوع است كه مفهوم شب را در شعر بیش از صد شاعر از شاعران قدیم فارسی زبان كه در آنها واژۀ شب جایی و نقشی دارد، آورده است. بیت معروف حافظ «شب تاریك و بیم موج و گردابی چنین حایل/ كجا دانند حال ما سبكباران ساحل ها» به عنوان مقدمه بر تارك این کتاب می درخشد.

و سرانجام به كتابی می رسیم كه در سال ۱۳۸۹ به چاپ رسیده با عنوان باد و برگ، كه در صفحه نخست آن دو عبارت «باد اززبان برگ / برگ از زبان باد» نیز به چشم می خورد، چنان كه گویی این عبارت می تواند عنوان  فرعی كتاب باشد (۱۵). این كتاب ازنظر اندازه كوچكترین كتاب از كتاب های عباس كیارستمی است، كه همه جز گرگی در كمین، خارج از اندازه های معمولی هستند. بخش «به عنوان مقدمه» این كتاب این شعر است:

از ستم روزگار

پناه بر شمر

از جور یار

پناه بر شعر

از ظلم آشكار

پناه بر شعر

كه در خود می تواند مقام والای شعر را در كهكشان هنرهای فارسی زبانان بنمایاند. این كتاب شامل ۳۶۴ صفحه است كه در هر صفحه شعری واحد درج شده است.

هرگاه بخواهیم در نقدی عمودی پنج كتابی را كه در آن عباس كیا رستمی در كسوت گزینشگر شعر فارسی پا بر عرصه می گذارد، یعنی حافظ به روایت عباس كیارستمی، سعدی از دست خویشتن فریاد، آتش در باد: جزیی از كلیات شمس، آب: گزیده فكری اشعار نیما، و شب عاشقان بی دل: شب در اشعار شاعران كهن پارسی را از نظر بگذرانیم، شاید باید گفت از این فاصلۀ زمانی اندك نمی توان به رگه های درخشانی در كار كاوش های او در آثار گذشتگان دست یافت، این قدر هست كه شاعر، ژرفای جست وجوگری خود را در آثار پیشینیان به سامانی رسانده و زیر نگاه خوانندگان شعر فارسی قرار داده است، و در لزوم این گونه غواصی ها در دریای بیكران شعر فارسی كمترین تردیدی نمی توان داشت. سخن در این است، اما، که آیا آنچه سرانجام فراچنگ می آید بیشتر به نوع نگرش كاوشگر بستگی پیدامی كند تا دستیابی به ارزش هایی اعتبار یافته یا اعتبارهايی تثبیت شده در كاوشگری ها و غواصی های بسیار. در نهایت امر می توان گفت عباس كیارستمی، خواه در مقام هنرمندی ابداع گر و خلاق، خواه در مقام دمساز مشتاقی در كار شاعری، در این مجموعه كارهایی از خود به یادگار گذاشته كه حتی در فقدان حضور جسمانی او نیز می توان در معنای كار او چند و چون روا داشت.

در ماه ژوییۀ سال ۲۰۱۴ در شهر كوچك لودو Lodeve در فرانسه جشنوارۀ بزرگی برگزار شد با عنوان voix de la méditerranée (آواهای مدیترانه) (۱۶). در این جشنواره از عباس كیارستمی دعوت شده بود تا دربارۀ شعر و فیلم سازی خود سخن بگوید و  من  هم دعوت  شده بودم  تا  دربارۀ  تاریخ  شعر  فارسی  سخنی  بگویم. خانم معصومه لاهیجی نیز كار ترجمۀ سخنان كیارستمی و مرا به زبان فرانسوی برعهده گرفته بود كه به خوبی از عهدۀ كار برآمد. برای من این جشنواره موقعیت دیگری بود، سال ها پس از جشنوارۀ لندن، تا دیداری با این دوست خوب و هنرمند بزرگ تازه كنم، و درمحیطی كه به راستی تلفیقی از فرهنگ های اروپا و خاورمیانه بود دربارۀ ادبیات فارسی و هنرهای ایرانی، سخنانی با حاضران و علاقه مندان در میان گذارم.

خاطرۀ پنج روز نشست و برخاست نزدیك از بام تا شام با چنین دوستی از زیباترین غنائمی بود كه در مقام یك كارشناس ادب فارسی نصیب من می شده است و هنوز  به یاد دارم كه در روز پایانی جشنواره، آنگاه كه ازعباس كیارستمی خداحافظی می كردم، امید دیداری مشابه، شاید در همان شهر زیبای ساحل مدیترانه در سال بعد برایم دلگرم كننده و نشاط آور می نمود. متاسفانه آن آرزو هرگز برآورده نشد، و كیارستمی به گونه ای نامنتظر از میان ما رخت بربست. در یک سال و نیمی كه از درگذشت این دوست خوب، این هنرمند گرانقدر، و این همراه بی مانند می گذرد بارها یاد خوش دوستی اش را در دل و جان خود زنده كرده از سرچشمۀ هنرهایش سیراب شده ام. تا هستم یادش در من زنده خواهدبود.

در روزهای نخست پس از درگذشتش یكی از سروده هایش را كه در فضای مجازی بارها به گردش در آمده بود، دیدم:

وقتی آمد آمد

وقتی بود بود

وقتی رفت بود.

و من با تغییر تک واژه ای در پایان سرودۀ او، نجوا كردم:

وقتی آمد آمد

وقتی بود بود

وقتی رفت هست.

 

 

پانویس ها:

۱- عباس كیارستمی، همراه با باد: مجموعه سروده های عباس كیارستمی، تهران، نشر هنر ایران، ۱۳۷۸.

2- Abbas Kiarostami, Walking with the Wind: Poems by Abbas Kiarostami, tr. Ahmad Karimi Hakkak and Michael Beard, (Bilingual Edition), Harvard Archive, 2001.

۳- شكل ساده تر این آرزو را در شعر «پرنده آه فقط یك پرنده بود» فروغ فرخزاد نیز می توان دید. نک: فروغ فرخزاد، تولدی دیگر، چاپ سوم، تهران، انتشارات مروارید ص. .۱۴۷-۱۴۶

۴- عباس كیارستمی، گرگی در كمین، با عنوان انگلیسی A Wolf Lying in Wait،ترجمه كریم امامی و مایكل بیرد، تهران: سخن، ۱۳۸۴،ص. ۱۳.

۵- پیشگفته، ص. ۱۱.

۶- عباس كیارستمی، حافظ به روایت عباس كیارستمی، تهران، نشر فرزان،۱۳۸۵.

۷- عباس كیارستمی، سعدی از دست خویشتن فریاد، تهران، انتشارات نیلوفر، ۱۳۸۶.

۸- شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی، مجموعه آثار شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی، تدوین و تصحیح محمد علی فروغی، تهران، انتشارات ققنوس، ۱۳۶۳، ص یازده.

۹- احمد كریمی حكاك، «شاهنامه در درازنای سده ها: سرگذشت یك شاهكار»، آرمان، ۲۰۱۶.

۱۰- برای تحلیل بیشتر این موضوع نگاه کنید به:

Ahmad Karimi-Hakkak, “Artistic Creativity and the Art of Subterfuge,” Introductory Essay Contributed to an Art Exhibit Catalogue at the Aga Khan Museum, titled Rebel, JesterMystic, Poet, Toronto, Canada, 2017.

۱۱- عباس كیارستمی، آتش در باد: جزئی  از كلیات شمس در دو جلد، تهران: چاپ و نشر نظر ۱۳۹۰ .

۱۲- مولانا جلال الدین محمد بلخی، دیوان كامل شمس تبریزی، تهران: سازمان انتشارات جاویدان، چاپ دوازدهم، ۱۳۷۵، جلد دوم، ص۶۴۲.

