شاعر: جهانگیر صداقت فر
هر چه از صحبتِ اغیار شنیدم، همه لاف
وآنچه از دوست، مگر حرفِ گزاف:
من خود اما ز سرِ صدق سخنگویِ دلِ خویشتنم ،
همه از صافیِ انصاف گذر کرده هجایِ سخنم !
*****
سحرگاهان تو با امیدِ روزی بهتر از دیروز
می گشایی دیده بر آفاقِ چشم اندازِ پیشاروی:
هنوز اما، نظرگاهِ جهان – افسوس
همان مسلخ،
همان کشتارگاهِ عقده و کین است ؛
ستیزِ آزمندان با قناعت پیشه گانِ فقر،
جدالِ بی سرانجامِ مرام و مسلک و دین است …
همان صبحِ دروغین است .
*****
شما را بر بلندای نشاط و سرخوشی دیدن دلم را شاد میدارد.
مرا اما چه باید کرد با این قلبِ غم خوارم چو بوتیمار
کز اندوهِ گرانِ خلقهای غرقه در غرقابهی غفلت
گداری زی رهایی نیست،
و جز کنجِ سرای عزلتِ جاوید جایی نیست ؟
*****
امروزه روز،
در کوچِ دسته جمعیِ قاصدکان حکمتی نهفته نیست،
نه!
چاپارانِ پیر
گرانباریِ اخبارِ تلخ را دگر تاب نمی آرند .
دیری ست باغبانان
به هیچ کجای جهان
به جز گلبنِ حسرت نمیکارند .