۱۳- عباس كیارستمی، آب: گزیدۀ نگری اشعار نیما، تهران: چاپ و نشرنظر، ۱۳۸۹.

۱۴- عباس كیارستمی، شب عاشقان بی دل: شب در اشعار شاعران كهن پارسی، تهران: چاپ و نشر نظر، ۱۳۹۲.

۱۵- عباس كیارستمی، باد و برگ، برگ از زبان باد، تهران: چاپ و نشر نظر، ۱۳۸۹.

۱۶- گزیده ای از برنامه های این فستیوال را كه در آن عباس كیارستمی و من سخن گفتیم در سامانه های زیر می توان دید:

http://www.youtube.com/watch?v=st8eswtzl8

voix de la méditerranée, vendredi 18, jullet 2014

 

 

ماتَ العاِلم، ماتَ العاَ لَم: OLD

نویسنده: دکتر ناصر انقطاع

دستکم سالی ۵۰ میلیون نفر به جمعیت کرۀ زمین افزوده می شود. یعنی هر بیست سال یک میلیارد نفر. این، میزان افزایش جمعیت انسان ها بر روی کرۀ زمین است؛ کره ای که نه می تواند بیش از این زمین مسکونی و نه بیش از این ذخیرۀ آب آشامیدنی داشته باشد. تازه، این باوجود مهار جمعیت است که جلوی بالارفتن جمعیت را گرفته است. وگرنه درسد افزایش جمعیت با پیشرفت دانش پزشکی و دارویی ممکن است هر سال بیشتر شود.
به هر روی، صرفنظر از آنچه گفته شد، آیا به این نکته توجه کرده اید که اگر دستکم سالی ۵۰ میلیون نفر نوزاد کاملا بیسواد -که حتی نمی توانند سخن بگویند – بر شمار مردم جهان افزوده می شود و دربرابر، اگر سالی فقط هزار دانشمند فرهیخته، کاردان و کارشناس و به راستی استاد چشم از جهان فرومی بندد (به دیگر درگذشتگان عادی کاری نداریم)، یعنی حتی با نگاهی خوشبینانه به این آمار، پنجاه میلیون کودک بیسواد هرگز نمی توانند جبران فقدان آنها را بکنند!
اینجاست که معنا و مفهوم این زبانزد تازی به خوبی روشن می شود که: “ماتَ العاِلم، ماتَ العاَ لَم”. مرگ دانشمند، مرگ جهانی است.
گمان نمی کنم بیش از این بتوان در روشن کردن این زبانزد سخن گفت. آماری است بسیار روشن و خوشبینانه از میزان مرگ میر دانشمندان و زایش نوزادان آدمی. با این سرآغاز بازگردیم به سخن راستین خود و یادبودی از مرگ دانشمند گرامی نصرت الله ضیایی، دوست فقید و باور همیشه زندۀ سازمان فرهنگی و آموزشی بنیاد آرمان که دو ماه پیش چهره در نقاب خاک کشید و ما را با فقدان همیشگی خود سوگوارکرد.

ناصر انقطاع
من با نام (فقط نام دکتر ضیایی) از بیست سال پیش آشنا شدم. از هنگامی که او ویرایشگر نوشته های فصلنامۀ ره آورد بود که به سرپرستی روانشاد حسن شهباز چاپ و پخش می شد.
در آن روزگاران که من جوانتر بودم و جویای نام، نوشته ای زیر نام “سفر واژه ها” برای ره آورد نوشتم و پنهان نماند که باورنمی کردم چاپ شود. ولی در شمارۀ پاییزی آن این مقاله چاپ شد و آشکارگشت که آقای شهباز، نوشتۀ مرا به ویرایشگر دانشمند خود، دکتر ضیایی، داده بود تا مانند دیگر نوشته ها آنها را بنگرد و اگر شایسته بود ویرایش کرده، به آقای شهباز بدهد، وگرنه، چاپ نشود. مقاله با مقدمۀ کوتاهی که سرور، دکتر ضیایی در آغاز آن نوشته بود، منتشر شد. دانشمند زنده یاد، چنین نوشته بود: “مقالۀ آقای ناصر انقطاع را که با نثری زیبا نوشته بود، خواندم، چاپ آن بلامانع است. دکتر ضیایی”.
آن قدر که از خواندن دو خط دکتر ضیایی لذت بردم، از چاپ مقالۀ خود لذت نبردم. زیرا این بزرگمرد، که درست به میزان گسترش دانش های او آگاهی کامل نداشتم، چنین فروتنانه و بی ریا دربارۀ مطلب نویسنده ای که نمی شناخت، قلم زده بود. او مرا غرق در شادی کرد.
سال ها گذشتند و هر سال و هر زمان که با کسی یا کسانی اتفاقی درمورد دکتر ضیایی سخن می رفت، بی استثناء همگی می گفتند که او مردی به غایت دانشمند، آگاه، مطلع و در عین حال فروتن و بی تکبر بود. از آن پس نیز هرازگاه که نوشته ای از من در فصلنامۀ ره آور چاپ می شد، به خود می بالیدم که از زیر دست دکتر ضیایی گذشته و جواز چاپ گرفته است. تا این که دو سال پیش در بنیاد فرهنگی آرمان، بخت آشنایی با او را پیداکردم. نخست باورنمی کردم که او همان ضیایی ویرایشگر فصلنامۀ ره آورد باشد. تا این که پس از یکی دو جلسه او را شناختم و دانستم که او همان بزرگوار است که نوشته های بیست سال پیش مرا ویراسته است. روزی به او داستان را گفتم. اندکی سرخ و سفید شد که نشانۀ آزرم ذاتی و بزرگواری او بود. سپس گفت: “یادم نمی آید! ولی با نام تو بعدها در تلویزیون ها و روزنامه ها آشنا شدم. البته درست است که در آن روزها من ویرایشگر ره آورد بودم”.
هرچه زمان گذشت، بیشتر به گستردگی پهنۀ دانش و آگاهی او پی بردم. روزی به وی گفتم: “استاد! شما هر جور که می خواهید بیندیشید، ولی معمولا بسیاری از کسان به برخی از افراد “استاد” می گویند و شاید برخی جنبۀ تعارف را نداشته باشند. ولی باورکنید کسی که من به راستی از ته دل به او استاد می گویم، شما هستید.” باز هم صورتش بیش از همیشه سرخ شد و گفت: “لطف دارید. شما خود آدم مطلعی هستید. خدا شما را نگه دارد و همه برای ایران کارکنیم”. گفتم: “ولی امیدوارم که بتوانم در برخی رشته ها شاگرد شما باشم”.
به هر روی، شب هایی که در خانۀ دکتر ساموئل دیان میهمانی برپا بود، من بخت همنشینی با بزرگان و از آن میان، دکتر ضیایی را پیداکردم. وقتی دکتر ضیایی با پذیرایی های گرم دکتر دیان لبی به باده زده، گرمی می در رگ هایش دویده، چهره اش سرخ و برق چشمانش افزون می گشت، آن گاه آرام آرام، ترانه و نغمه ای سرمی داد. من از موسیقی چندان آگاهی ندارم. فقط به ویژه هنگام شنیدن آواز خوانندگان به فرمان گوش هایم، داوری می کنم و می پذیرم. به همین انگیزه از میان خوانندگان، تنها ایرج، شجریان و اندکی هم گلپایگانی را می پسندم، به آوایشان با شوق گوش می دهم و آنها را به راستی خواننده می دانم. درست یا نادرست بودن این رویه را نمی دانم و برایم مهم نیست اگر اشتباه می کنم. من به فرمان گوش های خودم هستم. ولی در اینجا باید اقرارکنم هنگامی که دکتر ضیایی لب به ترنم و آواز و نغمه خوانی می گشود، محو طنین خواندن او و تحریرهای حساب شده اش می شدم، زیرا بسیار زیبا، توانا و دلنشین می خواند.
اکنون بیندیشید که دکتر نصرت الله ضیایی از دست رفت. در این دو ماه، اگر با توجه به سالی ۵۰ میلیون افزایش جمعیت در جهان می باید ۸ میلیون نوزاد تازه چشم به جهان گشوده باشند، حال اگر اینها همه به راه کسب دانش بروند، چند سال به درازا می کشد تا یکی از آنها به درجۀ دانش دکتر ضیایی برسد؟ هیهات! هیهات!
روشن نیست این زمان تا کی به درازا خواهدکشید تا مانند نصرت الله ضیایی ها پیدا شوند که همۀ آگاهی های دانستنی را با سرشت های پسندیدۀ انسانی در خود یک جا داشته باشند: گستردگی دانش های مختلف، فروتنی، شرمساری ذاتی، هنرمندی و آگاهی در موسیقی و آواز. آیا در میان این هشت میلیون نوزاد به دنیا آمده در درازای دو ماه از هنگام درگذشت انسانی چون دکتر ضیایی، یک تن مانند او پیدا خواهد شد؟ گمان نمی کنم!

دکتر ناصر انقطاع
لس آنجلس، آگوست ۲۰۱۷

ماتَ العاِلم، ماتَ العاَ لَم: مرگ دانشمند، مرگ جهانی است…

نویسنده: دکتر ناصر انقطاع

دستکم سالی ۵۰ میلیون نفر به جمعیت کرۀ زمین افزوده می شود.  یعنی هر بیست سال یک میلیارد نفر.  این، میزان افزایش جمعیت انسان ها بر روی کرۀ زمین است؛ کره ای که نه می تواند بیش از این زمین مسکونی و نه بیش از این ذخیرۀ آب آشامیدنی داشته باشد.  تازه، این باوجود مهار جمعیت  است که جلوی بالارفتن جمعیت را گرفته است. وگرنه درسد افزایش جمعیت با پیشرفت دانش پزشکی و دارویی ممکن است هر سال بیشتر شود.

به هر روی، صرفنظر از آنچه گفته شد، آیا به این نکته توجه کرده اید که اگر دستکم سالی ۵۰ میلیون نفر نوزاد کاملا  بیسواد -که حتی نمی توانند سخن بگویند – بر شمار مردم جهان افزوده می شود و دربرابر، اگر سالی فقط هزار دانشمند فرهیخته، کاردان و کارشناس و به راستی استاد چشم از جهان فرومی بندد (به دیگر درگذشتگان عادی کاری نداریم)، یعنی حتی با نگاهی خوشبینانه به این آمار، پنجاه میلیون کودک بیسواد هرگز نمی توانند جبران فقدان آنها را بکنند!

اینجاست که معنا و مفهوم این زبانزد تازی به خوبی روشن می شود که: “ماتَ العاِلم، ماتَ العاَ لَم”.  مرگ دانشمند، مرگ جهانی است.

گمان نمی کنم بیش از این بتوان در روشن کردن این زبانزد سخن گفت.  آماری است بسیار روشن و خوشبینانه از میزان مرگ میر دانشمندان و زایش نوزادان آدمی.  با این سرآغاز بازگردیم به سخن راستین خود و یادبودی از مرگ دانشمند گرامی نصرت الله ضیایی، دوست فقید و باور همیشه زندۀ سازمان فرهنگی و آموزشی بنیاد آرمان که دو ماه پیش چهره در نقاب خاک کشید و ما را با فقدان همیشگی خود سوگوارکرد.

من با نام (فقط نام دکتر ضیایی) از بیست سال پیش آشنا شدم. از هنگامی که او ویرایشگر نوشته های فصلنامۀ ره آورد بود که به سرپرستی روانشاد حسن شهباز چاپ و پخش می شد.

در آن روزگاران که من جوانتر بودم و جویای نام، نوشته ای زیر نام “سفر واژه ها” برای ره آورد نوشتم و پنهان نماند که باورنمی کردم چاپ شود.  ولی در شمارۀ پاییزی آن این مقاله چاپ شد و آشکارگشت که آقای شهباز،  نوشتۀ مرا به ویرایشگر دانشمند خود، دکتر ضیایی، داده بود تا مانند دیگر نوشته ها آنها را بنگرد و اگر شایسته بود ویرایش کرده، به آقای شهباز بدهد، وگرنه، چاپ نشود.  مقاله با مقدمۀ کوتاهی که سرور، دکتر ضیایی در آغاز آن نوشته بود، منتشر شد. دانشمند زنده یاد، چنین نوشته بود: “مقالۀ آقای ناصر انقطاع را که با نثری زیبا نوشته بود، خواندم، چاپ آن بلامانع است.  دکتر ضیایی”.

آن قدر که از خواندن دو خط دکتر ضیایی لذت بردم، از چاپ مقالۀ خود لذت نبردم.  زیرا این بزرگمرد، که درست به میزان گسترش دانش های او آگاهی کامل نداشتم، چنین فروتنانه و بی ریا دربارۀ مطلب نویسنده ای که نمی شناخت، قلم زده بود.  او مرا غرق در شادی کرد.

سال ها گذشتند و هر سال و هر زمان که با کسی یا کسانی اتفاقی درمورد دکتر ضیایی سخن می رفت، بی استثناء همگی می گفتند که او مردی به غایت دانشمند، آگاه، مطلع و در عین حال فروتن و بی تکبر بود.   از آن پس نیز هرازگاه که نوشته ای از من در فصلنامۀ ره آور چاپ می شد، به خود می بالیدم که از زیر دست دکتر ضیایی گذشته و جواز چاپ گرفته است.  تا این که دو سال پیش در بنیاد فرهنگی آرمان، بخت آشنایی با او را پیداکردم.  نخست باورنمی کردم که او همان ضیایی ویرایشگر فصلنامۀ ره آورد  باشد.  تا این که پس از یکی دو جلسه او را شناختم و دانستم که او همان بزرگوار است که نوشته های بیست سال پیش مرا ویراسته است.  روزی به او داستان را گفتم.  اندکی سرخ و سفید شد که نشانۀ آزرم ذاتی و بزرگواری او بود. سپس گفت: “یادم نمی آید! ولی با نام تو بعدها در تلویزیون ها و روزنامه ها آشنا شدم.  البته درست است که در آن روزها من ویرایشگر ره آورد بودم”.

هرچه زمان گذشت، بیشتر به گستردگی پهنۀ دانش و آگاهی او پی بردم.  روزی به وی گفتم: “استاد! شما هر جور که می خواهید بیندیشید، ولی معمولا بسیاری از کسان به برخی از افراد “استاد” می گویند و شاید برخی جنبۀ تعارف را نداشته باشند.  ولی باورکنید کسی که من به راستی از ته دل به او استاد می گویم، شما هستید.” باز هم صورتش بیش از همیشه سرخ شد و گفت: “لطف دارید. شما خود آدم مطلعی هستید. خدا شما را نگه دارد و همه برای ایران کارکنیم”.  گفتم: “ولی امیدوارم که بتوانم در برخی رشته ها شاگرد شما باشم”.

به هر روی، شب هایی که در خانۀ دکتر ساموئل دیان میهمانی برپا بود، من بخت همنشینی با بزرگان و از آن میان، دکتر ضیایی را پیداکردم.  وقتی دکتر ضیایی با پذیرایی های گرم دکتر دیان لبی به باده زده، گرمی می در رگ هایش دویده، چهره اش سرخ و برق چشمانش افزون می گشت، آن گاه آرام آرام، ترانه و نغمه ای سرمی داد. من از موسیقی چندان آگاهی ندارم. فقط به ویژه هنگام شنیدن آواز خوانندگان به فرمان گوش هایم، داوری می کنم و می پذیرم.  به همین انگیزه از میان خوانندگان، تنها ایرج، شجریان و اندکی هم گلپایگانی را می پسندم، به آوایشان با شوق گوش می دهم و آنها را به راستی خواننده می دانم.  درست یا نادرست بودن این رویه را نمی دانم و برایم مهم نیست اگر اشتباه می کنم.  من به فرمان گوش های خودم هستم.  ولی در اینجا باید اقرارکنم هنگامی که دکتر ضیایی لب به ترنم و آواز و نغمه خوانی می گشود، محو طنین خواندن او و تحریرهای حساب شده اش می شدم، زیرا بسیار زیبا، توانا و دلنشین می خواند.

اکنون بیندیشید که دکتر نصرت الله ضیایی از دست رفت. در این دو ماه، اگر با توجه به سالی ۵۰ میلیون افزایش جمعیت در جهان می باید ۸ میلیون نوزاد تازه چشم به جهان گشوده باشند، حال اگر اینها همه به راه کسب دانش بروند، چند سال به درازا می کشد تا یکی از آنها به درجۀ دانش دکتر ضیایی برسد؟ هیهات! هیهات!

روشن نیست این زمان تا کی به درازا خواهدکشید تا مانند نصرت الله ضیایی ها پیدا شوند که همۀ آگاهی های دانستنی را با سرشت های پسندیدۀ انسانی در خود یک جا داشته باشند: گستردگی دانش های مختلف، فروتنی، شرمساری ذاتی، هنرمندی و آگاهی در موسیقی و آواز.  آیا در میان این هشت میلیون نوزاد به دنیا آمده در درازای دو ماه از هنگام درگذشت انسانی چون دکتر ضیایی، یک تن مانند او پیدا خواهد شد؟  گمان نمی کنم!

 

دکتر ناصر انقطاع [1]

لس آنجلس، آگوست ۲۰۱۷

[1] دکتر ناصر انقطاع، محقق تاریخ ایران دارای آثار تالیفی و منتشرشدۀ زیر می باشد: “پژوهشی دربارۀ هفت سین”؛ “روزهای آوارگی”؛ “زندگی نادرشاه افشار”؛ “بابک خرمدین”؛ “یعقوب لیث صفار”؛ “پنجاه سال تاریخ ایران”؛ حافظ و کیش مهر”؛ “شیر گریان”؛ “شیر و خورشید، نشان سه هزار ساله”؛ “در ژرفای واژه ها”(دربارۀ زبان فارسی)؛ توفان زرد”(حملۀ مغول به ایران)؛ “کریمخان زند”؛ “آقامحمدخان قاجار”؛ “ده ابرمرد تاریخ ایران”؛ “امیرکبیر، اخگری در تاریکی”؛ “جشن های ایرانی” (چاپ سوم نایاب).

تقدیم به او …. که مدیون اویم… در گرامیداشت دکتر نصرت الله ضیایی

نویسنده: دکتر مهدی سیاح زاده

«برخی بزرگ به دنیا می آیند، برخی دست آوردهای بزرگی دارند، و برخی نیز بزرگی بر آنان تحمیل می شود.» [۱]

دکتر نصرت الله ضیایی بی تردید «دست آوردهای بزرگی» داشت.

آثار او از ترجمه کتاب های متعدد ، مقالات پژوهشی در باب «روانشناسی کودکان ناسازگار اجتماعی»، نوشتار هایی متعدد در شرح حال شخصیت های ادبی و اجتماعی ایران ، ده ها مقالۀ ادبی و تحقیقی در فصلنامۀ ره آورد – لس آنجلس، آخرین تصحیح دیوان سعدی و کتاب هزلیات در دیوان سعدی (که در شرکت کتاب – آماده چاپ است) و آثار بسیاری دیگر (که هنوز به چاپ نرسیده)، می تواند نمایانگر سخت کوشی او در گسترش ادبیات ایران باشد.  هنوز انبوه دست نوشته های او در اطاق کارش، آماده  برای چاپ است. اما افسوس که جز دو ترجمۀ کتاب، بقیۀ آثار او تاکنون چاپ نشده تا از دست آوردهای بزرگ ادبی او رونمایی شود. امیددارم در آینده – اگر زمان فرصت دهد –  بتوانم در انجام این مهم با خانوادۀ فرهنگ پرور او همیاری داشته باشم.

افزون بر این، او توانسته بود  به مقام بسیار ارزشمند دیگری دست یابد: به مقام والای «صلح».  «صلح» به مفهوم روانشناسی و عرفانی آن.  «صلح با خود» و «صلح با خلق».

او با خود در صلح بود. او همان بود که می نمود. گرهی اساسی و بازدارنده در سامان شخصیتی او وجود نداشت. «صلح و آشتی با خود» در بافت روانی او آشکارا مشاهده می شد. «تضاد درون» -که اکثر مردم جهان ما گرفتار آن هستند و مایۀ خشم و غم و ناهنجاری های روانی خود می شوند و اسباب رنج دیگران را فراهم می سازند – در او به حداقل ممکن رسیده بود.

او با خلق و مردم در «صلح» بود. می شود گفت که او با همه آنان که وی را می شناختند در آشتی بود. در این سال های بسیار که همدم او بودم، هرگز کسی از او اظهار گله ای حتی جزیی نکرده بود.

این مقام را به این سبب به دست نیاورده بود که هرگونه اندیشه ناروا را بپذیرد و دم فرو بندد تا دیگری را از خود گله مند نسازد، بلکه در برابر هر آنچه که از دیدگاه او ناصواب بود نظر خود را به صراحت بیان می کرد  و بیمی از گله مندی دیگران نداشت. اما چنان آرام و متین و مستدل سخن می گفت که طرف مقابل نمی رنجید و ارادت او بیشتر هم می شد.

او جوانه های صلح و آشتی را در هر گروهی که بود با رفتارش، با گفتار گرم وشیرینش می کاشت و بارور می کرد.

چگونه این گونه بی پروا خلقیات او را می نویسم؟ شاید شرح آغاز آشنایی و دوستی و سرانجام همدمی من با او بتواند به این پرسش پاسخ دهد:

***

با او در یک «شب شعر» در شهر انسینو (لس آنجلس) آشنا شدم. منزل زنده یاد دکتر اسفندیار امیرشاهی.

برای نخستین بار بود که آنجا میرفتم. همۀ چهره ها – جز دکتر ناصر انقطاع –  برایم ناآشنا بودند. در نوبت خود، شعری از مولانا خواندم و  به جمع ناآشنا پیوستم. مردی که کنارم نشسته بود، لطف کرد و جملات محبت آمیز گفت. تشکر کردم و ساکت ماندم. وقتی نوبت او شد و پشت تریبون رفت، نه فقط از صدای آرام و آرامش بخش او ، بلکه از موضوع پر محتوایی که به شایستگی بیان می کرد، سرمست شدم و دریافتم که با مردی بزرگ روبرو شده ام . پس از پایان برنامه و هنگام صرف شام، با صمیمیت از حال واحوالم پرسید. از کارم، خانواده ام و گذران اوقات بیکاری ام . اثر کلمات و صدای مهر آمیز او مرا سر ذوق آورد. چند دقیقه گفتگوی با او، چنان در من اثر گذارد که انگار سال ها او را می شناختم. نگاه مهربار او از درون چشمان فرورفته در گودی چشم و تبسمی که محبت و صفای درونی را می شد آشکارا در آن دید ، شوق مرا برانگیخت. در همان چند دقیقه مهر او به دلم نشست و این مهر تا سحرگاه  روز دوشنبه ۲۶ ژوئن ۲۰۱۷ روز به روز افزون ترشد. چه می گویم؟ هم اکنون نیز که روی در خاک کشیده و هرگز باز نخواهد گشت، دریای این مهر در دلم موج می زند.

از آن شب به تدریج دوستی ما پا گرفت. فصل مشترک این دوستی، دلبستگی تسکین ناپذیر ما به کارهای ادبی بود وسپس  به نشر آثار ادبی ( از دیگران و از خودمان) . من ضمن این که می نوشتم، اطلاعات فنی و نحوه چاپ کتاب را می دانستم و او در ویراستاری مطالب تسلط بسیار داشت.

قصد داشتیم نوعی تاریخ شفاهی از شخصیت های تاریخ معاصر ایران را که در لس آنجلس حضور دارند، تهیه کنیم. در این زمینه چندین سال پیش تاریخ شفاهی از رجال درجه اول ایرانِ زمان محمدرضاشاه، به همت دکتر حبیب لاجوردی در دانشگاه هاروارد تهیه شده بود . ما، اما، در صدد بودیم از رجال صاحب مقام درجه دوم مانند معاون وزارت خانه ها، مدیر کل ها که گرچه در صدر جریان نبودند، ولی از اطلاعات گسترده ای از روابط وزرا و همچنین از رویداد های سیاسی پشت پرده ، آگاهی داشتند، درخواست مصاحبه کنیم.  اتفاقاً این شیوۀ پژوهش تاریخی می توانست بندهای «خود سانسوری» رجال درجه اول را بگسلد و گوشه های تاریک و ناگفتۀ جریان های تاریخی نظام پادشاهی محمدرضاشاه راروشن تر گرداند. اما این کار با همۀ جذابیتی که برای ما داشت، متاسفانه به سبب گرفتاری های مختلف هرگز به انجام نرسید.

با این حال به درخواست من مقالاتی از نوشته ها یا ترجمه های خود را به من سپرد تا در فصلنامۀ «تاریخ و مسائل جهان» که منتشر می کنم، چاپ شود.  مانند مقاله های: «حروفی گری در آسیای صغیر» ، «سوریۀ استبداد زده در چنبرۀ تقابل باور های علوی و سنی»، « تأثیر ادبیات سومری در ادیان تک خدایی» و چندین مقالۀ دیگر که مورد اقبال خوانندگان قرار گرفت و نامه های بسیاری به ما رسید.

از حدود چهار سال پیش تصمیم گرفتیم آثار خود دکتر ضیایی را چاپ و منتشر کنیم. نخستین کتاب را که ترجمۀ کتاب « حاجی بکتاش ولی، از افسانه تا حقیقت»  اثر «ایرن ملیکوف» [۲] بود، نشر دادیم و کتاب دیگر او، ترجمۀ کتاب : « تاریخ منجم باشی: صحایف الاخبار فی وقایع الآثار» را برای  ناشر ایرانی (انتشارات مهراندیش – تهران) فرستادیم که چاپ و منتشر شد.

این همکاری سازنده سبب شد که بیشتر روزهای هفته در کنار او باشم و چه بهره های پربها از این مصاحبت بردم. طوری شد که دوستان مشترک مان هر وقت مرا می دیدند حال او را می پرسیدند و هر زمان که با او ملاقات می کردند حال مرا جویا می شدند. ما دیگر دو یار جداناشدنی شده بودیم . اما سرانجام «قدرتمندترین عامل جدا کننده» طبیعت، ما را از هم جدا کرد.

این اواخر روی کتاب خاطرات او کار می کردیم . تقریبا هر روز به مقابله و بررسی تایپ ها و نوشته های او می پرداختیم. اما پس از بیماری سرطان، دیگر رمقی برای او باقی نمانده بود تا به کار ادامه بدهد.  با این حال اصرار داشتم که مقدمۀ جلد اول کتاب خاطرات خود را – هرچند کوتاه – بنویسد. و هربار که درخواست می کردم پاسخ می داد: «مهدی جان، بگذار هر وقت کمی حالم خوب شد می نویسم، قول می دهم». او مانند همیشه به قول خود عمل کرد و ۹ روز پیش از درگذشت اسفبارش خبر داد که مقدمه را نوشته است. این نوشته، آخرین دست نوشتۀ او است که در دست ما است. آن روز که رفتم نوشتۀ مقدمه را از او بگیرم ، بعد از ظهر  روز شنبه ۱۷ ژوئن بود. قرار بود  فردا یکشنبه به بیمارستان برود تا  نوع جدیدی از شیمی درمانی بر روی او انجام پذیرد. به خواست او اتومبیلم را در پارکینگ آپارتمانش در بلوار  «بلبوآ»گذارده بودم. یک ساعت بعد، وقتی از او خداحافظی می کردم، برای باز کردن در پارکینگ عمارت همراه من با آسانسور به پایین آمد. بعید می دانم در آن زمان به مهابت بیماری و دشواری درمانش آگاه نبوده باشد، ، با این حال در آسانسور همچنان سرزنده می نمود و خندان و شوخ بود. هنوز صدای مهربان او را هنگام خداحافظی در پارکینگ و کنار اتومبیلم می شنوم که گفت: «مهدی جان نگران نباش به زودی از بیمارستان بر می گردم و کارمان را ادامه می دهیم». شگفتا که او به من دلداری می داد.

او تا سه روز پیش از واقعه درگذشتش سرپا بود، جمعه ۲۳ ژوئن دوست مشترکمان «دکتر ساموئل دیان»، به دیدارش رفت و با هم در راهرو بیمارستان  قدم زدند و صحبت و شوخی می کردند. صبح یکشنبه وقتی به فرح خانم (همسرش) تلفن کردم و حالش را پرسیدم ، گفت تب شدید دارد و می گویند «نومونیا» است. وقتی  این خبر را تلفنی به دکتر دیان اطلاع دادم، با صدای گرفته و بغض آلودی گفت: «سیاح زاده، ما رفیق مهربان خودمان را از دست دادیم.» او به سبب تخصصی که داشت می دانست در این شرایط جسمی، «ضیا» از «نومونیا» جان سالم به در نخواهد برد. و چنین هم شد.  فردا، صبح دوشنبه ۲۶ ژوئن، وقتی به فرح خانم تلفن کردم  صدای های های گریه او را شنیدم که می گفت:  «آقای سیاح زاده، من همسرم و شما رفیقتان را از دست دادید و ……..»

هنگامی که چند ماه پیش، آن واقعۀ تصادف اتومبیل با او (اتومبیلی که اتفاقاً راننده اش یک خانم جوان ایرانی بود،) پیش آمد و پایش صدمه دید، از تفریح و ورزش دلپذیر خود محروم شد. کاری که خود می گفت در تمام مدت اقامتش در امریکا ترک نشده بود. او عادت داشت هر روز (بدون استثنا، در سرما و گرما) از ساعت ۸ تا ۱۰ صبح  پیاده روی کند. کلاه لبه دار خود را بر سر می گذاشت، کیف نسبتاً کوچک خود را که همواره با او بود روی شانه آویزان می کرد ، ضبط صوت کوچک خود را در آن می گذاشت ، گوشی  به گوش، در حالی که اغلب صدای گوشنواز محمد رضا شجریان را می شنید راه می رفت.  به من  می گفت: «این راه رفتن و این صدا به من انرژی می دهد.»  این راهپیمایی – به قول خود او – یک نوع مدیتیشن بود که طرح نوشته های بعدی او را در ذهنش شکل می داد. اما پس از این تصادف، از راه رفتن روزانه محروم شده بود و همین، به تدریج توان او را  تحلیل برد. و سرانجام او را از پای درآورد.

او بزرگ به دنیا آمده بود. «خان زاده» ای از ایل بزرگ افشار، در خانواده ای در شهر کوچک تکاب.  در کتاب خاطرات خود، از پدر و مادر به نیکی یاد می کند اما پیکان قلم او رو به سوی «پدر بزرگ» دارد.  با احساس عاشقانه ای که در اوان کودکی به پدر بزرگ خود داشت، خودخواسته از خانۀ پدری جدا شد و در یک روستا کنار او زندگی می کرد،  شاید بتوان پنداشت که پدر بزرگ، الگوی مناسبی از شکل گرفتن بنیاد شخصیت دکتر ضیایی بوده است. گویی او خود به این امر واقف بود. شرحی که از پدر بزرگ در جلد اول خاطراتش[۳] می دهد، تصویری – هرچند مبهم – از شخصیت خود اوست.  البته با دیدگاهی وسیعتر و فراخ تر از زمان پدر بزرگ. در خاطرات خود نوشته است[۴] :

« …  هنوز به مدرسه نمی رفتم. در خانه بودم پهلوی پدر و مادرم. اما همیشه خیالم پر می کشید به سوی پدر بزرگم. من آن قدر به پدر بزرگ مهربانم وابسته بودم که از هر فرصتی سود می جستم تا به ده بروم و در کنار پدر بزرگم باشم. ولی این آرزو همیشه حاصل نبود. من فرزند پدر و مادر خودم بودم و می بایست در کنار آنها باشم و در خانۀ خودم زندگی کنم. اما من به قبول چنین وضعی رضایت نمی دادم. آن روزها را خوب به خاطر دارم که پدر بزرگ آمده بود به خانۀ ما و من چه شوق و شوری داشتم و چه کیفی می کردم. اما بالاخره آن روز فرا رسید که پدر بزرگ عزیز به خانه اش برگردد. اسبش را زین کردند و او پا در رکاب گذاشت و به راه افتاد. من با اصرار از پدر و مادرم خواستم که اجازه بدهند با پدر بزرگ بروم به ده اما آنها با سماجت خواسته مرا رد می کردند. کارم به گریه و زاری کشید. سودی نبخشید. با صدای بلندتر بنای جیغ و داد گذاشتم. ولی آنها همچنان دست و پای مرا گرفته بودند و نمی گذاشتند حرکت کنم و اعتنایی هم به آه و زاری من نمی کردند.

مادرم رفت و چند تا سیب و گردو آورد و پیش چشم من گرفت بدان امید که با قربانی کردن آن ها که در وضعیت آن زمان تکاب حکم مائده های آسمانی را داشتند مرا از رفتن منصرف کند و به گریه و زاریم پایان بدهد. سیب و گردو چیزهایی نبودند که آدم بتواند به آسانی از آنها صرف نظر بکند. اما با پدر بزرگ بودن هم نعمت کمی نبود. با این حال تردید نکردم و سیب ها و گردوها را از مادرم گرفتم و آنها را در جیب ها و چاک پیراهنم جای دادم اما به جای اینکه با این رشوه از خر شیطان پیاده بشوم و با آنها به خانه برگردم به سرعت تمام از در حیاط زدم بیرون و درامتداد خیابانی که پدر بزرگم پیش می رفت به دویدن پرداختم. پدر و مادرم که خیال می کردند من با هدیه سیب و گردو از خر شیطان پیاده شده ام و دیگر برای رفتن به ده اصرار نخواهم کرد وقتی این «جرزنی» را دیدند برآشفته و خشمگین شدند و سر در پی من گذاشتند. من با دیدن آنها که تعقیبم می کردند، همچنان که به سرعت می دویدم، شروع به فریاد و فغان کردم و مرتبا داد می زدم. یا علی! یا حسین! یا «بابا» که گویا من پدر بزرگم را هم مانند نام هایی که از آنها یاد می کردم، جزو قدیسین می دانسته ام. عابران کنجکاو به این منظره با شگفتی نگاه می کردند و بعضی ها از پدر و مادرم می پرسیدند، چه شده؟ اما آنها بی آنکه دست از تعقیب من بردارند، به سئوالات کسی جواب نمی دادند و با سماجت در پی من می دویدند. پدر بزرگ در دویست سیصد متر جلوتر اسب می راند و من با دیدن او که به آهستگی با تازیانه چرمی قهوه ای رنگش گردن و کپل اسبش را نوازش می داد که تندترش براند، بر شتاب دویدن و شدت فریاد کردنم افزودم.

دقیقه ای بعد بالاخره پدر بزرگ که متوجه قشقرق پشت سرش شده بود، دهنۀ اسب را چرخاند و به سوی ما آمد. من در آن لحظه در میان بازوان نیرومند پدر و مادرم اسیر شده بودم و آنها بالاخره توانسته بودند دستگیرم کنند. اما در همین حال وقتی چشم پدر بزرگ به چهرۀ درد کشیده من افتاد با عصبانیت به پدر و مادرم گفت: چرا بچه را می کشید، چرا خجالت نمی کشید؟ پدر و مادر بیچاره ام بی آنکه جوابی بدهند یا جرات جواب گفتن داشته باشند، ساکت ایستاده بودند و با حیرت من و پدر بزرگ را تماشا می کردند. پدر بزرگ همچنان که بر روی زین اسب نشسته بود خم شده و دست مرا گرفت و پیکر نحیفم را از میان بازوان پدر و مادرم بیرون کشید و به ترک اسب خود سوار کرد. در این حال مادرم با خشمی فرو خورده خودش را به من نزدیک کرد و با صدایی آهسته به گوشم پچ پچ کرد[۵] که:

– حالا که می خواهی بروی باید سیب ها و گردوها را پس بدهی و دستش را به طرف من دراز کرد که آنها را از جیب و گریبانم دربیاورد. باز هم فریاد زدم و گریه را سر دادم. و باز این پدر بزرگ بود که چشم غره ای رفت به مادرم. و او را مجبور ساخت که دست از سر من بردارد. آن بیچاره ترسان و لرزان از من جدا شد و عقب رفت و در کنار پدرم ایستاد. پدر بزرگ سر اسب را به طرف «گالاجار»[۶]  برگرداند و به سمت ده به راه افتاد. وقتی از «تیررس» مزاحمان (!) دور شدیم. خنده و شوخی با پدر بزرگ را شروع کردم. خودم را بر بالای ابرها در پرواز می دیدم. خوشحال بودم که از آن پس روزهای زیادی را در کنار پدر بزرگ خواهم گذراند. به شکرانه توفیقی که نصیبم شده بود یک سیب به پدر بزرگ تعارف کردم. او سیب را گرفت اما نخورد چون با دندان های مصنوعیش نمی توانست آن را گاز بزند. و امروز که بیش از نیم قرن از آن وقایع می گذرد، وقتی به ماهیت رفتار خودم می اندیشم، از خودم شرمگین می شوم که چگونه والدینم را، بخصوص مادرم را که مجبور بود نه تنها از فرزندش دور بماند بلکه رنج و عذاب ساعت ها تنهایی را که پدر به اداره می رفت، تحمل کند، دچار ناراحتی می گردم. افزون بر این من تنها فرزند آن ها بودم. اما خودم را تسلی می دهم که آن رفتار من، رفتار یک پسر بچه پنج شش ساله بود که هنوز به سن تحلیل و استنتاج و مسئولیت نرسیده بود. مثل اینکه آن روزها بزرگترها هم معنی این کلمه ها و بار اخلاقی آن ها را بیشتر از من کودک نمی فهمیده اند.

هفته هایی که در کنار پدر بزرگم بودم، آسمان ستاره باران بود. شب های پر از قصه های رنگارنگ و موسیقی صدای پدر بزرگ که لبریز از مهربانی و نوازش بود، ناشتایی های پر از سرشیر و نان روغنی و کره و شیر داغ و نان تازه خوش عطر و چایی تازه دم و قندان پر از قند حبه که با وجود کمیابی و گرانبها بودنش من اجازه داشتم با آن چای شیرین درست بکنم و موقع نوشیدن چای تلخ هر چند تا که دلم بخواهد از آن قندهای دانه درخشان بردارم به دهان بگذارم و اینهمه ناز و نعمت یکجا در اختیارم بود و در سایه حکم پدر بزرگ کسی را یارایی مخالفت با آنها نبود و تازه اگر هیچیک از این نعمت ها نبود باز هم خوشحالی من پایانی نداشت چون که در کنار پدر بزرگم بودم.

…. روشن است که پدر بزرگ من که از دانش بی کران بشری فقط با حروف الفبای فارسی و چند کلمه محدود و مقداری آیات قرآن آشنا بود، در پیش مردم آن روستا، فیلسوف همه دانی بوده است که وقتی پیش او می آمدند، ادب و احترامی بیش از حد متعارف در حق اش به جای می آوردند. برای آن مردمان ساده دل، این اوج والائی یک انسان بود که «خان» باشد و قرآن را هم بتواند بخواند! ….

….  در تصویرهای نخستین یاد مانده هایم، موهای پدر بزرگم سفید بود. صورتی گرد و خوش تراش با موهای سر کوتاه شده. گمان می کنم در آن تصویرها می شد او را شصت ساله حدس زد. سیگار دست پیچ می کشید با چوب سیگاری های متعدد و فندکی که فتیله داشت و سنگ فندک و بنزین پیوسته آماده گیراندن سیگار بود….

…. مردی باذوق و شاد خوار بود. گوش موسیقی داشت و از نغمه خوش سخت لذت می برد. او در چنین حالاتی آن قدر احساساتی می شد که بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر می گردید[۷]  و البته وقتی هم زبان به تحسین هنرمند معجزه گر می گشود به رسم مردمان ولایت، کلامش را با فحش های مختلف، آذین می بست: «پدر سوخته توی گلویش بلبل کار گذاشته اند» گویا این چنین گرامیداشتی سنت متبوع همگان بود….»

دکتر ضیایی در نوشته هایش «پا بر زمین» داشت. از تخیل و «تصاویر خیالی» دوری می گزید. پدر بزرگ نیز چنین بود. واقع گرا و مرد عمل:

« …  پدر بزرگ از این داستان ها هم می گفت. اما شمارۀ آنها بسیار اندک بود. او آدم این جهانی بود و برعکس بسیاری از مردمان زمانه اش که سراسر فضای مغزشان پر بود از تصاویر خیالی، ملائک و جن و ارواح خبیث و داستان های ترسناک جهنم و عذاب قبر و گرزهای آتشین نکیر و منکر و شیاطینی که دائما به انسان ها آزار می رساندند و یا به خلاف کسانی که دائما جهان و هستی و زندگی را تقبیح می کنند و آن را دام فساد و بلا می دانند، او مرد واقع گرایی بود و عناصر شادی بخش حیات را زیباترین جلوه های زندگی می شمرد و به آن ها عشق می ورزید و تا آنجا که برایش مقدور بود از خیالبافی های پریشان کن می گریخت. برایش زیستن و با انسان ها بودن و به آنها عشق ورزیدن، معانی مقدسی بودند….»

آغاز تحصیل او نیز توسط پدر بزرگ انجام پذیرفت:

« …. آن سال پدر بزرگم مرا به دست «میرزا یحیی» سپرد تا خواندن و نوشتنم بیاموزد و میرزا یحیی جوانی بود که قرآن را می توانست بخواند و کمی هم خواندن و نوشتن می دانست. خانۀ میرزا یحیی که ضمنا مکتب خانه هم بود، تقریبا در انتهای جنوبی ده قرار داشت. شش هفت کودک بودیم که هر روز صبح در تنها اتاقک «دام» میرزا یحیی جمع می شدیم. هر کدام از ما با خودمان دو نان لواش و یک تپاله همراه می آوردیم و به زن میرزا یحیی تحویل می دادیم. زن میرزا «مالا خاتنیMallakhatini » (خاتون ملا) به روشن کردن تنور مشغول می شد و دودی غلیظ به راه می انداخت، ما موظف بودیم در این کار به او کمک کنیم. یکی «ارسین» می آورد، یکی نیمسوزKossow را به دستش می داد، دیگری به کتری حلبی سیاه، از درون کوزه ای که در گوشه خانه به دیوار تکیه داده بود، آب می ریخت و می آورد و در کنار تنور قرار می داد که به جوش بیاید و آماده بشود برای دم کردن چایی. ما در آن فضای دود آلود هم کار می کردیم و هم اشک می ریختیم. و هم سرفه می کردیم. اما سوز سرمای بیرون آن قدر شدید بود که جرات نمی کردیم به بیرون برویم و در هوای آزاد بمانیم تا دود تنور فرو بنشیند. یکی از بچه ها موظف بود که در پهلوی تنور چمباتمه بزند و آرام آرام به توی آتش تنور تپاله خرد شده (سشمه (Sesme اضافه کند و آتش را فروزان نگاه دارد.

غمنامۀ دود تنور میرزا یحیی و اشک ریزی های ما هر روز دست کم یک ساعت روی صحنه بود. چون امواج دود از سوراخ روزنۀ سقف بام بیرون می رفت و آتش تنور به گل می نشست، آن وقت نوبت بساط چای خوردن زن و شوهر فرا می رسید، در سرتا سر مدتی که تنور دود می کرد میرزا یحیی در طویله به حیوانات آب و علف می داد. آدم زرنگ با این کار، هم از دود به دور بود و هم به کارش می رسید. وقتی «مجمعه» نان با قالبی پنیر و استکان چایی در جلو تشکچه میرزا یحیی در گوشه تنور، در محلی که قسمت صدرنشین خانه هم حساب می شد، قرار می گرفت، آنوقت زن ملا با صدایی که ضمناً چاشنی کرشمه زنانه ای هم همراهش بود صدا می زد: «میرزا میرزا، بفرمایید صبحانه حاضر است» و دقایقی بعد سر و کله میرزا پیدا می شد. ما همه برپا می خاستیم وتا میرزا نمی نشست و به ما هم اجازه نشستن نمی داد، ما هم نمی نشستیم. میرزا به تنهایی صبحانه می خورد، «مالاخاتنی» در این فاصله سرپوش گلی تنور (تندر قاپاغی) را به کمک بچه ها بر روی تنور قرار می داد و بعد از آن کرسی را می آوردند و می خواباندند روی تنور و آنوقت پلاسی کهنه رویش می کشیدند. طرف بالای کرسی به میرزا تعلق داشت که زن ملا رختخواب های در چادر شب پیچیده را در محاذی آن قرار می داد و میرزا با دراز کردن پاها به درون کرسی پشت اش را به رختخواب ها تکیه می داد. در طرف دیگر کرسی «زن ملا» می نشست. حالا که میرزا صبحانه اش را خورده بود، نوبت خاتون بود که صبحانه بخورد. او در پایین کرسی پشت به ما می نشست و صبحانه می خورد. نمی خواست ما صورتش را موقع غذا خوردن ببینیم چون این کار نشانه ای بود از حجب زنانه که نا سلامتی هر چه بود ما هم لااقل «بالقوه» مرد به حساب می آمدیم….

وقتی مقدمات کار از تپاله کشی و تنورتابی و اشگ ریزی و کرسی گذاری و صبحانه خوری، پایان می یافت، آنگاه نوبت درس بچه ها فرا می رسید. میرزا یحیی از هر بچه ای چیزهایی از درس های روزهای پیش می پرسید و بعد از آن صفحه تازه ای از «عم جزء» را که به آن «عمه چرکه»Amma carake می گفتیم، با صدای بلند می خواند و ما هم آنها را با صدای بلند تکرار می کردیم. کار میرزا سخت آشفته و «قره قاتی» بود. من از آن دوران، «کالنقش فی الحجر» چیز مهمی جز ترتیب الفبای ابجدی «ابجد، هوز، حطی…» به خاطر ندارم و تصور نمی کنم هیچ یک از همکلاسان من در روستای بابا نظر هم چیزی از میرزا یحیی فراگرفته باشند.

اما روستای پدربزرگ، دبستان دولتی نداشت و ناگزیر می بایست از معشوق خود، از پدربزرگ محبوب خود جدا شود و به تکاب نزد پدر و مادر خود برود.

« …. من دیگر نمی توانستم از محضر پر برکت میرزا یحیی «مستفیذ» شوم. پائیز سال بعد یعنی ۱۳۲۲ بود که اوضاع شکل دیگری به خود گرفت. این را نه تنها بزرگترهایم بلکه خود من هم متوجه شده بودم که باید کار درس خواندن را بطور جدی تری دنبال کنم. آخر تابستان پدر و مادرم که برای یک تعطیل ۱۵ روزه به پیش پدر بزرگ آمده بودند، مرا با خود به تکاب بردند. کیفی خریدند و کتابی و مداد و قلم و دوات و قلمدان و بالاخره کفش و لباسی نو و بردندم به تنها مدرسه شهرمان که نامش دبستان محمدیه بود و در کلاس اول ابتدایی اسمم را نوشتند و سپردندم بدست سید ابوالحسن هاشمی مدیر مدرسه.

.…درس ها را خیلی سریع می آموختم،  بطوری که در کوته زمانی مورد توجه معلم قرار گرفتم. یک ماه بعد درس کتاب های فارسی مان رسید به صفحه ای که در آن بعضی جمله ها نوشته شده بود که من هنوز هم فلسفۀ درج آنها را درک نکرده ام: «آش سرد شد» یا «دارا صورت ساز است» (ترکیب صورتساز لابد به معنای «نگارگر و نقاش) اما در ذیل این جمله ها عبارتی بود که در همان روز درس سخت توجه مرا جلب کرد: «ای بابا، ای بیچاره کی آمدی، خرابه های ری نزدیک تهران است» پس عنوان زیبای «بابا» در کتاب من هم آمده است. این جمله که سیمای پدر بزرگم را بلافاصله در نظرم مجسم کرد مرا سخت به هیجان آورد. همان روز قلم برداشتم و بر روی برگی از کاغذهایم اولین نامه را خطاب به پدر بزرگم نوشتم:

«ای بابا! ای بیچاره کی آمدی خرابه های ری نزدیک تهران است» و آن را همراه با مهمان مسافری، که هیچگاه خانۀ ما از آمد و شد آنها فارغ نبود، به ده فرستادم. البته بدون پاکت نامه که در آن روز پاکت متاعی سخت گرانبها و اشرافی بود. شنیدم پدر بزرگم از «وصول نامه» شادمانی ها کرده بود و فردای آن روز هم آن را برده بود به میرزا یحیی نشان داده بود و لابد میرزا هم از اینکه شاگردش به این زودی اهل کتاب و قلم شده «تفاخرها» کرده و بر خود بالیده بود….»

و اگر میرزا یحیی سال ها بعد در دنیا بود و شاگرد نونهال خود را می دید که اکنون به درختی تناور و بارده رسیده، بیشتر به خود می بالید.

دورۀ دبستان و دبیرستان را با همۀ محدودیت های کلاس ها در تکاب در شهر های دیگر و در تهران گذراند. در دانشسرای تبریز رفت ، در تهران دانشکدۀ حقوق را به پایان رساند، بورسیه شد و تحصیلات عالیه خود را  در رشتۀ  کودکان  ناسازگار اجتماعی (Inadaptes sociaux)  در فرانسه به پایان رساند. در ایران در مشاغل بزرگی مشغول به کار بود ، به امریکا آمد و کنار فرزندانش که اینجا اقامت داشتند زندگی کرد و پس از سرو سامان گرفتن زندگی مستقل، به کارهای تحقیق ادبی پرداخت. اطاق کار او مملو از دستنوشته هایی است که در بسیاری زمینه ها قلم زده بود.

هر نوشتاری مقدمه ای دارد، پیکر نوشته و مؤخره ای. مقدمه و پیکر نوشتارم را نوشتم،  اما نمی دانم برای مؤخره چه بنویسم. فقط این که باورم نمی شود که او را از دست داده ام. هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شوم، دست به تلفن می برم که به او تلفن کنم و بگویم «نصرت جان صبح بخیر، امروز وقت داری بقیه کارمان را ادامه بدهیم؟ » و انتظار پاسخ او را دارم که: «آره مهدی جان ساعت ۱۰منتظرم.» اما افسوس!  امروز که این ها را می نویسم درست ۱۰۲ روز است که از این کار دلپذیر بازمانده ام.

 

کانوگاپارک (کالیفرنیا)

۳۰ سپتامبر ۲۰۱۷

منابع:

۱- ویلیام شکسپیر، شب دوازدهم نقل از:

Daniel a. Waren and Ronald  G. Greenwood, management innovators, NY, OUP, 1998,  pp 133-155

به نقل از کتاب « موقعیت تجار و صاحبان صنایع در ایران دوره پهلوی – خاندان لاجوردی» نشر گام نو۱۳۸۹ (۲۰۱۰م)  در تهران – ص ۲۶۷

۲- بانو ایرن ملیکوف Iren Melikoff نویسنده آثار فراوانی در زمینه گروه های اجتماعی و دینی در ترکیه ، در سال ۱۹۱۷ از پدری «ارانی» (آذربایجانی) و مادری روس به دنیا آمد. در ۱۹۱۹ همراه خانواده خوددر فرانسه اقامت گزید. تحصیلات ابتدایی ، متوسطه و عالی او در فرانسه انجام گرفت و از دانشگاه سوربن در بخش ادبیات فارسی و ترکی فارغ التحصیل شد. او در سال ۱۹۶۸ در دانشگاه «استراسبورک» به ریاست موسسه مطالعات ترک گمارده شد. کتاب «حاجی بکتاش» ، «از افسانه تا حقیقت» یکی از مهمترین تحقیقات وی در زمینه «بکتاش گری» است. او در سال ۲۰۰۸ در سن ۹۱ سالگی درگذشت. (نقل از پشت جلد کتاب «حاجی بکتاش»)

۳-  متاسفانه چاپ این کتاب، اینجا مقدور نشد و همه تایپ شده ها و دستنوشته های او را در یک USB  به همسر مهربانش تسلیم کردم تا در ایران چاپ شود.

۴-  برای درج بخشی از خاطرات کودکی او از  همسر ارجمندش (خانم فرح مجلسی ضیایی)، اجازه گرفته ام.

۵- مادرم با پچ پچ کردن با من سخن می گفت، چون در حضور پدر بزرگ حق نداشت با صدای بلند حرف بزند. این کار بخشی از قوانین محکم نانوشته بود که زن های جوان باید آن را محترم می داشتند.

۶ – باغ های واقع در بخش شمالی تکاب..

۷- آنان که در مجالسی با دکتر ضیایی بوده اند،  می دانند که او نیز همانگونه شیفته و شیدای موسیقی بود و گاه اشک شوق در چشمانش نقش می بست.